داشتم دیوونه میشدم، دلم میخواست چشم هام و ببندم و وقتی بازشون کردم دلبر و کنارم ببینم، اما مگه میشد؟
میشد الان چشم بست و آروم گرفت؟
ممکن نبود!
ناچار همه چیز و به چشم میدیدم،
یه نفر از دیوار کشید بالا و در و باز کرد و بقیه داخل شدن.
پای سمت راستم و مدام تکون میدادم، تیک عصبی گرفته بودم،
دست هام مشت شده بود…
کنترلی رو خودم نداشتم که ضربه محکم و پر حرص خودم و به سری صندلی جلویی کوبوندم و همین باعث شد تا سرباز پشت فرمون با تعجب برگرده سمتم و با دیدن حال خرابم فقط بگه:
_آروم باشید…
اما نمیتونستم،
سرم و تکیه دادم به صندلی عقب، چند تا نفس عمیق کشیدم، دقیقه ها میگذشت تا بالاخره از اون در لعنتی چند نفر بیرون اومدن.
دوتا غول تشن که تا به حال ندیده بودمشون و دستبند زده بودن و داشتن میاوردن بیرون و هنوز خبری از حامی و دلبر نبود.
با دیدنشون وجودم تهی شد اینا کی بودن و اینجا چی کار میکردن؟
نمیتونستم دست رو دست بذارم و بشینم تو ماشین،
پیاده شدم و رفتم سمتشون، نگاهی بهشون انداختم،
حال بهم زن بودن و زل زده بودن تو چشمام که حمله کردم سمتشون و یقه یکیشون و گرفتم:
_حرومی بی همه چیز، دلبر کجاست؟
پوزخندی بهم زد:
_تو جیبمه!
و هر هر خندید که دستام و از رو یقش برداشتم، میخواستم سیلی جانانه ای تو گوشش بزنم که افسر پلیس مانعم شد:
_خودتون و کنترل کنید، تشریف ببرید داخل جناب سرگرد منتظرتونن
و بعد همراه اون دو نفر از کنارم رد شد.
همه نیروهای پلیس بیرون بودن و فقط سرگردی که میگفت داخل این خراب شده منتظرم بود. قدم برداشتم به سمت داخل،
دل تو دلم نبود…
نمیدونستم اون تو چه خبره
نمیدونستم این دوتا حرومی کی بودن و با عالمی از سردرگمی راه میرفتم.
تموم افکار منفی دور تا دور محاصرم کرده بودن، اگه خبری از دلبر نبود یا بلایی سرش اومده بود چی؟
قدمام سست بود،
کاش بهش گفته بودم چقدر دوستش دارم تا بیشتر مواظب خودش باشه کاش اون شب وقتی حامی اومد خونه و همه چی معلوم شد پشتش میایستادم و میگفتم دوستش دارم اما من اونشب فقط سکوت کردم شاید چون میترسیدم از دوباره دلدادگی!
رسیدم به حیاط گاوداری،
جناب سرگرد انتهای حیاط و جلوی در یه اتاق آجری ایستاده بود.
با دیدنم سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد و همزمان پزشکای آمبولانس با برانکارد از کنارم رد شدن،
قلبم از طپش افتاد و تو همون قدم ایستادم..
نمیتونستم جلوتر برم،
پاهام یاری نمیکرد،
ایستادم و دستی تو موهام کشیدم و خطاب به سرگرد گفتم:
_دلبر…
شاهد حال بدم بود، ادامه حرفم و خودش گفت:
_همینجاست، زندست اما باید بره بیمارستان
یه کمی جون گرفتم، رفتم کنارش و نگاه ترسیدم و به داخل دوختم،
دلبر افتاده بود رو زمین بی جون پلک میزد،
با دیدنم لبخندی زد اما خیلی زود چشماش بسته شد، دقیق تر نگاهش کردم، غرق خون بود!
سریع وارد اتاق شدم، تن نحیف و نیمه جونش و روی برانکارد گذاشتن که پرسیدم:
_چه بلایی سرش اومده؟
یکیشون اشاره ای به دست خراشیده دلبر کرد و جواب داد:
_قصد خودکشی داشته!
حرفش برام قابل هضم نبود،
نگاهم و دوختم به صورت لک لک شده از خونش،
خودکشی؟
چرا؟!
دنبال جواب بودم که برانکارد توسط اون دو نفر بلند شد و من موندم و دنیایی از سوالهای بی جواب!
مات تموم اتفاقاتی که افتاده بود نشسته بودم گوشه اتاق و حتط انگار حامی عوضی رو که روبه روم روی صندلی نشسته بود و طناب پیچ بود رو هم نمیدیدم که صدای نحسش و شنیدم:
_من نمیخواستم اینطوری شه…
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم، اون یه آشغال بی ناموس بود که هیچی سرش نمیشد!
از جا پریدم و به سمتش خیز برداشتم و عربده زدم:
_چه غلطی کردی و خواستم دست بندازم دور گلوش که سرگرد بینمون ایستاد:
_نیازی به این کارها نیست، قانون حالیش میکنه عواقب همچین غلط اضافه ای چیه!
و همزمان دو تا پلیس اومدن تو و طناب های پیچیده شده بهش و باز کردن و دستبند به دست از اینجا بردنش بیرون.
ناراحت از اینکه نتونسته بودم دق و دلیم و سرش خالی کنم گفتم:
_همون اول باید حسابش و میرسیدم…
سرگرد قائمی سعی داشت آرومم کنه:
_ما حسابش و میرسیم، الان موضوع مهم تری هست که شما باید بدونید.
متعجب نگاهش کردم:
_دیگه چیشده؟
سری به نشونه تاسف تکون داد:
_دلیل اقدام به خودکشی خانم آقایی متاسفانه ربوده شدن نیست.
گیج تر شدم:
_یه طوری حرف بزنید که من هم بفهمم
به سمت در هدایتم کرد:
_برید بیمارستان کنار نامزدتون بعد بیاید کلانتری باهم حرف میزنیم.
حرفش برام خیلی مهم بود اما جون دلبر مهم تر!
هنوز آمبولانس نرفته بود، خودم و رسوندم به آمبولانس و سوار شدم.
چشم هاش بسته بود اما بیهوش نبود،
نگاهی به دستش انداختم بدجوری خودش و ناکار کرده بود،
همزمان با حرکت آمبولانس دستم و رو پیشونیش گذاشتم، تنش یخ بود!
دست سالمش و تو دستم گرفتم و آروم اسمش و صدا زدم:
_تو با خودت چیکار کردی؟
چشم هاش و نصفه و نیمه باز کرد، سنگین پلک میزد و چیزی نمیگفت.
بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم،
انگار چیزی تو گلوم گیر کرده بود که به ای حال افتاده بودم!
دلبر جوابی نداد اما مرد جوونی که اوضاعش و بررسی میکرد گفت:
_جای نگرانی نیست، حالش خوب میشه
سرم و به اطراف تکون دادم:
_باعث و بانیش و بیچاره میکنم، کاری میکنم که تاآخر عمر به یاد غلطی که کرده پشیمونی بکشه و…
با شنیدن اسمم از دهن دلبر حرفم ادامه پیدا نکرد:
_شاهرخ..
صداش ضعیف بود انقدر ضعیف که سرم و بهش نزدیک کردم تا ادامش و بشنوم و لب زدم:
_جانم
ضعیف تر از قبل ادامه داد:
__ببخش که همش نگرانت میکنم..
سر بلند کردم، قطره اشک بلورینی از گوشه چشماش سر خورد،
نمیخواستم اشکش و ببینم، با سرانگشتام اشکای معصومانش و پاک کردم گ تو اوج سختی لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم:
_همینجوری دلبری میکنی دیگه!
🍃🍃🍃
پووووووووووف جای حساسش تموم میشه لعنت به هر چی نویسنده کند ذهن
میگم یه خورده زیاد از حد این پارته بلند بود هر چه میخوندم تمام نمی شد از نویسنده خواهش میکنم از این به بعد دو خط یا یه خط بیشتر ننویسه تا سریع تر بخونیمش😡😡😡
ای بابا بعد از این همه وقت همچین پارت کمی آخه
خداییش این چه وضعشه؟
نزدیک یکی دو هفته ما رو علاف کردین بعد پارت به این کوتاهی میزارین؟
حداقل یا پارت ها رو زودتر بزارین یا اگه دیر میزارین بلندتر بزارین
من سر یه دیقه اینو تموم کردم انقد کوتاهه