🌸گلناز
بیدار که شدم ظهر بود دخترمم مثل من خوابالو بود و چشمای پف کردشو عین یه گربه ی کوچولو باز میکردو باز میبست..
با خوشحالی به مامان و فائزه گفتم اسم انتخاب کردم .. اونا تو حیاط داشتن کباب جوجه برام سیخ میزدن…
🌸گلناز: راستش من دلم میخواست اسمش گندم باشه اما اول نظر مامان و بعد نظر تو برام مهمه شما هم بگین چطوره? گ هم داره اولش با اسم من یکیه..
مامان: به خدا خیلی قشنگه.. خوش نام باشه عزیزم.. خوب انتخاب کردی مادر… بریم فردا پس فردا دنبال کارش ببینیم چجوری میشه براش مدارک گرفت و سجلدشو رو به راه کنیم.. اخ که باباشم ایشالا به زودی بیاد..پیداش بشه صحیح و سالم..
🌸فائزه ی بنده خدا طبق معمول برای اینکه من ناراحت نشم سریع بحث و عوض کرد شروع کرد به خوندن گندم گل گندم ای خدا برای گندمک من.. دختر کوچولوی من.. اما منم دیگه کمتر غصه میخوردم یکم خیالم راحت تر شده بود و حواسم بیشتر به خودم و آیندم بود برای همین ناراحتی نمیکردم تازه نمیخواستم شیرم عصبی بشه و بچم شیر بد بخوره اخه میگن عصبی بودن شیرو تلخ میکنه…
یه هفته گذشته و خبر دار شدیم که کتی و اردلان برگشتن و قرار شد فائزه ببره اون مدارکو بده به اردلان و خبر به دنیا اومدن بچه رو هم بهشون بده و دعوتشون کنه.. چون اونا میخواستن بیان مامان هم گفت حموم ده روز بچه رو فردا ببریم دو روز این طرف اون طرف اشکالی نداره…
🌸بچم فردا تمیز و مرتب و منم سرپا و سرحال.. هم به خودم رسیدم و هم به بچه و هم به مامان.. قرار شد مامان پیش ما بمونه و منم به همه بگم فامیل فائزه هست که برای کمک اومده پیش ما یه مدت بمونه.. دلم میخواست حقیقت رو به همه بگم که مامانمه
اما خود مامان مخالفت کرد گفت اوضاع همین الانم به هم ریخته هست و بیشتر از این به هم نریزمش و بزارم اول همه چیز حل بشه و دردسرای امیر تموم بشه بعد.. چون اگه قرار باشه کسی بفهمه من مامانم زندس و یه خواهرم دارم اول از همه امیره…
🌸 یه چیزی خوردیم سر غروب بود که بلاخره اردلان و کتی با هم اومدن خیلی خوشحال بودن کتی اونقدر ناراحت بود که موقع زایمان کنار من نبوده که لب ور میچید و میگفت حیف شدددد…
کتی: گلناز به خدا خیلی نازه هزار ماشالاااااا اوف اخه چرا تاریخش باید عقب جلو میشد که من روز زایمان نباشم..
گلناز: چیزی رو از دست ندادی عزیز دلم ببین هم من هستم هم بچه.. تازه روز زایمان هم تنها نبودم هم فائزه پیشم بود هم خالش خدا خیرشون بده خیلی بهم کمک کردن..
🌸اردلان با ذوق بچه رو نگاه میکرد و گفت
اردلان: خیلی نازه ان شا الله به زودی مشکلات هم حل میشن و همه چی برای گندم خانوم عالی میشه.. میشه صحبت کنیم گلناز
لبخند قدردانی زدم و دنبالش رفتم رو ایوون
گلناز: قبل از اینکه چیزی بگی میخوام بدونی خیلی بهت مدیونم اردلان خان.. به خدا من راضی نبودم به این همه لطف شرمندم کردی تو عروسی که نشد حرف بزنیم یعنی اصلا روم هم نمیشد اما الان که دیدمت میخوام بدونی مدیونتم..
🌸اردلان: ببین گلناز میخوام بدونی مدیون نیستی به من.. چون من هرکاری کردم برای جبران خوبیه تو بوده.. اگه الان کتی کنار منه به خاطر تو إ همونقدر که به حرفام گوش دادی و همیشه با کتی حرف زدی و سعی کردی دوباره ذهنشو ببری سمت من برام خیلی با ارزشه کتی تو رو خیلی دوست داره.. تازه وقتی باهام حرف زدی شجاعت پیدا کردم صبا رو از زندگیم بیرون کنم تو واقعا زن قوی هستی..
گلناز: با همه ی اینا میخوام بدونی ازت خیلی ممنونم.. میدونم که فائزه اون مدارکو بهت داد راستش امیر.. خب.. من از دستش خیلی دلخورم و قصد هم ندارم به راحتی ببخشمش.. اما خب راضی هم نیستم که بی گناه اواره باشه..
🌸اردلان: میدونم من درکت میکنم.. شاید کار امیر کار درستی نبود اما ما جای اون نیستیم که بدنیم چه شرایطی داشته که تصمیم گرفته فرار کنه.. ببین من برای کمک بهش خیلی از این و اون کمک گرفتم اما کسی چیزی پیدا نکرد حالا نمیدونم کی به امیر کمک کرده اما باید نفوذ زیادی داشته باشه..
گلناز: راستش ماجراش مفصله منم دقیقا نمیدونم فقط خبر دارم اطلاعات رو از همون زنی که پولارو از بانک گرفته بود گرفتن.. حالا این اطلاعات چی هستن? اسم و ادرس واقعی ان?
🌸اردلان: من بلافاصله دادم چکشون کردن.. واقعی هستن.. اسم یه تیمسار بازنشسته ارتشه که خیلی هم پولداره.. سن و سالشم میشه گفت میانسال.. پنجاه و خورده ای شایدم شصت…دقیق نمیدونم.. تو یه عمارت بزرگ زندگی میکنه و بی حاشیه و تنها زندگی میکنه هیچ دلیل منطقی نیست که زیر سر اون باشه حتی تو سوابقش چیزی نبود یعنی نه نسبت فامیلی با امیر داره نه دختری داره نه زنی.. نمیدونم هدفش چی بوده…
یه کم فکر کردم و گفتم
گلناز: من خودم میرم سراغش. رک و راست ازش میپرسم.. به خدا از این همه سوال توی ذهنم خسته شدم.. اخه چرا یه ادم مسن تنها بخواد امیر بدنام کنه و حتی پولی که کلاهبرداری شده رو ببخشه و نخواد.. چون خودش پولداره.. پس فقط مشکلش با امیره اما میگی دختر هم نداره… پس مشکل چی میتونه باشه?
اردلان: من نمیدونم واقعا.. لابد یه پدر کشتگی داره دیگه اما گلناز جان تو نمیتونی سرخود بری باهاش حرف بزنی.. یه موقع همچین کارایی ازت سر نزنه ها.. ببین.. اون ادم وقتی خواسته به امیر و به شما اسیب بزنه پس ادم خطرناکیه ..
🌸گلناز: اما میگی چیکار کنم.. باور کن تو خونه ی به این بزرگی.. روزای خوش به دنیا اومدن بچم برام جهنمه.. امیر برگشت و فکرمو به هم ریخته زندگیم به هم ریخته.. دلم براش میسوزه نه که بخوام برگرده اما وقتی فهمیدم بیرون شهر با بدبختی داره زندگی میکنه جیگرم اتیش گرفت.. یه کاری کن اردلان.. خب..
مکثی کردم و دیدم خواسته ی زیادیه اما چاره ای نبود
گلناز: نیدونم خیلی پررو به نظر میام اما لطفا یه کاری بکن.. قول میدم دیگه هیچی ازت نخوام و برات جبران کنم اما به کمکت احتیاج دارم لطفا یه جوری حلش کن..
🌸اردلان اهی کشید و گفت
اردلان: باشه.. تو چند روز صبر کن من از درو همسایه و این طرف و اون طرف یه تحقیق حسابی منم شاید تونستم بفهمم ماجرا چی بوده.. تو نگران نباش فقط مراقب خودت و این گندمک خانوم باش…
لبخند قدردانی زدم و با هم رفتیم تو.. کتی دل نمیکند که بره میخندید میگفت من این خوشمزه رو با خودم ببرم.. وای که اگه بزرگ بشه.. منم به شوخی دم گوشش گفتم جای اینکه دختر منو ببری تا دیر نشده یه پسر بیار که دخترم بیشوهر نمونه تازه یه سال اختلاف سنی هم مهم نیست.. خندید انگار خیلی هم خوشش اومده بود..
🌸فردا مامان و فائزه رفتن که سری به خونه ی مامان بزنن فائزه هم قرار بود بره یه خبری از خواهرم و اون پسره بگیره برای همین من و گندم خانوم تو خونه تنها موندیم.. اروم و راحت خوابیده بود بغلش کردم و رفتیم تو ایوون حیاط نشستیم…
باد خنکی می وزید و یهو یاد درختایی افتادم که امیر اورده بود بچه خواب بود بدو رفتم و گلدونارو از حیاط پشتی یکی یکی اوردم…نهال های سپیدار بودن یه کم این طرف و اون طرفو نگاه کردم و یه جای خای رو تو حیاط انتخاب کردم …
🌸بیل و تیشه اورم و سه تاشو هم به فاصله نیم متری کاشتم که درختا جا برای رشد داشته باشن بعدم یه چایی دبش برای خودم ریختم نفس نفس میزدم و نشستم و چاییمو خوردم و لبخندی زدم خس میکردم همه چی درست میشه.. درختا کنار هم خیلی قشنگ شده بودن..
یه دفعه تلفن خونه زنگ زد.. جواب دادم امیر بود
گلناز: سلام.. از کجا داری زنگ میزنی… خیلی به موقع زنگ زدی.. همین الان درختارو کاشتم.. اب هم دادم…
🌸امیر: سلام عزیزم.. حالا از یه جایی دارم زنگ میزنم اما هرجا باشم دلم پیش شماست.. دخترارو کاشتی کنارشون چوب بزن.. با اردلان حرف زدی?
خیلی خلاصه تعریف کردم که اردلان تحقیق کرده و قراره بیشتر امار طرفو در بیاره امیر خیلی خوشحال شد میگفت نگران نباش اینم یه امتحان الهیه شاید خدا خواسته منو بسنجه.. منی که دکتر فرنگ درس خونده ی مغرور بودم الان یه کارگرم.. فراری ام که هستم.. شاید این لازم بود تا قدر زندگیمو بدونم…
پنج روز بود که هیچ خبر جدیدی نبود اردلان زنگ میزد و بهم امیدواری میداد که نگران چیزی نباشم و همه چی رو به راه میشه منم همه ی دلخوشیم شده بود این که با گندم بیام تو حیاط یه قدمی بزنیم و گلارو اب بدیم…فائزه اومد و گفت
🌸فائزه: خانوم الان چرا ناراحتی? من میدونم که فکرت مشغوله اما من دلم روشنه…تازه خبرای خوب از نازگل دادم دیگه چی میخواین? با هم دیگه خوب و خوشن تازهه ماجرای زندگیش و برای پسره تعریف کرده چی از این بهتر? بهش گفته دلم برای مادرم تنگ شده..
گلناز: منم که همیشه ادم بده ام.. هیچ وقت دلش برای من تنگ نمیشه از من متنفره… هیچ وقت منو نمیبخشه…خدایا چیکار کنم.. چیکاااار کنم حتی اگه برگرده بازم از من بیزاره اما خدا کنه لا اقل برگرده و دل مامانو شاد کنه من به همینم راضی ام…
🌸فائزه: نگران نباشین من به پسره گفتم سفارشش کردم که نرم نرم تو گوشش بخونه که برن به مادرش سر بزنن گفتم بگه قدر مادرشو بدونه…زمان از دست میره از این مدل حرفا دیگه.. اون گفت خودش باهاش حرف میزنه و راضیش میکنه…
همونجور مشغول حرف زدن بودیم که در زدن.. سر غرواب بود و هوا تازه داشت تاریک میشد .. گلناز درو که باز کرد دیدم اردلانه.. ماشین و پارک کرد و در حالیکه ناراحت و گرفته بود اومد سمتم…
🌸اردلان: گلناز باید فوری حرف بزنیم.. فائزه خانوم میشه شما لطفا گل گندم و ببری داخل..
وقتی فائزه رفت اردلان با صدای اروم گفت
اردلان: گلناز من متوجه شدم ماجرا از چه قراره.. تو هیچ پدر کشتگی با کسی نداشتی اما امیر چرا… در واقع پدرش.. ماجرا مال خیلی وقته پیشه وقتی پدر امیر و این جناب تیمسار جوون بودن هنو نه اون وارد دربار شده بود و نه پدر امیر کاره ای بود فقط با هم دوستای صمیمی بودن..
گلناز: اوف به خدا من دیگه کشش ماجرای جدید ندارم.. خب با پدر امیر دوست بودن و اختلاف پیش اومده یا هرچی اومده یقه امیرو گرفته? اخه به ما چه ربطی داره اصلا اون بنده خدا که فوت کرده تازه ه ه چرا بعد این همه سال یادش افتاده…
🌸اردلان: ای بابا من که هنوز چیزی نگفتم انقدر به هم ریختی اگه برات تعریف کنم چی? ببین گلناز اروم باش.. این مرد بدجوری از این خانواده دلچرکینه.. خواسته امیرو ضربه کنه اما نمیخواست کاری کنه جونشو ازش بگیره.. میخواست عمرش تباه بشه.. اخه پدر امیر باعث شده زن و بچه ی این بنده خدا بمیرن..
چشمام گرد شد و با تعجب گفتم
گلناز: پدر امیر? اما اون همچین ادمی نبود همه ازش خوب تعریف میکرد.. همیشه خیرشو میگفتن چطور ممکنه باعث مرگ کسی شده باشه.. تو مطمئنی این اطلاعاتت درسته?
🌸اردلان: بعله که مطمئنم ماجرا مال خیلی سال پیشه من حتی شک دارم مادر امیر هم از این ماجرا خبر داشته.. اما اون بنده خدا پسرشو از دست داده و بعد اون هم نتونسته خودشو جمع و جور کنه شده یه افسر تنها.. عین یه چریک زندگی کرده و بعدم بازنشست شد اما این که الان یادش افتاده انتقام بگیره.. واقعا نمیدونم چرا…
من تو فکر فرو رفته بودم … داشتم فکر میکردم گذشته ی ادم بعد این همه سال برمیگرده و یقه ادمو میگیره? حتی اگه مرده باشی میره سراغ بچت? تو فکرم دینی بود که به افرا داشتم.. من باعث مرگش شدم اگه فرار نمیکردم نه افرا نه بچم نمیمردن.. اما خب.. خدا رحمتش کنه چیزی بود که پیش اومد و سرنوشت بود.. اه عمیقی کشیدم و گفتم
🌸گلناز: اردلان بزار برم باهاش حرف بزنم.. بزار برم باهاش صحبت کنم شاید تونستم حلش کنم.. اینجور که معلومه این ادم برای نقشش کلی وقت گذاشته و تا امیر و نندازه زندان راضی نمیشه من میرم به دست و پاش میوفتم که حساب پدر امیر و از ما پس نگیره…
اردلان داشت فکر میکرد مکثی کرد و گفت
اردلان: راستش و بخوام بگم ثابت کردن حرفای امیر و گیر اوردن اون کسی در واقع اون زنی که رفته بانک و ماجراهای رئیس بانک کار سختیه.. تو بد دردسری افتاده.. شاید راه همینی باشه که تو میگی اما گلناز.. تو بچه ی کوچیک داری این مرد با شما خصومت شخصی داره.. ممکنه بخواد سر بچه ی امیر بلایی بیاره.. جای بلایی که سر بچه ی خودش اومد..
🌸گلناز: سر بچه ی خودش چه بلایی اومد? منظورم اینه اصلا چی شد که اون اتفاق افتاد واقعا پدر امیر مقصر بود?
اردلان: راستشو بخوای میدونم یه ماجرای عشقی بوده و بعدم تو یه اتفاق بچه افتاده تو حوض و زنشم خود کشی کرده.. راستش دقیق نمیدونم.. در همین حد فقط میدونم پدر امیر تمام مدت بین در و همسایه و تو اون محلی که اون موقع خونه ی تیمسار بوده مقصر شناخته میشده.. انگار با زن تیمسار رابطه داشته..
🌸گلناز: خدایا توبه.. مگه دوست صمیمی نبودن? وای خدا اگه امیر اینارو بفهمه دیوونه میشه.. من که نمیتونم بهش بگم … بیا.. بیا قبل از اینکه بخوایم بهش چیزی بگیم بریم راست و حسینی با این اقا حرف بزنیم.. به خدا توان نقشه کشیدن و این حرفا ندارم هرچی بادا باد.. من مطمئنم اون مرد به ما اسیبی نمیرسونه مگه نمیگی سن داره و سر پیریه.. بعدم من که گناهی ندارم من فقط گناهم اینه زن امیرم اخه این که نشد گناه.. من باهاش حرف میزنم.. بیا همین فردا بریم..
اردلان: من موافق نیستم گلناز اما کاری رو میکنیم که تو میخوای.. تو نگران این حرفا نباش من جورش میکنم ولی باید بهم قول بدی اگه قبول نکرد ازش بخوای تو رو از امیر جدا بدونه و هیچ وقت نخواد به تو اسیب بزنه.. اگه کینه ی شتری داشت…باید به خاطر گندم امیرو فدا کنی…
🌸گلناز: باشه چیزی نمیگم…یعنی.. اگه دیدم نمیشه و قبول نمیکنه.. کاری نمیکنم عصبانی بشه… اگه واقعا پدر امیر مقصر بوده باشه شاید یه کم بهش حق بدم هرچند که بازم حساب پدر امیرو نباید از خودش پس بگیره
اردلان حرفی نزد و قبول کرد انگار اونم میدونست چاره ای نداریم اصلا انگار هر دومون میدونستیم چه شرایط سخت و عجیب غریبی پیش اومده… دلم میخواست چشمامو ببندم و برگردم به اون دورانی که کنار امیر خوش بودم.. برگردم به عقب و همونجا زمانو نگه دارم…
اردلان گفت یه پیره مرده تیمسار بازنشسته بدون زنو بچه اومده انتقام بگیره• بعد که گفت زنو بچش رو ازدست داده یک لحظه یاده پدرنامزد سابق امیر افتادم؛ اون لاله بیچاره* بدبخت* بینوا••••
آقامصطفی خان• روز عروسی امیروگلنازهم اومده بود قشقرق و بلبشوو به پاکرد•
وقتی گلناز یاده گذشته افتاد ناراحت شود• قبولدارم یاده دخترش تمنادلش کباب کرد صددرصدحق داره درد ازدست دادن اولاد کم دردی نیست خییییلی بد دردیه••••
اما وقتی میگه به افرا مدیونم من برگها و پرها
م ریخت درسته افرا بعدازاینکه از اون روستا رفتن و با گلاب ازدواج کرد انسان درستی شود○○○
اما قبلش تو اون روستا که بودن وارش و گلناز تامیتونست آزارواذیت و شکنجه داد مثل: آرمان• ماکان• هاکان و بهادر و••••
پی نوشت؛ من اگر جای گلنازبودم فقط حسرت دخترمو میخوردم ولی میگفتم بحرحال خوب شود از دست اون شوهره بیمار روحی فرار کردم○○○○○