داخل خونه مثل یه قصر پادشاهی بود و هیچی کم نداشت و وسایل و دکوری داشت که من حتی تو فیلم ها و قصه هاهم ندیده بودم!
نمیدونم این چندمین بار بود که صدام میزد اما تازه به خودم اومدم:
_تو حواست کجاست؟
هول شدم و جواب دادم:
_داشتم خونه رو میدیدم!
که لبخند کجی گوشه لباش نشست:
_وقت واسه دیدن خونه زیاده، فعلا بیا طبقه بالا هم اتاقت و ببین هم قرارداد و امضا کن!
و از پله هایی که سمت راست خونه بود رفت بالا.
نگاه خدمتکارا که بعضیاشون درگوشی هم حرف میزدن بدجوری رو مخم بود که تحمل نکردم و سریع رفتم بالا و مثل جوجه اردکا که با احتیاط دنبال مامانشون راه میفتن، پشت سر توتونچی رفتم تو یکی از اون چندتا اتاقی که تو طبقه بالا بود.
دکور نباتی رنگ اتاق عجیب دلنشین بود
کاغذ دیواری شیری رنگ
پرده های حریر نباتی، میز آرایش و کمد و تخت خواب نباتی رنگ و این وسط فقط رو تختی زرد یه کمی ترکیب اتاق و از یک نواختی درآورده بود!
رو لبه تخت دو نفره نشست و چند تا کاغذ گذاشت کنارش:
_بیا اینارو بخون و بعد هم امضا کن!
رفتم کنارش نشستم و برگه هارو تو دستم گرفتم و با دیدن سر تیتر نوشته ها با دهان باز مونده نگاهش کردم:
_500میلیون تومان واسه همین چند روزه؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_اگه از پس نقشت بر بیای!
و ادامه داد:
_زودتر امضا کن
نقشه ها بود که تو سرم کشیده میشد،
با 500میلیون چه کارها که میشد کرد!
دیگه لازم نبود بابا بره سر کار و خنده دار بود اما میتونستم با 3_4تومانش یه گوشی واسه خودم بخرم از همونا که دوست داشتم و البته واسه حامی هم یه پرشیای سفید میخریدم، از همونا که عکساش رو در و دیوار اتاقش بود و همیشه رویاش و داشت!
بعدشم حتما چیزایی که عمو و زن عمو دوست داشتن و واسشون میخریدم و اینطوری هممون خوشحال میشیدیم!
آخ که چقدر دلم میخواست این چند روزه زودتر بگذره و من بمونم و رویاهایی که تبدیل به واقعیت میشن!
با طولانی شدن افکارم توتونچی دستش و جلو صورتم تکون داد:
_کجا داری سیر میکنی؟امضا کن کلی کار داریم!
به خودم اومدم و بدون اینکه نوشته های برگه هارو بخونم امضا کردم و برگه هارو گرفتم سمتش:
_امروز باید چیکار کنم؟
این چند روزه به سرعت برق و باد گذشت و حالا داشتم وسایلام و جمع میکردم تا قبل از رسیدن خانواده شاهرخ برم تو اون خونه.
زیپ کیفم و بستم و از اتاق زدم بیرون:
_من دارم میرم بابا
کنار در وایساده بود که جواب داد:
_خیالم راحت باشه؟ این یه هفته هه اون پیرزن تنهاست؟
لبخندی بهش زدم:
_خودت که چند روز پیش اومدی دیدی اون خونه رو، دیدی چقد برو بیا هست چقد خدمتکار و نگهبان داره، منم یه پرستارم بین اون همه آدم!
با این حرفم قانع شد، برخلاف توتونچی که میخواست من و به بهونه مسافرت دانشگاه چند روز تو خونه اش نگهداره من این پیشنهاد و بهش داده بودم و موفقیت آمیز هم بود!
از بابا خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون و حامی که با رفیقاش سر کوچه بود با دیدن من اومد سمتم:
_با این که خوش ندارم بری ولی مواظب خودت باش
زیر لب باشه ای گفتم و خواستم راه بیفتم که مجددا صداش و شنیدم:
_دلبر این بار آخریه که داری میری جایی که شب برنمیگردیا!
چپ چپ نگاهش کردم،
به خر گفته بودی تا الان فهمیده بود که من دوست ندارم انقدر تو کارام دخالت کنه و این پسر عموی من هنوز نفهمیده بود:
_اگه سخنرانیات تموم شد من برم، خداحافظ!
و از کنارش رد شدم و قبل از اینکه تو محل تابلو بازی پیش بیاد خودم و به توتونچی رسوندم.
نزدیکای خونه اش بودیم که گفت:
_یکی دوساعت دیگه مامان اینا میرسن، حواست باشه من و شاهرخ صدا میزنی،مودب حرف زدن و فراموش نمیکنی و به هیچ وجه هم پر حرفی نمیکنی!
تو این یه هفته هه یه کمی باهاش راحت شده بودم که چرخیدم سمتش:
_بابا شاهرخ انقدر سختش نکن، بالاخره ننه بابای توعم آدمن دیگه یکم لولشون از ما بالاتره فقط!
چشماش گرد شد و زد رو ترمز:
_چی؟؟ این همه باهات کار کردم حالا ننه و بابات؟
و با ناامیدی زد رو پیشونیش که گفتم:
_به جون استاد این یه بار و حواسم نبود وگرنه حالیمه، سوتی نمیدم!
ناامید تر از قبل نگاهم کرد:
_حالیته؟
و پوفی کشید:
_تو مثلا خارج از ایران بزرگ شدی!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره تو شهر برن سوئد بزرگ شدم!
این بار سرش و گذاشت رو فرمون و صداش از اون زیر اومد:
_سوئیس!
و بعد سرش و آورد بالا که گفتم:
_اتفاقا همین و میخواستم بگم یه لحظه حواسم پرت گفتم سوئد!
انگشت اشارش و تذکر وار تکون داد:
_اگه جلو خانواده ام حواست پرت جایی بشه کار جفتمونم تمومه!
با آدامسم بادکنک درست کردم و همین که ترکید جواب دادم:
_همه چی اوکیه، بریم!
نگاهی به من که بادکنک ترکیده آدامس مالیده بود دور لبم انداخت و گفت:
_خدا این چند روز و بخیر بگذرونه!
وقتی رسیدیم خونه، رفتم تو اتاق و لباس هایی که واسه امشب باید میپوشیدم و از رو تخت برداشتم.
یه لباس صورتی روشن بلند که با ساپورت و شال و صندل ترکیبی از 4خونه های طوسی، صورتی و مشکی به قدری قشنگ بود که حس میکردم یه دلبر واقعی ام!
لباسارو پوشیدم و جلو آینه دستی به سر و صورتم کشیدم، شاهرخ گفته بود امشب با یه آرایش معمولی بیام جلو خانوادش و واسه مهمونی فرداشب با یه ظاهر متفاوت پدیدار بشم!
رژ لب صورتی ملیحم و از تو کیف لوازم آرایشیم بیرون آوردم و تو آخرین مرحله آرایشم، به لب های درشت و گوشتیم زدم که همزمان در اتاق باز شد و شاهرخ اومد تو:
_تو راهن، تو آماده ای؟
سرم و چرخوندم سمتش و همزمان شالم و انداختم رو سرم:
_آره دیگه آمادم!
انگار شال پوشیدنم متعجبش کرده بود که در اتاق و بست و اومد نزدیکم:
_این لازم نیست!
از گوشه شالم گرفت و کشیدش که رو گردنم نگهش داشتم:
_نمیشه بپوشم؟
خندید:
_تو دانشگاه حراست بخاطر همینا میگیرتت، حالا میخوای بپوشونیشون؟
و یهو شال و کشید که خودمم خنده ام گرفت:
_اونا دیگه به من محرم شدن!
شال و پرت کرد رو تخت و گفت:
_پدر مادر منم غریبه نیستن بالاخره پدر و مادر شوهرتن!
و زل زد بهم که خنده هام قطع شد و ادامه داد:
_صوری!
سری به نشونه آره تکون دادم:
_پس نپوشم!
و چرخیدم سمت آینه و شونه ای به موهام زدم که پشت سرم وایساد و چشم دوخت به موهام و انگار دیگه تو اتاق نبود و بدجوری محو موهای بلندم شده بود!
از ترس اینکه مبادا چشماش بچرخه روم و متوجه نگاهم بشه چشم ازش گرفتم و که یهو دستش و تو موهام حس کردم!
دستش و آروم آروم لابه لای موهام میکشید که شوکه شدم و از تو آینه نگاهش کردم و این بار نگاهمون به هم گره خورد و همینطور که دستش تو موهام بود و چشماش قفل چشمام، سرش و نزدیک آورد و با صدای آرومی تو گوشم لب زد:
_چه دلبری شدی…
نمیدونم چرا اما با این کارش قلبم داشت از جا کنده میشد و واسه چند لحظه یه طوری شدم که هیچوقت نشده بودم!
با لبخند چشم ازم گرفت و دستش و از موهام کشید و رفت سمت در:
_میدونی که جدی نبود! چون ممکنه جلو مامان اینا یه کم باهم صمیمی بشیم خواستم آمادگیش و داشته باشی!
قبل از اینکه بخوام جوابش و بدم صدای تق تق در اتاق و بعد هم خدمتکار باعث شد تا چیزی نگم:
_آقا اجازه هست بیام تو
شاهرخ در رو باز کرد و منتظر نگاهش کرد که خدمتکار ادامه داد:
_خانوادتون رسیدن!
این و گفت و رفت که همراه شاهرخ از اتاق زدیم بیرون و راهی طبقه پایین شدیم.
از استرس دیدن ننه باباش دل تو دلم نبود تا رسیدیم طبقه پایین و با دیدن زن و مرد میانسال و فوق العاده باکلاسی که رو مبل نشسته بود آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم!
که رفتیم سمتشون و شاهرخ با خنده گفت:
_سلام بالاخره رسیدید!
و پدر و مادرش و بغل کرد و حالا نوبت من بود که منتظر نگاهم میکردن و منم فقط نگاهشون میکردم که شاهرخ از پشت نیشگونی ازم گرفت که تازه به کار افتادم و لبخندی زدم:
_سلام رسیدن به خیر!
و با مامانش که به نظر زن خشک و با افاده ای بود سرد و بی حس همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم از هم جدا شدیم و کنار شاهرخ روبه روشون نشستیم.
چند دقیقه ای با پذیرایی خدمتکارا گذشت تا اینکه پدرش سکوت بینمون و شکست و پرسید:
_پدر مادر شما کجان؟
داشتم موز میخوردم که این سوال ازم پرسیده شد و نفهمیدم چطور قورتش دادم و سریع جواب دادم:
_اونورن دیگه!
هر دو منتظر نگاهم کردن و من گیج دوباره بین سوئیس و سوئد گیر کرده بودم و فقط نگاهشون میکردم که شاهرخ با خنده گفت:
_سوئیس، همونجایی که دلبر بزرگ شده
مامانش سری به نشونه تایید تکون داد:
_لابد اوناهم مثل ما سر خونه زندگیشون نشسته بودن و یهو فهمیدن بچشون ازدواج کرده!
و لبخند معنا داری زد که جواب دادم:
_اتفاقا بعد از اجازه از پدرم ازدواج کردیم!
انگار هر دوشون حرفم و نشنیدن که بی عکس العمل و جوابی به خوردن قهوه اشون مشغول شدن و همین باعث شد تا من تازه بفهمم این ننه بابا از اون ننه باباهان که فقط تو فیلم و قصه ها دیده بودم، یه چیزی تو مایه های نامادری سیندرلا یا حتی فراتر از اون…
آخ که چقدر سخت میگذشت تک تک لحظه هایی که مامان باباش مثل عقاب دیدمون میزدن و بدبختانه نمیشد از زیر نگاهشون در رفت و سخت ترین قسمتش وقتی بود که سر میز شام صدتا دسر و کوفت و زهرمار خوشمزه، همراه 3،4نوع غذا بود و من باید مثل خانما رفتار میکردم و فقط یه کم نوک میزدم!
چند ساعتی به سختی گذشت و به نظرم امشب اونقدری که فکر میکردم گند نزدم و تقریبا همه چی خوب پیش رفته بود!
بعد از رفتن مامان باباش به اتاقی که واسشون آماده شده بود برگشتم تو اتاق خودم،
دیگه اون پایین کاری نداشتم و میتونستم تو این اتاق حداقل تا صبح خودم باشم!
سریع لباسارو درآوردم و یه دست لباس راحت تنم کردم و ولو شدم رو تخت دو نفره نرم و گرم اتاق و هی از این پهلو به اون پهلو شدم ولی خوابم نمیبرد!
غریب بودنم تو این قصر یه طرف و صداهای عجیب غریب شکمم که خبر از گشنگی بیش از حدم میداد از طرف دیگه باعث شده بودن تا به بی خوابی دچار شم!
همینطوری با خودم درگیر بودم که صدای تق تق در اتاق و شنیدم و رفتم سمت در و در و باز کردم و با دیدن صحنه روبه روم ذوق زده شدم!
شاهرخ به همراه یه خدمتکار پشت در بود و هرچی که سر میز شام نتونسته بودم بخورم و واسم آورده بود اینجا!
به قدری این تصویر برام دلنشین بود که فقط داشتم نگاه میکردم تا وقتی که شاهرخ خدمتکار و فرستاد رفت و با خنده به من گفت:
_اینطوری از نگاه کردنشون سیر میشی و نمیتونی بخوریا!
با این حرفش به خودم اومدم و کنار در وایسادم که میز غذارو هول داد تو اتاق:
_در و ببند بیا غذات و بخور.
انقدر حرف گوش کن شدم که به ثانیه نکشید در و بستم و نشستم رو کاناپه و شروع کردم به خوردن غذا و شاهرخم فقط نگاهم میکرد تا اینکه بالاخره سکوت بینمون شکست:
_امشب خیلی خوب بودی!
غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم:
_ولی ننه بابات بدجوری تیزن استاد، هر لحظه به لو رفتن فکر میکنم!
لبخند کجی گوشه لباش نشست:
_ننه بابا نه! پدر و مادر
قاشق تو دستم و تکون دادم:
_همینی که شما میگی!
نشست رو لبه تخت:
_فرداشب خیلی مهمه، یه مهمونی که تموم دوست و آشناهای خانوادگی ما دعوتن و یه جورایی مراسم معرفی توهم هست، غذات و که خوردی خوب استراحت کن!
زیر لب باشه ای گفتم:
_این بازی تا کی ادامه داره حالا؟
سریع جواب داد:
_تا وقتی که پدر مادرم برگردن.
با خنده گفتم:
_اگه خواستن یه مدت طولانی بمونن چی؟
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_اونموقع یه فکری واسه تو میکنم!
نمیدونستم تو سرش داره چی میگذشت و همین باعث شده بود تا منتظر بهش چشم بدوزم و شاهرخ ادامه بده:
_بعدا راجع بهش حرف میزنیم. شب بخیر
و راه افتاد تا از اتاق بره بیرون و قبل از خروجش گفت:
_قبل از اینکه بخوابی در اتاق و قفل کن
با خنده جواب دادم:
_نه که شما کلید ندارید!
در اتاق و باز کرد:
_رفت و اومد به این اتاق واسه هرکسی غیر از من ممنوعه!
و نگاهش و ازم گرفت و رفت بیرون که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به خوردنم ادامه دادم.
…..
ثانیه ها و دقیقه ها به سرعت برق و باد گذشتن و چند ساعت دیگه مهمونی شروع میشد.
نهال از صبح اینجا بود و حسابی واسه امشب آمادم کرده بود.
موهای بلندم و اتو کشیده بود و از فرق برام باز کرده بود و آرایش خوشگلی رو صورتم پیاده کرده بود و رژ قرمز جیغ رو لبم زیبایی این آرایش و چند برابر کرده بود!
جلو آینه نشسته بودم و به هیلدا پیام میدادم که صدای نهال و شنیدم:
_کفش و لباستم گذاشتم رو تختت، من دیگه میرم!
از تو آینه لبخندی بهش زدم که از اتاق زد بیرون و منم با خیال راحت به هیلدا که چند روزی بود ازش بی خبر بودم زنگ زدم و یه نیم ساعتی باهاش حرف زدم و البته چیزی از ماجراهایی که اتفاق افتاده بود بهش نگفتم!
حرف زدنم با هیلدا که تموم شد رفتم سمت لباسی که قرار بود امشب بپوشم.
یه پیراهن بلند مدل ماهی آستین سرب با یقه بازش که تا رو شونه هام باز بود و پارچه لمه ای قرمز رنگش با روح و روانم بازی میکرد!
لباس و از تو کاورش بیرون آوردم زیپش و باز کردم و پوشیدمش اما هرکاری کردم موفق نشدم زیپی که از پشت میخورد و ببندم و با کلافگی پوفی کشیدم،
کاش نهال میموند و بعد از پوشیدن لباس میرفت که حالا به همچین اوضاعی دچار نشم!
تلاش هام که بی نتیجه موند زنگ زدم به شاهرخ که یکی از خدمتکارارو بفرسته اینجا تا این زیپ وامونده رو بلنده و در انتظار اومدن خدمتکار کفش های پاشنه بلند همرنگ لباس و پوشیدم که بی هیچ در زدنی در باز شد و همین باعث شد تا سر بچرخونم و شاهرخ و تو چهار چوب در ببینم!
با دیدنش هول شدم و گفتم:
_چیزی شده؟
در اتاق و بست:
_گفتی یکی و بفرستم اینجا
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_زیپ لباس و نمیتونم ببندم!
اومد سمتم:
_خودم میبندم!
با یادآوری اینکه لباس تا پایین کمرم باز بود رنگ عوض کردم و همینطور که موهام و کاملا مینداختم پشتم تا لخت بودن بدنم مشخص نشه جواب دادم:
آخه…ن…نمیشه
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_یه زیپه دیگه!
و قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم اومد پشت سرم و موهام و کنار زد…
🍃🍃🍃