🌸گلناز
بلاخره دو روز بعد شرایط رو به راه شد که عصری سرزده با اردلان بریم خونه ی تیمسار من برای گندم شیر گذاشتم و سپردمش به مامان و فائزه با نگرانی در حالی که قلبم داشت میومد تو دهنم با اردلان راهی شدیم سمت خونه تیمسار تو ماشین اصلا حرف نمیزدیم تا اینکه سکوت و شکستم و گفتم
🌸گلناز: وای فکر نمیکردم انقدر اعصابم به هم بریزه فکر نمیکردم انقدر سخت باشه راستش اصلا نمیدونم چی باید بگم و از کجا شروع کنم اگه از همون اول شروع کنه به عصبانی شدن و بد وبیراه گفتن چی?
اردلان: راستش منم اصلا نمیدونم چی قراره پیش بیاد برای همین نمیتونم بگم خیالت راحت باشه اما بهت این اطمینانو میدم تمام تلاشمونو میکنیم با اون ادم کنار بیایم و سر صحبتو باهاش باز کنیم…
🌸بلاخره رسیدیم و در زدیم یه نفر درو باز کرد و پرسید با کی کار داریم اردلان هم گفت با تیمسار مردی که درو باز کرده بود مردد بود که از پشت سرش تو حیاط تیمسار صدا رسوند راهنماییشون کن داخل…منتظر بودم.. فکر میکردم زود تر از اینا بیاین…
خیلی تعجب کردم اردلانم همین طور با هم رفتیم داخل مرد خدمتکار راهنماییمون کرد و نشستیم تو حیاط.. خونه ی بزرگی بود یه عمارت قدیمی و قشنگ.. تیمسار یه مرد قد بلند با موهای سفید بود لباسش هم مرتب و اتو کشیده بود…
🌸نشستیم و من اردلان و نگاه کردم که اون شروع کنه اما قبل از ما تیمسار شروع کرد
تیمسار: میدونم تو همسر اون پسره ای.. تو هم لابد دوستشی.. اره خب هیزم و اتیش کنار هم.. زنشو داده دست دوستش.. خوبه.. تاریخ تکرار بشه.. منم همینو میخواستم.. اتفاقا بچه ی کوچیک هم داری..
🌸گلناز: راستش من خیلی گیج شدم.. خیلی اصلا نمیدونم ماجرا از چه قراره واقعا نمیدونم تاوان چی رو داریم میدیم? ازتون خواهش میکنم بهم بگید این تقاص چه کاریه… من و امیر همسرم.. همیشه سعی کردیم آدمای خوبی باشیم.. خب.. هر ادمی نیمه ی تاریکی داره اما ما سعی کردیم به کسی اسیبی نزنیم…
تیمسار: پس اومدی اینجا که قصه بشنوی.. اما خب.. این چیزی نیست که من بخوام بگم.. قرار نیست بشینم با تو درد و دل کنم دختر جون.. که اخرش تو هم گریه کنی و دلت بسوزه و منم دلم به رحم بیاد و ماجرا به خوشی تموم بشه..
🌸گلناز: من همچین چیزی ازتون نمیخوام.. من فقط میخوام یه دلیل بهم بگید.. میخوام بدونم ماجرا چیه.. فقط همین قرار نیست درد و دل کنیم…
تیمسار هوفی کشید و رو به اردلان گفت
تیمسار: جنس زن جنس شیطانه.. باور کن.. این جنس لطیف که هر لحظه با یه غمزه دل میبره و مهربونیش قلبتو تسخیر میکنه هر لحظه با یه نقشه فریبت میده.. باور کن… دل میبره و دل نمیده… این از منی که چند صباحی بیشتر زنده نمیمونم به تو نصیحت که بازی نخوری
🌸اردلان با تعجب به من نگاه کرد و گفت
اردلان: ان شاالله صد سال زنده باشین جناب.. بعدم درست… جنس زن فریبکارع اما اگه پاگیرت بشه عشق ببینه عشق هم میده..
تیمسار: صد سال? فکر نکنم کارم به صد روز هم برسه دکترا جوابم کردن.. اما کارمو نیمه تموم نمیزارم… کارمو تموم میکنم.. چیزی هم نمونده در واقع تموم شد و حالا تو دختر جون.. تو اومدی دنبال جواب.. که چرا من همچین چیزی سر شوهرت اوردم.. اون شوهر ترسوت..
🌸خندید وچند تا سرفه کرد و بعد ادامه داد
تیمسار: توقع داشتم خودش بیاد مردونه حرف بزنیم اما خب زنشو فرستاده تازه اون قسمتس که طبق خواست من پیش نرفت فراری شدنش بود عین پدر ترسوش.. فرار کرد و رفت…
گلناز: پدر امیر فوت کرده.. خدا رحمتش کنه من که نمیشناختم اما حتی اگه ادم بدی هم بوده باشه الان دستش از دنیا کوتاه.. حساب و کتاب شما هم بمونه برای اون دنیا.. الان عادلانه نیست پشت سر مرده حرف زدن..
🌸تیمسار لبخندی زد و با چشم اشاره ای به اردلان کرد و گفت
– میبینی چه زبونی داره… با حرفاش ادمو متقاعد میکنه.. عین افسون.. اونم، همین بود.. اما خب.. امیدوارم تو عین افسون بی چشم و رو نباشی.. این همه سال گذشت و یه سوال تو ذهنم موند.. چرا.. چرااا این چرا میتونه ادمو دیوونه کنه.. تو الان دنبال همین چرا اومدی تا اینجا دختر جون.. حال منو میفهمی منی که سی چهل ساااله دنبال این چرا هستم.. اما هیچ کس نیست جوابشو بگه..
معطل نکرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
تیمسار: اما نگران نباش من میخوام جواب سوالتو بدم.. قرار نیست تو هم عین من یه عمری سرگردون باشی.. افسون دختر عموم بود.. یه خونه بزرگ داشتیم و خونه ی پدریه پدرم بود با عموم اینا همگی اونجا زندگی میکردیم.. اون نامرد که قسم خوردم اسمشو نیارم دو در پایین تر همسایمون بود.. از کوچیکی همه بچه های محل با هم بازی میکردیم..
🌸شد دوست صمیمیم.. عین برادرم .. من تک بچه بودم عموم هم سه تا پسر داشت و یه دختر.. دخترش افسون.. از یه سنی به بعد دیگه زن عمو نمیداشت افسون با ما بازی کنه چهارده سالش که شد من شده بود هیجده سالم.. پدر شوهرت هم سن من بود.. میدونست بدجوری دلم دنباله افسونه.. همه چبیزو به هم میگفتیم.. اما اون همیشه میگفت افسون کوچیکه به درد تو نمیخوره.. تو فلان دخترو بگیر قد بلنده تو اون یکی رو ببین خوشگله…
اما من هیچ وقت نفهمیدم دلش دنبال افسونه فکر میکردم به خیالش میخواد بهترشو واسم بخواد.. اگه روراست بهم میگفت خداوکیلی از عشقم به خاطرش میگذشتم.. اون نامرد داداشم بود…اما بهم نگفت… نگفت و منم خبردار نشدم و به اقام گفتم اقامم تا به عموم گفت عموم گفت عقد دختر عمو پسرعمو رو تو اسمونا بستن و افسون دو هفته بعد بعد از یه مراسم بزرگ بزن و بکوب تو حیاط و حنابندون و چی و چی شد زنم…
من به اردلان نگاهی انداختم دیدم اونم مثل من سراپا گوشه تا ببینه ماجرا چی بوده که این همه سال یه مرد و شکسته و نقشه کشیده از پسر کسی که فکر میکرده مقصره انتقام بگیره…نمیدونم اما تا اینجای ماجرا حدس های خوبی نمیشد زد امیدوار بودم پدر امیر واقعا ادم بدی نبوده باشه…
🌸 تیمسار: من و افسون تو همون حیاط زندگیمونو شروع کردیم.. خوش بودیم افسون زن بسازی بود هرچی من میگفتم حرف رو حرفم نمی اورد اما انگار همیشه یه غمی داشت انگار تو قفس بود اما خم به ابرو نمی اوردااا خیال نکنید گله میکرد.. هیچ هیچ.. با من میگفت میخندید .. حرف نمیزد اما دیدی یه نفر حرف نمیزنه اما غمش از چشماش خونده میشه? افسونم همون بود..
گلناز: همسرتون… به رحمت خدا رفته?
تیمسار: اره.. فوت کرد..به اونجا هم میرسیم صبور باش.. تو تمام این مدت اون نامرد هنگزم عین برادرم بود.. خونه محرم.. میرفت میومد.. هی بهش میگفتم ما داداشیم.. من زن گرفتم نوبت توإ اما میگفت نه.. الان نمیتونم.. منم که اصلا تو باغ نبودم جریان چیه.. گذشت و افسون حامله شد..
🌸مکثی کرد و اه عمیقی کشید و گفت
تیمسار: وقتی حامله شد چشماش بیشتر غمگین شدن.. منم که مرد قدیم.. نمیشد ازش بپرسم باهاش درد و دل کنم یعنی جراتشم نداشتم.. اگه میگفت تو رو نمیخوام.. یا دوستت ندارم چی.. دیوونه میشدم.. هر چند اونقدر نجیب بود از این چیزا تو دهنش نمیچرخید…من برای اینکه از شلوغی اون خونه دور بشه و یه کم خودمون دوتایی وقت بگذرونیم دو تا کوچه بالاتر خونه خریدم و رفتیم اونجا…
یه لحظه یه مکث طولانی کرد انگار که تمام اون روزا داره پیش چشمش مجسم میشه و از جلوی چشمش رد میشه من و اردلانم لام تا کام حرف نزدیم.. هوا داشت تاریک میشد بلاخره دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت
🌸تیمسار: دختر جون خوب شد تو اومدی.. فکر نکنم اگه اون پسره.. شوهرت میوگد میتونستم اینارو بهش بگم.. عصبانی میشدم و مینداختمش بیرون.. اون پسره خیلی شبیه جوونی های پدرشه.. اگه تو رو ندیده بودم میگفتم زن یکی دیگه رو برده…
وای.. اینو که گفت بند دلم پاره شد.. در واقع منم زن افرا بودم وقتی با امیر اشنا شدم اما خب ماجرای ما خیلی فرق داشت ما هیچ وقت دست از پا خطا نکردیم تا اینکه افرا فوت کرد و منم اون موقع به امیر تکیه کردم.. امیر مرد نجیبی بود.. هرچند من باورم نمیشد پدرش هم همچین ادمی بوده باشه که به زن دوستش چشم داشته باشه.. اما جواب حرف تیمسار و فقط با یه لبخند کمرنگ دادم و اونم ادامه داد
🌸تیمسار: من ادم شناسم.. تو زن خوبی هستی اما ای کاش اون موقع هم ادم شناس بودم.. بگذریم.. پسرم که به دنیا اومد اسمشو گذاشتم امیر ارسلان.. زندگی برام یه جوونی گرفته بود.. افسون هم با تولد پسرمون انگار حالش بهتر بود.. سرش با بچه گرم بود…
تیمسار: اما همه چیز از اونجایی شروع شد که من میخواستم وارد نیروی ارتش بشم.. به خواست پدرم داشتم اماده میشدم و تمام فکر و ذکرم شده بود این.. از افسون غافل شدم.. نه که غافل بشم.. زندگی برام اروم و عادی بود اما اون انوار روحی خیلی به هم ریخته بود و من بی خبر… بخوام دقیق بگم شاید یه سال گذشته بود چون پسرم امیر ارسلان به راه افتاده بود..
گلناز: منم یه دختر کوچولو دارم.. حتما خودتون میدونید.. پدرش حتی تولدشو ندید..
🌸تیمسار لبخندی زد و گفت
تیمسار: اره خب… تولدشو ندید اما من تولد پسرمو دیدم.. چهار دست و پا رفتنشو راه افتادنشو… قربون صدقش رفتم برای ایندش هزار برنامه ریختم اما.. تو اون روزایی که من خودمو به اب و اتیش میزدم که وارد ارتش بشم.. اون نامرد خودشو به اب و اتیش میزد که افسون منو از راه به در کنه..
مشتشو کوبید رو میز و گفت
تیمسار: بعد ها فهمیدم وقتایی که من سر کار بودم نامه می اورده دم در.. فهمیدم عاشق هم بودن.. فهمیدم شیفته ی هم بودن.. از باغبون حرف کشیدم و فهمیدم اونا یواشکی ته باغ خونه پدریمون قرار میذاشتن همون موقع که کم سن بودیم.. فهمیدم منو عین برادرش میدونسته.. خیلی چیزا فهمیدم اما کار از کار گذشته بود چون وقتی اینارو فهمیده بودم افسون مرده بود دق کرده بود..
🌸تیمسار: میدونی چرا دق کرد? چون اون روزایی که سرش به نامه و نامه بازی گرم بود و فقط خدا میدونه اون نامرد گولش زد و با هم چه کارا کردن یا نکردن…اما وقتی حواس افسون نبوده بچم راه افتاده و افتاده تو حوض…دیر فهمیده تا جیغشو شنیده پریده اورده بیرون اما بچم دست و پا زده و انقدر ترسیده بوده که خفه شده…میدونی تو اون لحظه کی کنارش بود?
همون نامرد.. تو خونه بودن.. این همه سال هر شب این فکر عذابم داد که با هم بینشون کیزی بوده یا نه.. هی گفتم نه.. نه.. افسون زن پاکی بود اما چه فایده.. ایر ارسلان مرد.. تموم شد وقتی اومدم خونه.. از همسایه ها شنیدم.. روزگارم شد روزگار یزید.. دنیام تیره و تار شد..
🌸من اشکم از چشمم می چکید.. خیلی جا خورده بودم باورم نمیشد بچه واقعا افتاده باشه تو حوض من سعی میکردم یه لحظه هم از گندم غافل نشم.. اما الان تو خونه سپرده بودمش دست مامان غافل شدم ازش خدایا قلبم یهو به لرزه افتاد..
تیمسار: حالمو هیچ کس نمیفهمه.. وقتی از همسایه ها شنیدم اون نامرد بچه رو از حوض اورده بیرون شک کردم.. فهمیدم تو خونه بوده اخه چرا باید اون موقع تو خونه می بوده.. اونم تنها.. با زن من.. به منم نگفته بود میره اونجا… منم شک کردم و شک افتاد تو جونم.. نه با افسون حرف میزدم نه با کس دیگه کارم شده بود اخم و تخم..
اما افسون یه ماه نشده انقدر غصه خورد که مریض شد وقتی حالش خیلی بد بود بازم نمیتونستم ببخشمش و باهاش خوب باشم.. نگاهش نمیکردم.. تا اینکه یه نامه داد دستم و گفت وقتی مردم بخون.. دوروز بعد مرد..
🌸گلناز: تو نامه حقیقت و به شما گفته بود? این که واقعا چه اتفاقی افتاده?
پوزخندی زد و گفت
تیمسار: تمام چیزی که دلم میخواست تو اون نامه باشه این بود که افسون بگه دروغه.. بگه تهمته اما نگفته بود.. فقط ازم معذرت خواسته بود بابت تمام اتفاقایی که افتاده.. ازم خواسته بود کسی رو جز افسون مقصر ندونم و از این حرفا.. هیچ هیچ هیچچچچ نگفته بود که من اشتباه کردم.. من اما این همه سال به خودم گفتم اشتباه کردم… به خودم گفتم افسون مال من بوده..
گلناز: اما حتما.. اون خدا بیامرز حتما خیلی ناراحت بوده.. نتونسته تحمل کنه و فوت کرده.. غم از دست دادن بچه سخته کمر ادمو خم میکنه.. من.. من این رنجو کشیدم.. منم بچمو از دست دادم.. این ماجرا فرق داره اما یه جورایی همیشه خودمو مقصر میدونم.. حتی بعد این همه مدت غمش رو دلم سنگینی میکنه.. اما امیر کنارم موند.. ارومم کرد.. مرهمم شد و ما زندگیمونو دوباره ساختیم..
🌸تیمسار: دوباره زندگیتونو ساختین اما از من اینو داشته باش خیانت زندگی رو ویرون میکنه.. از من و افسون چیزی نمونده بود که با هم دوباره بسازیمش تازه با اینکه من هیچ وقت باورش نکردم و باور نکردم که خیانتی باشه با همه ی اینا تحملش اونقدر سخت بود که از خونه و از چشم تو چشم شدن با افسون فراری بودم
🌸یه کم مکث کردم.. اردلان با اخم های تو هم فقط گوش میداد من به حرف اومدم و گفتم
گلناز: پدر امیر ی شد? منظورم اینه هیچ وقت نیومد حرفی بزنه? از خودش دفاع کنه..
تیمسار: تو الان یه ساعته فهمیدی و دنبال بهانه ای که باور نکنی اما من چندین سال گشتم.. گشتم دنبال بهانه ای که باور نکنم اما گفتم که.. اونا عاشق هم بودن.. افسون خواست فراموش کنه فراموش هم کرد اما اون یارو زن نازنینمو از راه به در کرد..
🌸گلناز: حالا که این همه سال گذشته چرا امیر حسابشو پس بده.. اخه چرا از خودش حساب پس نگرفتین.. حق بدین بپرسم.. منم داره زندگیم نابود میشه باور کنید امیر گناهی نداره … اگه ماجرا برعکس بود مگه امیر ارسلان شما مقص، بود? نه هیچ وقت.. بچه ها نباید تقاص اشتباه بقیه رو بدن…
تیمسار لبخندی زد و گفت
تیمسار: شاید.. اما من نمیتونم بزارم بدون عدالت عمرم به سر بیاد.. اون نامرد جواب نداد چون. رفت..از مرگ امیرم تا مرگ افسون من خودم حال خودمو نمیدونستم.. بعدش که به خودم اومدم رفته بود… از اون محل. از اون زندگی..
🌸تیمسار اه عمیقی کشید و ادامه داد
تیمسار: افسون مرده بود.. بدون افسون من انتقام میخواستم که چی? اصلا نفس میکشیدم که چی.. گیریم اون نامردو پیدا میکردم اون موقع باید یقشو میگرفتم و می کشتمش یعنی باور میکردم که افسون.. اما نه.. نتونستم..
گلناز: گذشت و گذشت بعد این همه سال? قرعه به اسم زندگی من افتاد.. خواهش میکنم بسه.. تا همین جا هم امیر به اندازه کافی تاوان پدرشو داده..
🌸تیمسار: نه… بعد چند سال به خودم اومدم کار کردم تلاش کردم.. خودمو درگیر زندگی کردم خواستم فراموش کنم با ادمای حدید اشنا بشم نشد.. دردم خوب نشد.. طاقت نیاوردم گفتم بزار برم حساب ازش پس بکشم گشتم دنبالش اما بعد از مدت ها تو بستر بیماری پیداش کردم.. تا خواستم ازش حساب پس بکشم بیماری امونشو برید و تموم شد.. اخرین کسی که میتونست جواب سوال منو بده مرد…تو چه میفهمی من چی کشیدم زن.. الان رو به موتم.. مرگم نزدیکه.. فقط یه چیزی میخوام اونم اینه تلافی عمری که از دست رفته سر یکی در بیارم…
گلناز: اما این انصاف نیست.. من و امیر..
اردلان بهم اشاره کرد که بسه.. نگاه کردم دیدم تیمسار با حال خراب و رنگ پریده نگاهش به زمین.. فکر میکردم پشت این ماجرا یه ادم بدجنس پدر سوخته باشه که از امیر کینه به دل داره..
🌸 توقع نداشتم با یه پیرمرد ارتشی دل خسته مواجه بشم که روزگار براش بد چرخیده و دلش شکسته.. اما من قانع نشده بودم نمیذاشتم این کارو با ما کنه اگه میمرد دیگه هیچ کس نمیتونست ثابت کنه امیر بی گناهه…
بلند شدیم و خداحافظی بی جوابی کردیم اردلان پامونو که از در گذاشتیم بیرون گفت
اردلان: عجب ماحرای عجیبی.. تو میگی زنش واقعا بهش بد کرده بود?
شونه ای بالا انداختم و گفتم
🌸گلناز: اگه میدونستم حتما بهش میگفتم تا از این عذاب و سوالی که سال هاست تو سرش و شکی که تو دلشه راحت بشه.. اما واقعا نمیدونم…
ممنون🙂☺