رمان خان پارت 62

3.6
(20)

 

🌸گلناز

شب عجیبی بود هر جارو میدیدم مهمونای شیک و پیک زن هایی که انگار از محله اومده بودن بیرون.. البته خودمو کمتر از اونا نمیدیدم اما خب یه جورایی هم برام عجیب و جالب بود اردلان با چند تا دم کلفت مشغول صحبت بود و امیرم همراهیشون میکرد من نشسته بودم به شبنم که کنار خدمت کارای دیگه سمت میز سلف سرویس ایستاده بود اشاره کردم برام نوشیدنی و در کنارش خوشه های انگور اورد یه کم سختم بود چون تنها بودم و نمیتونستم با کسی هم کلوم بشم انگار معذب بودم اردلان با اینکه سر گرم حرف زدن بود نگاهش تک و توک به من و شبنم بود یه دفعه از اونا عذر خواهی کرد و اومد سمت ما اما امیر نمیتونست پشت سرش بیاد کنار من نشست و گفت

🌸اردلان: کله های خالی و دهن های پر.. میبینی.. این مهمونی ها همیشه همینجوریه بانو .. کسل کننده.. فک میکنم حوصلت سر رفته باشه اجازه بده با کسی اشنات کنم که خوب میدونم هم عقیده و هم نظرین..

رفت که کسی و که مد نظرش بود بیاره.. وقتی برگشت یه خانوم سفید پوست با قد بلند و چشمای گیرای مشکی پشت سرش بود تا خواست معرفیش کنه انگار چشمش تازه شبنم رو دید و یهو گفت

اردلان: این دوشیزه جوون چرا ایستاده.. شما هم بشینین خانوم .. از همراهاتون هستن?

🌸جا خوردم.. ممکن نبود کسی که این همه تو شناختن خانومای اشرافی تبحر داره نفهمیده باشه شبنم خدمتکاره.. از حرفش تعجب کردم و گفتم

گلناز: ایشون برای همراهی من اومدن.. خب.. من و با این خانوم زیبا اشنا نمیکنید?

اردلان: اهان.. اما به نظرم برای ندیمه و همراه بودن زیادی با نمکه.. این شما و این هم دختر خاله عزیزم کتایون.. دو نفری که این مهمونی حوصلشون رو سر برده با هم تنها میزارم و میرم پیش کله خالی های دهان پر.. البته به جز امیر جان..

🌸به سمت جمعیت رفت و منو و کتایون و با هم تنها گذاشت

کتایون: خوشوقت شدم.. اما کاش یه همچین جایی اشنا نمیشدیم.. من تقریبا تو عصبی ترین حالت ممکن ام.. مهمونی های حوصله سر بری مثل این حال منو بد میکنه..

گلناز: خب البته برای منم جالب نیست.. عصبی نمیشم.. بیشتر کلافه میشم از این همه تزویر…

🌸کتایون با سر به شبنم اشاره کرد و گفت بره نوشیدنی براش بیاره و بعد فوری بهم گفت

کتایون: اردلان ادم شناسه ها.. به نظرم دل گنده ای داری که همچین ندیمه جوون و کم سنی گرفتی.. دختره بدک هم نیست.. البته من شوهرتم دیدم.. فک کنم خیلی باید مراقبش باشی که باد نبرتش..

خندیدم و گفتم

گلناز: باد نبرتش? حالا چرا باد?

🌸کتایون: چون شوهر منو باد برد.. میدوتی یکی دو ماه عصرا میرفت بیرون.. میگفت میرم پیاده روی هوا بخورم.. خنکه باد میزنه میچسبه.. یه کم بهش شک کرده بودم دنبالش رفتم یه روز.. کم زرنگ نیستم.. دیدم بعله.. باد خیلی وقته بردتش.. با موهای بلوند و کلاه فرانسوی… ازش جدا شدم.. یه سالی میشه..

 

با ناراحتی به کتایون نگاه کردم و گفتم

🌸گلناز: اخه چرا یه مرد باید زنی به زیبایی تو رو بزاره و بره دنبال کس دیگه .. واقعا که…

کتایون: ساده عزیزم.. به خاطر یه زن زیباتر.. هر چه قدر هم زیبا باشی بازم وقتی تکراری میشی زیباییت نمای خودشو از دست میده.. مردا دنبال تنوعن.. بعضیا کمتر بعضیا بیشتر.. زندگیم به هم ریخت.. اما من زنی ام که خوب و سریع خودمو جمع و جور میکنم.. برای همین به خودم اومدم و دیدم همه چی رو به راهه… تموم شد.. یه اشتباه بود که پاکش کردم..

گلناز: تنهایی چی? تنهایی سخت نیست? نمیخوای دوباره ازدواج کنی?

🌸کتایون: چرا سخت باشه.. من زن ازادی ام خودم پول دارم و هرجا که بخوام میرم.. سفر.. واقعا حالمو خوب میکنه.. البته همین طور مردای خوش قیافه ایتالیایی..

گلناز: چه عالی.. منم عاشق سفرم اما اونقدر دغدغه دارم و مشکلات که نمیتونم از اینجا دل بکنم.. اگه سفر کاری پیش بیاد فقط با امیر میریم المان… وگرنه جز اون با این که خونه ام و بچه هم ندارم به اندازه کل روز دردسر دارم

🌸کتایون خندید و گفت

کتایون: تو که این همه دردسر داشتی چرا دردسر جدید اضافه کردی.. فک کنم چشم اردلان شبنمو گرفته ها.. به نظرم بفرستش خونه اردلان خدمتکاری کنه.. از شرش راحت میشی.. اردلانم به کسی که چشمشو گرفته میرسه.. دختره هم به یه نون و نوایی..

گلناز: یعنی یکی مثل اردلان با شبنم ازدواج میکنه?

خنده ی بلندی کرد و گفت

🌸کتایون: گلناز.. عزیزم تو خیلی ساده ای.. منظورم ازدواج نبود.. من اردلانو میشناسم.. زنشم همین طور.. زنه گیره بچس.. بچه دار هم نمیشه اینه که اصلا به خودش نمیرسه و افسرده شده پسر خاله بیچاره منم بین این زن و اون زن میچرخه.. گفتم که مردا همینن.. اما خب اینجا به نفع تو میشه که از دست شبنم خلاص میشی.. به نفع شبنمم میشه که از اردلان پول و پله بهش میرسه و تو یه عمارت اعیونی زندگی میکنه و میشه معشوقه پسر سفیر.. فک کنم خوب باشه..
از این مدل راحت حرف زدنش در مورد اینجور مسائل خوشم نیومد اما به رسم ادب چیزی نگفتم..

🌸اون شب تا دیر وقت من و کتایون حرف زدیم و کلی با هم جیک و پیک کردیم اما هم چنان از اینکه گفته بود شبنم و برای اون مدل رابطه بفرست پیش اردلان خوشم نیومده بود…
بلاخره امیر اومد و شبنم هم پشت سرش کتایون با چشم اشاره کرد که ببین دنبال سر شوهرته.. بعد اروم در گوشم گفت

کتایون: دخترای داهاتی رو دست کم نگیر.. فک نکن بچس و چشم و گوش بسته.. عین من بیخیال نباش که طوهرتو باد نبره.. عزیزم از من گفتن بود چون دیدم خیلی ساده و در عین حال ازت خوشم اومد اینارو بهت میگم…
روبوسی و خداحافظی کردیم و بلاخره دست تو دست امیر رفتیم سمت در

اردلان: خلاصه دکتر جان.. خوشحالم کردی اومدی اما ببین.. بین این همه عره و عوره.. نشد خانوادگی گپ و گفتی داشته باشیم.. من میگم اخر هفته بیاین خونه من..

🌸امیر: نه دیگه.. این رسم ادب نیست این بار شما بیاین.. ما اخر هفته منتظریم..

اردلان: البته.. اما اگر گلناز بانو قول بدن برای ما غذا درست کنن.. دستپخت خدم و حشم دیگه بسه.. دستپخت یه خانوم زیبا رو بخوریم…

لبخندی زدم و گفتم حتما..

تو ماشین که نشستیم و راه افتادیم امیر شروع کرد به حرف زدن شبنم که ساکت عقب نشسته بود و فقط گوش میکرد..

🌸امیر: عجب دم کلفتیه این یارو بابا… اصلا گلناز یه کسایی براش چاپلوسی میکردن که فکرشم نمیکردی… البته خودت میدونی من از این چیزا بیزارم.. خوشم اومد خود اردلانم همینجوریه.. ادمای دو رو و چاپلوس و خوب میشناسه واسه همین از من خوشش اومد.. اما یه کم زیادی داشت به پر و پات میپیچیدا.. مردک بانو بانو راه انداخته بود..

خندیدم و گفتم

گلناز: امیییر.. حالا غیرتی نشو عزیزم.. ببین اینا مدلشون با ما فرق میکنه.. ادب و احترامشون با خانوما این مدلیه وگرنه منظور نداره.. با کتایون که حرف میزدم کامل متوجه شدم اینا ادب و احترامشون همین بانو و لیدی و خوش مشربی با خانوماس..

🌸امیر: میدونم عزیزم ولی خب کسی نباید باهات بگو بخند کنه.. تو گل گلیه منی فقط..

با دستش که به دنده بود دستمو گرفت و بعد انگار یهو یادش اومده باشه که شبنمم تو ماشینه گفت

امیر: راستس شبنم خسته نباشی.. خوشت اومد از این مهمونی? برات عجیب بود نه? اما خیلی خوب تونستی با بقیه هماهنگ بشی.. کارت خوب بود.. اردلانم خوشش اومده بود میگفت بفرستش بیاد برای کار خونه من.. منم گفتم بهش میگم..

🌸از تعجب چشمام گرد شد چون کتایون دقیقا زده بود تو هدف.. خوب اردلان و میشناخت پس معلوم بود واقعا چشم اردلان شبنم و گرفته بود اما من از این که اینجور مردی بود واقعا بدم اومد.. اما به امیر هیچی نگفتم

 

شبنم سر به زیر تشکر کرد و گفت

🌸شبنم: خیلی برام جالب بود تا حالا همچین برو و بیایی ندیده بودم.. اما سعی کردم کاری نکنم که شما شرمنده بشین.. فقط.. در مورد کار کردن اونجا.. شما بهم لطف کردین.. حالا من میخوام پیش شما بمونم و کار کنم که جبران بشه اما اگه شما صلاح میدونید که من برم میرم.. حرفی ندارم..

امیر: نه بابا مهم نیست.. هرجور خودت دوست داری اگه میخوای پیش ما بمونی بمون.. اما به ما مدیون نیستی اگه دوست داری میتونی بری.. تا اخر هفته که اردلان بیاد خونه ما مهمونی تو هم فکراتو بکن..

🌸تو دلم چشم و ابرویی برای این لوس بازیه شبنم اومدم و گفتم کاری میکنم اخر هفته با اردلان بری.. وقتی کتایون انقد خوب حدس میزنه لابد در مورد اب زیر کاه بودن این دختره هم درست گفته.. تازه من باید فکر خواهرم میبودم و میخواستم برم پیش فائزه و مامانم نمیتونستم این دختره رو تو خونه تنها بزارم اگه امیر تو خونه بود و این دختره هم بود من دق میکردم اصلا بهش اعتماد نداشتم..

وقتی رسیدیم امیر بغلم کرد و از پله ها برد بالا یه لحظه نگاه شبنمو رو خودمون دیدم خیلی مرموز بود خدایی هرکاری میکردم بازم دلم با این دختره صاف نبود.. خودم دلم سوخته بود و نجات داده بودمش اما الانم خودم چشم دیدنشو نداشتم و کلافه بودم…

🌸امیر: خببب.. بگو ببینم این ملکه ی زیبا به من چی جایزه میده امشب..

گلناز: هیچی یه بوس کوچولو…

امیر: ای بابا.. شانس نداریم ما یه بار بغلمون کنی گلناز خانوم?

اومد بغلم کرد و گفت

امیر: دلم برات تنگ شده..

منم دلم براش تنگ شده بوس کوچولو رو روی لبش گذاشتم که بینمون و اتیش عشقمون دوباره گرم بشه..

🌸صبح که چشمامو باز کردم امیر رفته بود چشمامو به هم مالیدم و لبخند رضایتی از چیزی که اتفاق افتاده بود زدم دیدم از پایین سر و صدا میاد لباسمو پوشیدم رفتم ببینم چه خبره.. حس کردم صدای فائزه میاد.. خوشحال شدم که اومده رفتم پایین اما تا دیدمش فهمیدم اخماش تو همه و یه چیزی شده..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x