تو سکوت مطلق شب یهو دلم هواش و کرد و ذهنم پر کشید به سمتش.
از رو صندلی بلند شدم و آروم و بی سر و صدا خودم و رسوندم به اتاق.
صدای حرف زدنش با خودش به گوشم میرسید،
روزها لام تا کام حرف نمیزد،
جواب هیچکس و نمیداد اما شب که میشد مدام با خودش حرف میزد.
مامان مهین هم حرف هاش و قبلا شنیده بود اما چیزی از حرف هاش نفهمیده بود و من هم نمیفهمیدم!
کلمه هارو نامفهوم و مبهم به زبون میاورد طوری که فقط خودش میفهمید چی میگه
اما با خودش حرف میزد،
نمیدونم شاید هم پدرش و تجسم میکرد و اینطوری خودش و آروم میکرد.
آه پر افسوسی کشیدم و نگاهم و از داخل اتاق که از گوشه در معلوم بود گرفتم،دلم میخواست باهاش حرف بزنم،
بهش از حسی که تازه تو قلبم جوونه زده بگم اما حالش حال شنیدن نبود.
باید صبر میکردم،
یه ماه دوماه اصلا یه سال،
صبر میکردم و پاش میموندم،
کنارش میموندم تا خوب و خوب تر بشه و بعد از تحمل این همه سختی بالاخره به خوشبختی ای که حقش بود میرسوندمش…!
آرامشی مطلق حق این دختر بود!
قصد خوابیدن نداشتم اما حتی نفهمیدم کی همونجا جلوی در اتاق، نشسته خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای مامان مهین چشم باز کردم:
_شاهرخ، دیشب اینجا خوابیدی چرا!
این یعنی صبح شده بود،
کمرم خشک شده بود و صاف نشستن برام سخت بود که قیافم گرفته شد:
_متوجه نشدم کی خوابم برد، ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت دیواری خونه انداخت:
_9 عزیزم!
با عجله از رو زمین بلند شدم و این بار در اتاق دلبر و باز کردم،
دراز کش رو زمین خوابیده بود
رفتم تو اتاق و بیدارش کردم،
باید میرفتیم…
خیلی طول نکشید تا آماده رفتن شدیم و حالا راس ساعت 10و 30دقیقه صبح تو مطب دکتر بودیم.
قرار بود دلبر و بذارم مطب و خودم هم برم و بعد از انتقالش به تیمارستان واسه دیدنش برم.
وارد اتاق دکتر که شدیم فقط یه سلام کردم و بعد هم چشم از دلبر گرفتم و از اتاق زدم بیرون.
امیدوار بودم خیلی اذیت نشه و هرچند سخته اما یه جورایی با رفتن کنار بیاد…
#دلبر
حالم از این مطب و این دکتر و همه اونایی که اینجا بودن بهم میخورد.
دکتره به جوری باهام حرف میزد انگار که من دیوونم!
من دیوونه نبودم…
من فقط بابا رو میدیدم،
باهاش حرف میزدم،
باهاش زندگی میکردم،
و این چیزی بود که اونا انکارش میکردن!
اونا دیوونه بودن،نه من!
حالا هم تو این اتاق که فضاش برام خفه کننده بود نشسته بودم و دکتر هم داشت واسه خودش حرف میزد،
من که فکرم پیشش نبود و بهش گوش نمیدادم…
تموم فکرم پیش بابا بود، امروز قرار بود واسش فسنجون درست کنم،
قرار بود باهم فسنجون بخوریم و شاد باشیم و این دکتر فقط داشت وقتم و میگرفت!
چند دقیقه ای که گذشت انگار بالاخره حرف هاش تموم شد
از رو صندلی بلند شدم تا برم بیرون اما هنوز به در نرسیده بودم که دوتا خانم اومدن تو اتاق،
قیافه هاشون برام آشنا نبود!
با اومدنشون به سمتم آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمت دکتر:
_اینا اینجا چی میخوان؟
قبل از اینکه دکتر بخواد جوابی بده مچ هر دو دستم اسیر اون دوتا زن شد و همین باعث شد تا سر و صدام بره بالا:
_چیکار میکنید؟
و سعی کردم تا دستام و از دستشون بکشم اما بی فایده بود که دکتر اومد سمتم:
_آروم باش خانم آقایی، تو فقط باید یه مدت تحت نظر ما باشی!
و با چشم به اون دو نفر اشاره کرد که من و ببرن!
حرفش و تو ذهنم مرور کردم،
این حرفش یعنی چی؟
تحت نظرش باشم؟
جیغ زدم:
_یعنی چی؟ من و کجا میخواین ببرین؟
و یکی از اون دو نفر با بی رحمی تموم تو گوشم جواب داد:
_یه جا که همه مثل خودتن، حالام آروم بگیر و راه بیا!
اشکام سرازیر شد،
اینا داشتن من و میبردن دیوونه خونه؟
بین گریه داد زدم:
_ولم کنید، عوضیا…
و اما با اخم شدیدی که زن سمت راستیم بهم کرد ادامه حرفم و خوردم،
ابروهای تتو شدش اخم چهره زمختش و ترسناک تر کرده بود.
جملم نا تموم موند اما گریه هام ادامه داشت،
پاهام و سفت رو زمین میکشیدم تا مانع از حرکت باشم اما بی فایده بود،
نگاهی به اطراف چرخوندم،
خبری از شاهرخ نبود…
صداش زدم:
_شاهرخ، تو رو خدا نذار من و ببرن… شاهرخ!
اما انگار نبود که هیچ صدایی از سمتش نیومد و به جای اینکه اون و ببینم یه مرد با هیکل درشت جلوم ظاهر شد و انگشتش و به نشونه سکوت مقابل بینیش گذاشت:
_صدات در نیاد..!
اشک هام با شدت بیشتری میریخت و تموم صورتم خیس بود،
چرا باهام اینطوری حرف میزدن؟من دیوونه نبودم…
من حالم خوب بود اما اینا نمیفهمیدن…
تلاش هام بی نتیجه موند و حالا نه تنها از مطب رفته بودیم بیرون بلکه سوار ماشین هم شده بودم و وسط اون دوتا زن نشسته بودم،
آخ که به خون جفتشون تشنه بودم و دلم میخواست هر دوشون و خفه کنم اما نامردا دستام و هم با پارچه ی محکمی بسته بودن.
سرم و به صندلی تکیه دادم،
حتما بابا کلی نگرانم میشد، کاش میشد بهش زنگ بزنم تا اون بیاد دنبالم اما کو تلفنی واسه زنگ زدن؟
تنها کاری که ازم بر میومد اشک ریختن بود، اون هم بی صدا چون هرآن ممکن بود هر کدوم از این ترسناکا یه سیلی جانانه بخوابونه تو گوشم و رد دستش بمونه رو صورتم!
از سیلی خوردن نمیترسیدم اما اگه بابا میدید رو صورت یه دونه دخترش جای دستی مونده، ناراحت میشد و دنیا رو سرش خراب میشد،
با این حال باید کاری میکردم،
سرم و از رو صندلی بلند کردم و هرچند گریه امونم و بریده بود اما با صدای بلندی گفتم:
_من و کجا میبرین؟
و وقتی جوابی نشنیدم و فقط با هول دادنم توسط زنی که سمت چپم نشسته بود محکم تر به صندلی چسبیدم این کارش کلافم کرد و دست های بسته شدم و بالا آوردم تا تلافی این کارش و در بیارم که اونیکی محکم از چونم گرفت و سرم و چرخوند سمت خودش و تهدید وار گفت:
_آروم بشین سرجات،اصلا دلم نمیخواد از همین اول باهات بد رفتاری کنم دختر خوب!
نه به سبب ترسیدن از حرفش، بلکه بخاطر این که گفت از همین اول نمیخواد باهام بد باشه، دستام بی رمق شد و پایین اومد،
چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟!
اینا کی بودن؟
من قرار بود از این به بعد کجا زندگی کنم؟!
چشمام و محکم رو هم فشار دادم و برخلاف قبل این دفعه با صدای بی جونی لب زدم:
_میخوام به شاهرخ زنگ بزنم
همون زن جواب داد:
_تلفن نداریم
و همزمات با رسیدن به جایی که مفهوم سر درش ‘آسایشگاه روانی بود’ دیگه این حرفا ادامه پیدا نکرد و تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد و دیگه هیچی نفهمیدم….
…..
با احساس سوزش خفیفی تو دستم چشم باز کردم،
یه پرستار بالا سرم بود و داشت بهم سرم میزد،
با بیشتر شدن درد توی دستم، اخمام رفت تو هم و تنم لرزید که همزمان دکتر اومد بالا سرم:
_حالت بهتره؟
دکتر شهریاری بود، همون که من و فرستاده بود این خراب شده.
رو ازش گرفتم و با زبون لب های خشکم و تر کردم:
_من میخوام از اینجا برم
تخت و دور زد و اومد سمت دیگه ای که سرم و چرخونده بودم:
_حالت که خوب شه میری، فقط باید بخوای که خوب شی، باید دور بریزی تموم افکاری و که اذیتت میکنن تو باید به زندگی عادیت برگردی!
زل زدم بهش:
_من حالم خوبه و هیچ چیزی نیست که اذیتم کنه، الا شما و اطرافیام که اصلا مهم نیست و من واسه خودم زندگی میکنم!
دستاش و رو لبه تخت گذات و یه کمی خم شد تا فاصلمون کم بشه و جواب داد:
_تو داری تو رویا و فکر و خیال زندگی میکنی و من میخوام از این فکر و خیال بیرون بیارمت، چون تو نمیتونی تا آخر عمر تو خیالاتت سر کنی!
بدون مکث جواب دادم:
_من تو خیالم زندگی نمیکنم، فقط شما نمیتونید من و بفهمید و فکر میکنید من دیوونم و حالام آوردینم اینجا!
این و گفتم و چشمام و بستم، خوابم میومد،
انگار خستگی تموم عالم جمع شده بود تو تنم،صداش و شنیدم:
_تو باید با مرگ پدرت کنار بیای تا بتونی زندگی کنی
خواب از سرم پرید چشم باز کردم و با خشم جواب دادم:
_بابای من زندست!
یه دستش و آورد بالا:
_خیلی خب، فعلا استراحت کن!
و از اتاق رفت بیرون…
🍃🍃🍃
وااای خداااا چرا اخه اینقدر کمههه؟؟؟؟ هوووووووووف