شاهرخ در حالی که از شدت خنده نفس نفس میزد بالاسرم ایستاده بود و چشم دوخته بود به منی که رو تخت ولو بودم،
از چشم هاش میخوندم که گر گفته و فاصله ای تا هم آغوشی باهاش نیست،
یک آن تو دلم تصمیم گرفتم که مصمم بشم و امشب و باهاش بگذرونم،
حداقل میتونستیم امشب و باهم خوش باشیم برای آخرین بار!
سرش و خم کرد و خواست بیاد به تخت که نیم خیر شدم و گفتم:
_وایسا!
نفس های داغش به صورتم میخورد و خبر از بی تابیش میداد که از رو تخت بلند شدم:
_چند لحظه ای دندون رو جیگرت بذار تا من آماده شم!
گیج نگاهم کرد که رفتم سمت کشو لباس زیر و ادامه دادم:
_واسه آخرین بار از این لباس های شاهانه استفاده کنیم، هوم؟
و با خنده کشو رو باز کردم که صدای شاهرخ و شنیدم:
_قشنگ ترینش و بپوش
لباس خواب سرخ آبی جیغی که تو کشو خودنمایی میکرد و تو دستام گرفتم و چرخیدم به سمتش:
_نظرت؟
دراز کشید رو تخت و با لحن خماری جواب داد:
_یا همین الان بپوشش یا اگه تا دو دقیقه دیگه اینجا نباشی خودم میام میارمت چه آماده باشی چه نه!
پا چسبوندم براش و لب زدم:
_اطاعت قربان!
و ادامه دادم:
_همینطور که نگاه میکنی تایم هم بگیر!
و شروع کردم به درآوردن لباس ها از تنم،
دلم میخواست امشب بهترین شب زندگی هر دومون باشه،
تموم غم و غصه هام و دور ریخته بودم و به قول خودش داشتم تو حال زندگی میکردم!
کش و قوسی به بدن خالی از لباسم دادم و دلبرانه موهام و باز کردم و رو شونه هام ریختم،
نگاهش رفته رفته پر از حس شه. وت میشد که با عشوه خنده آرومی کردم:
_الان میام عزیزم!
و نرم و آهسته لباس خواب حریر و تنم کردم و قدم های شمرده شمرده ام و به سمتش برداشتم و خودم و رسوندم کنار تخت…
لب تخت وایسادم و نگاهی زو بالا تنه اش که حالا لخت بود انداختم و همزمان با کشیدن زبونم به روی لب هام، چند باری پشت سرهم پلک زدم تا بیشتر از قبل دیوونش کنم و ناز و عشوه های بی حدم جواب هم داد و صبر شاهرخ سر اومد و به پهلو نیم خیز شد و دستش و دراز کرد سمتم:
_داری دیوونم میکنی!
دستم و تو دستش گذاشتم و به تخت خوابی که انتظارم و میکشید رفتم و کنار شاهرخ دراز کشیدم که با لبخند گوشه لبی تموم هیکلم و برانداز کرد و معاشقه امشبمون با بوسه ای که به پیشونیم زد شروع شد،
صدای نفس های بلندش که حالا تو گوشم میپیچید باعث زیر و رو شدن حالم میشد،
سنگین پلک میزدم و دستم رو تنش میکشیدم..
لاله گوشم و بوسید و دستش و رو گردنم کشید،
با سرعت گرفتن کارهاش کم کم صدای ناله های خفیفم بلند شد و بی تابانه لب هام و روی لب های داغش گذاشتم و حریصانه بوسیدمش،
همه چیز آماده بود واسه یکی شدن با مردی که امشب شوهرم بود و فردا قرار بر جدایی بود!
بعد از چند ثانیه بوسه هامون با بالا اومدن سر شاهرخ قطع شد، لباس خواب حریری که با چند تا بند از رو س. نه هام بسته شده بود از نظر گذروند و تو یه حرکت سریع بندهارو باز کرد:
_امشب واسه همیشه مال خودم میشی!
با عشق و هوس نگاهش کردم و لبخندی تحویلش دادم که سرش رو تنم فرود اومد….
…….
نصفه شب بود،کنار شاهرخ دراز کشیده بودم و از دردی که تو تنم پیچیده بود قیافم گرفته بود!
آروم دستش و رو تنم کشید و پرسید:
_درد داری؟
آروم جواب دادم:
_یه کمی
نفس عمیقی کشید:
_بالاخره باهم یکی شدیم!
و لبخند گله گشادی بهم زد که سرد و بی روح لبخندی تحویلش دادم،
اون چه میدونست این اولین و آخرین باری بود که این حس و تجربه کردیم و از فردا نشونی از من تو این خونه نبود!
قبل از اینکه چیزی بگم صدای خمیازه اش به گوشم رسید،
این یعنی خسته بود و خوابش میومد،
چرخیدم سمتش و دستم و رو بازوش گذاشتم:
_خوابت میاد؟
خیره تو چشمام جواب داد:
_کم فعالیت نکردیما!
با یه کم مکث جواب دادم:
_پس بخوابیم
دوباره پرسید:
_مطمئنی حالت خوبه نمیخوای ببرمت بیمارستان؟
با خنده گفتم:
_ببری بیمارستان بگی چی؟بگی…
پرید وسط حرفم:
_راست میگی نمیشه به کسی گفت که چجوری دیوونم کردی و باعث شدی تشنه تنت شم!
لبام و با زبون تر کردم:
_به نظرم بهتره دیگه الان بخوابیم چون این حرف ها نتیجه خوبی نداره!
آروم خندید:
_واسه امشب کافی بود، جای نگرانی نیست!
ابرویی بالا انداختم:
_خب خیالم راحت شد!
و چشم هام و بستم تا تظاهر کنم به خوابیدن که گفت:
_با خیال راحت بخواب
و دستش و نوازشوار تو موهام کشید:
_کی فکرش و میکرد دانشجوی سرتقی که ازش متنفرم الان اینجا تو بغلم بخوابه اونم به عنوان زنم!
چشم هام بسته بود اما لبهام میخندید:
_منم فکرش و نمیکردم با کسی جز حامی بتونم ازدواج کنم
حرفم و زدم و منتظر جواب موندم اما ثانیه ها گذشت و هیچ صدایی نیومد و همین باعث شد تا چشمام و باز کنم،
همزمان با باز شدن چشم هام شاهرخ رو ازم گرفت و این یعنی دلخوری از من!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم و صداش زدم:
_شاهرخ من منظورم…
حرفم و برید:
_میدونم تو منظور بدی نداشتی اما دلم نمیخواد دیگه اسمی ازش باشه!
سرش و چرخوندم سمت خودم و شمرده شمرده گفتم:
_تو همه اون چیزی هستی که من همیشه خواستم!
بعد از چند ثانیه جواب داد:
_میدونم اما وقتی اسم اون عوضی و میاری تموم خاطرات بدم زنده میشه، یادت که نرفته میخواست چه غلطی بکنه؟
سخت بود برام حرف زدن راجع به اون اتفاقات تلخ اما گفتم:
_اون روز حامی من و اذیت کرد، میدونم که اعترافاتش و خوندی میدونم که میدونی قصد چه کاری و داشته و من چه زجری کشیدم چه از طرف خودش چه از طرف اون دوتا عوضی، اما بخاطر تو به سبب عشقی که بهت داشتم مردن و ترجیح دادم به…
نذاشت ادامه بدم و کلافه نشست رو تخت:
_بس میکنی یا نه؟
عصبی شده بود و رگه گردنش بیرون زده بود!
حرف هایی شنیده بود که غرور و غیرتش و اذیت میکرد.
زیر لب ‘اوهوم’ ی گفتم:
_همه اینا رو گفتم که بدونی تو و عشقت چقدر برام عزیزید
سرش و بین دستاش گرفت:
_اگه اون پسره، بچه محلتون زنگ نمیزد 110 و قضیه رو لو نمیداد من باید چیکار میکردم من چطوری باید پیدات میکردم؟
قشنگ رفته بود تو حس و حال اون روزا که از رو تخت بلند شدم و رفتم جلوش وایسادم، با تعجب نگاهم میکرد که اشاره به سرتا پام کردم:
_این کیه؟
همچنان متعجب بود که ادامه دادم:
_میبینی که منم، دلبر…!
بادمجون بم آفت نداره عزیزم و الان روبه روت وایساده، ول کن فکر به گذشته رو، من فقط خواستم از محال بودن رسیدنم بهت بگم…
حرف هام مثل یه معجزه حالش و بهتر میکرد که لبخند به لب هاش برگشت و دندون هاش نمایان شد:
_نمیخواد خودت و چشم بزنی، بیا بگیر بخواب!
چشمکی بهش زدم:
_اتفاقا خیلی هم خوابم میاد
و دستی پایین شکمم کشیدم:
_خیلی هم حالم یه جوریه!
و دوباره به تخت برگشتم و به پهلو پشت بهش دراز کشیدم که کنارم دراز کشید و سنگینی دستش رو کمرم افتاد:
_یه کم استراحت کنی خوب میشی
دستم و رو دستش گذاشتم:
_شبت بخیر
تو گوشم جواب داد:
_شبت بخیر ماه هرشبم!
شب بخیرش بدجوری به دلم نشست،
دقیقه ها بهش فکر کردم…
کاش میشد بمونم کاش میشد کنارش به زندگی ادامه بدم،
کاش پدر و مادرش میفهمیدن که من اگه پول و خانواده ای ندارم به جاش به اندازه یه دنیا عاشق پسرشونم، کاش واسه عشق و دوست داشتن ذره ای ارزش قائل بودن…!
دقیقه ها میگذشتن و من تو نور کم اتاق، خیره به ساعت دیواری منتظر رفتن بودم،
ساعت حوالی 3 بود،
حالا دیگه از خواب شاهرخ مطمئن بودم و کم کم باید جمع و جور میکردم واسه گم و گور شدن!
آروم دستش و از رو کمرم انداختم و از رو تخت بلند شدم.
چشم های بستش خبر از خواب عمیقش میدادن با این حال رو پنجه پا قدم برداشتم به سمت لباس هام و تند و سریع پوشیدمشون.
پولی نداشتم حتی به اندازه سوار ماشین شدن و تا ترمینال رفتن،
واسه همین مجبور شدم دست کنم تو جیب شاهرخ و علاوه بر برداشتن ریموت واسه اینکه اگه در بسته بود بتونم بازش کنم، دوتا تراول 50ای هم برداشتم.
قصد داشتم فقط خودم و لباس هام از این خونه بیرون بریم اما نمیشد،
تو این شهر بزرگ با جیب خالی هیچ جا نمیتونستم برم!
حلقه تو دستم و درآوردم و گذاشتم تو جعبه ی هدیه عقد مامان مهین و همونجا جلوی آینه گذاشتم موندن،
دلم نمیخواست شاهرخ حتی یه درصد فکر بدی راجع بهم بکنه!
گوشی موبایلم و از رو میز کنار تخت برداشتم،
تنها امیدم واسه گیر آوردن یه خونه تو شهرستان فروش همین گوشی بود!
گوشی و تو کیفم انداختم و برای آخرین بار شاهرخ و نگاه کردم،
هنوز نرفته بودم اما دلم براش تنگ بود!
بغض داشت خفم میکرد و من محکوم به رفتن بودم!
ازش دل کندم چون باید میرفتم!
راه افتادم سمت در و از اتاق زدم بیرون.
چه امیدوار به این خونه اومده بودم و چه ناامید داشتم میرفتم!
قدم هام و بی جون برمیداشتم و با هر قدم بی صدا اشک میریختم که یه دفعه تو تاریکی خونه، یه زن که خوب چهره اش و نمیدیدم جلوم سبز شد و با صدای بلندی جیغ کشید و فریاد زد:
_دزد!!!!!
قلبم داشت از جا کنده میشد،
صدای بلندش باعث شده بود تا گوشم سوت بکشه که یهو چراغ های خونه روشن شد و چند تا از نگهبان هاذسر و کله اشون پیدا شه!
ترسیده از اوضاعی که پیش اومده بود نگاهم و به زنی که حالا خوب میدیدمش و خدمتکار تازه کاری بود دوختم و لب زدم:
_دزد؟
که به تته پتع افتاد اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه شروع کردم به سرعت از پله ها پایین رفتن و از بین نگهبان ها رد شدم که یکیشون گفت:
_این وقت شب کجا دارید میرید خانم؟
بی توجه به حرفش میرفتم به سمت در خروجی که اسمم توسط شاهرخ صدا زده شد:
_دلبر…
و تو همون قدم قفل شدم…
🍃🍃🍃
خیلی نامردیه که هم کمه هم دیر گذاشته خیلیییییی نامردیه حداقل برا منی که فردا امتحان ترم ادبیات دارمو خیلی کم خوندم/:
من چی بگم که امتحان ترم ریاضی دارم
چن روز ی بار پارت میذارین؟!
روزی نه هفته ای
هفته ای هم نه هر وقت نویسنده جان دلش خواست و حوصلش سر رفته بود یه چیزی مینویسه 😏😏
اوهه چقد دیر
جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
نویسنده جان بعد از یه هفته یه تکونی به خودت دادی لااقل دیگه جای حساسش تمومش نمیکردی و یکم بیشتر مینوشتی ……
اخه ما چه گناهی کردیم که گیرشماها افتادیم مگه میمیری سه روز یه بار چهار روز یه بار پارت جدید بزاری ، هفته ای یه بار پارت میزاری گفتیم باشه اشکالی نداره ولی بابا لامصب یکم بیشتر بنویس کشتی مارو …..
چرا انقد دیر چرا انقد کم اصلا چرا اینجا تموم شد چرا با روح و روان ما بازی میکنید هااا……
🤔😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😜😔😕😖🙃😷🤒🤕😯😲😞😟😤😦😧😩😬😰😳😵😡😠😨😱😖😢 یعنی نمیشود این دختره مثل بچه آدم از خونه بزنه بیرون و هیچ اتفاقی نیوفته حتما دوباره باید یه جنجالی به پا میشود😡😠 آخه چجوری میشخ با مادرشوهر و پدر شوهری که دوست ندارن سر بکنی🤔 امیدوارم این دلبربدخت هم خوشبخت بشه چه با شاهرخ چه بدون شاهرخ مثل؛اون ارغوان بیچاره○○○○○
اما آخرش هم قصه عشق🤗😘😍😇💋💘❤💙💗💖💕💔💓❣💟💞💝🌹🏵💮🌸💐⚘🌷🌼🌻🌺🍒🍓🍑🍏 ارغوان و شاهرخ تو دلم موند😕😯😳😵💔••• من کتاب۱(فصل اول) این رمان /یعنی استاد خاص من/ روهم کمی بعد رفتم خوندم فکرکنم از پارت۱تا۱۰•۱۱ اما اونجاهم ۹۰درصد داستان ماجرای لوس بازیهای یلدا و روی مخ و ترسناک بودن عماد بود😳😵😨😱
کجا خوندی ؟؟
نرگس جون من دقیق یادم نیس اما فکرکنم تو قسمت رمان من خونده بودمش
وایییییییییییی خیلی کم بود
اینو ولششش کن چرا دیگه جای حساس تمومش کردی بابا یه دوتا خط دیگه مینوشتی چی می شد
ادمین لطفا به نویسنده بگو جمع کنه این مسخره بازیاشا یعنی چی که هفته ای یه پارت مینویسه که سر جمع ۲۰ خطم نمیشه مگه ما مسخره ی اونیم که اینجوری رمان مینویسه یکم به خواننده ها احترام بذاره!!!!! اه😒😒😒😒