نباید بو میبرد از این نقشه تا وقتی که همه چیز روبه راه میشد تا وقتی که من به حقیقت میرسیدم و میفهمیدم اون شب چرا رفته…
میفهمیدم و باور میکردم!
با یاداوری مشکلاتی که دور تا دور محاصرم کرده بودن بی اختیار نفسی از سر کلافگی کشیدم
کی قرار بود همه چیز درست بشه نمیدونستم!
رو کردم سمت صفحه فیلم بلکه بتونم یه کم از فکر و خیال دربیام که همزمان صدای دلبر و شنیدم
ظرف پاپ کورن و سمتم گرفته بود:
_چرا هیچی نمیخوری؟
شونه ای بالا انداختم:
_تنبلیم میاد!
با چشمای گرد شدش چرخید سمتم:
_در این حد که واسه شکمتم چیزی نمیخوری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که سری به نشونه تاسف تکون داد و من گفتم:
_اگه میخوای عذاب وجدان نگیری خودت بهم بده!
زیر لب “اوهوع”ای گفت:
_فقط بخاطر اینکه مدیون نشم!
و چند تا پاپ کورن و به سمت دهنم هدایت کرد که صدای ادم های پشت سرمون دراومد و هیس هیس کردنا و غر زدناشون شروع شد!
واسه جلوگیری از هر اعتراض دیگه ای تو سکوت نرم و اهسته محتویات داخل دهنم و جوییدم و همین باعث لبخند بامزه و دلنشین دلبر شد..
از همون لبخندا که بد دلبری میکرد…
انمیفهمیدم زمان چطور داره میگذره فقط حس میکردم با دوتا لبخدش و با یه نگاهش حالم چقدر داشت زیر و رو میشد…
یه جوری دگرگون احوال شده بودم که انگار این زن همون زنی نبود که دنیایی از کینه ازش به دل گرفته بودم و چیزی یادم نمیومد جز دوست داشتنش…
جز عشق!
عشقی که با تموم اون اتفاقا با تموم رفتنش با تموم بدی ای که در حقم شده بود فراموشم نمیشد و من در برابرش توانی نداشتم!
با روشن شدن چراغ های سالن فهمیدم که فیلم تموم شده فیلمی که حتی کلمه ای ازش نفهمیده بودم!
از رو صندلیم بلند شدم و همراه دلبر از سینما خارج شدیم شب شده بود و وقت شام!
سوار ماشین که شدیم از سرما به خودش لرزید
اواخر فروردین بود و شب ها یه کم سرد…
دستاش و تو جیب های مانتوش گذاشت که غر زدم:
_یه لباس گرم تر میپوشیدی خب
سریع جواب داد:
_چه میدونستم یهو قراره سرد بشه
ماشین و روشن کردم و جواب دادم:
_عیبی نداره میریم واست لباس میخریم
حرفام خیلی براش عجیب غریب بود که چشماش چهارتا شد و بعد سری به نشونه ردحرفم تکون داد:
_نه حالا اونقدراهم سردم نیست
نمیخواستم از حس خوبی که دوباره بهش پیدا کرده بودم بویی ببره که زیرلب باشه ای گفتم:
_هرطور که راحتی!
و ماشین و به سمت همون رستوران روندم…
اخر شب بود که برگشتیم خونه…
رستوران رفتن امشب حتی ره ای اندازه اون شب بهم خوش نگذشت و برخلاف سینما که گاهی حرف هایی بینمون رد و بدل شد فقط باه غذا خوردیم عین دوت غریبه که باهم سر یه میز نشسته بودن نه بیشتر و نه کمتر!
بابا خونه نبود و مطابق همیشه و سفر و گشت گذار های تجاری ازاین شهر و کشور و به یه شهر و کشور دیگه بود و مامان مهین هم چند وقتی میشد که تهران نبود و حالا تو نبود هلنی که مثلا رفته بود پیش خانوادش تا کسی به قضیه شک نکنه،من و مامان و دلبر تو این خونه تنها بودیم…
طبقه پایین کسی نبود و خونه تو سکوت شب فرو رفته بود.
وقتی رفتم طبقه بالا خبری از دلبر نبود و زود تر از من چپیده بود تو اتاقش…
امشب دلم بدجوری هواش و داشت و بعید میدونستم بتونم امشب و تو این اتاق بگذرونم و دلبر تو اون اتاق تنها بخوابه!
وارد اتاق شدم و لباس هام و از تنم دراوردم ساعت از 1 میگذشت دو دل بودم بین رفتن یا نرفتن به اتاقش از طرفی امشب و باهم خوب بودیم و دلم میخواستش و از طرف دیگه میترسیدم که مبادا مثل اون شب مجبور به یه رابطه زورکی و پر خشونت بشم!
نفس های عمیقم و پی در پی سر دادم تا بتونم از فکرش بیرون بیام اما اون دلبر انقدر فوق العاده بود که نتونم موفق بشم و سرانجام تصمیم به رفتن بگیرم!
دستی به موهام کشیدم و از اتاق زدم بیرون و پشت در اتاقش ایستادم و بعد از در زدن وارد اتاق شدم…
لباس هاش و دراورده بود و با لباس های تو خونه ایش رو تخت لم داده بود و مشغول کار با گوشیش بود که صفحه گوشیش و خاموش کرد و پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
نمیدونم چرا اما به گوشی تو دستش و سریع خاموش کردنش تو دلم شک کردم و حال و هوام از اون خوب بودن دراومد اما با این وجود نمیخواستم شک به دلم راه پیداکنه و فکرکنم دلبر داره کاری میکنه!
در و پشت سرم بستم و جواب دادم:
_خوابم نمیبره!
از حرفم منظور و مقصودم و فهمید که دستش و به نشونه اینکه ادامه ندم بالا اورد و گفت:
_ من امشب اصلا حوصله شو ندارم!
اینکه مشتاق هم اغوشی باهام نبود تو ذوقم میزد و اینکه ما فقط یکبار یه همخوابی عاشقانه داشتیم و بعد از هم دور شده بودیم جری ام میکرد تا دوباره بخوام یه همچین شبی و تکرار کنم واسه همینم رو تخت نشستم و جواب دادم:
_حوصلتم سرجاش میاد!
و نگاهم و رو لب هاش ثابت نگهداشتم که ساکت نموند:
_وقتی دلم نمیخواد..
حرفش و بریدم:
_بذار یه رابطه خوب داشته باشیم مثل اون شب که پاشدی واسم اون لباس خواب و پوشیدی و با اهسته اهسته سمتم اومدن دیوونم کردی بذار…
این بار دلبر نذاشت حرفم کامل شه:
_همون شبی که وارد دنیای زنونگی شدم و تو فکر کردی بخاطر وعده وعیدهای مامانت گذاشتم و رفتم!
و پوزخندی تحویلم داد
حرف هاش کلافم میکرد
به خودم
به بابا
و به مامان داشتم شک میکردم نکنه حقیقت حرف های دلبر بود؟
نکنه بابا و مامان با زندگیم بازی کرده بودن؟
نکنه مامان مهین با حرف های مستقیم و غیر مستقیمش سعی داشت همینارو بهم بفهمونه؟
داشتم دیوونه میشدم که سر از ماجرا در نمیاوردم و حرف های دلبرعین نمکی به روی زخم هام بود!
سکوتم و که دید ادامه داد:
_اون شبها دیگه تموم شد…حالا دیگه تو داری ازدواج میکنی منم موقتا اینجام تا روزی که از هم جداشیم!
با این حرفش با چشم های ریز شده نگاهش کردم:
_فعلا اینجایی تا جدا شی؟
و پوزخندی زدم:
_قراره طلاقت بدم؟
زل زد تو چشمام و سری به نشونه تایید تکون داد:
_من درخواست طلاق دادم امروز فردا احضاریه واست میرسه!
نگاهم تو صورتش چرخید از شدت عصبانیت صدای نفس هام بلند شده بود که گفتم:
_درخواست طلاق دادی؟
از رو تخت بلند شد شاید اینطوری نمیتونست حرف هاش و بزنه
روبه روم ایستاد و همزمان با سر خوردن اشکی از گوشه چشم هاش جواب داد:
_اره…میخوام ازت طلاق بگیرم و برم یه گوشه این دنیا زندگی کنم بی اینکه اذیت بشم بی اینکه ازار ببینم!
صداش بغض دار بود اما حرفاش و میزد انگار تک تک این کلمات مدت ها بود تو دلش سنگینی میکرد و اینطوری داشت حال خودش و خوب میکرد..
حال اون خوب میشد و حال من بد که از رو تخت پریدم و گام برداشتم سمتش:
_چی داری ور ور میکنی؟
همینطور که عقب عقب میرفت جواب داد:
_گفتم میخوام ازت طلاق بگیرم کثافت!
و با برخورد به دیوار پشت سرش متوقف شد دندونام روهم چفت شده بود و اعصابم کاملا بهم ریخته بود که نتونستم خودم و کنترل کنم و کشیده محکمی تو گوشش زدم:
_تو غلط کردی با هفت پشتت…
#دلبر
انقدر محکم زد تو گوشم که تا چند ثانیه فقط چشمام و بستم و بعد با حس سوزش لبم چشم باز کردم و دستم و رو لبم کشیدم.
پاره شده بود و خون ازش سرازیر بود…
با شنیدن حرفام انگار خون جلو چشم هاش و گرفته بود که بعد از گذروندن امشب به این خوبی اینطوری وحشی شد بود!
خواستم از کنارش رد شم و خودم و به دستشویی برسونم که مچ دستم و سفت چسبید و با صدای دو رگه شده از شدت عصبانیتش گفت:
_تو کی رفتی بیرون کی تونستی درخواست طلاق بدی؟
مچ دستم و از شر دستش خلاص کردم و جواب دادم:
_هروقت!
و راه افتادم سمت دستشویی که صدای خنده هاش به گوشم رسید:
_حالا تو درخواست دادی…کی قراره طلاقت بده؟
قبل از ورود به دستشویی جواب دادم:
_طلاقم و میگیرم… اینکه داری ازدواج میکنی اینکه من و تو این خونه نحس زندونی کردی اینکه پوست تنم کبود وحشی بازیاته…
دستم و از رو لبم برداشتم و ادامه دادم:
_تموم این ازار و اذیتات کمکم میکنه!
خنده هاش به پوزخند تبدیل شد و اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد:
_فکر کردی با اینا میتونی طلاق بگیری؟
مصمم سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میتونم و میگیرم!
با نگاه معنا داری به لب پاره شدم چشم دوخت و در عین ناباوریم دستش و محکم رو لبم کشید که از شدت سوزش لبام سریع خودم و عقب کشیدم و رفتم دستشویی و با اب سرد چندباری صورتم و شستم و هربار با دیدن لب باد کردم تو دلم لعنتش کردم و واسه هزارمین بار دلم واسه خودم سوخت…
چقدر بی پناه بودم وقتی عوضی بازیش گل میکرد و چشم میبست رو همه چی!
با فکر به این که تا چند وقت دیگه میتونستم از شرش خلاص بشم خودم و اروم کردم تا نزنم زیر گریه و هق هق هام شروع نشه و بعد از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت تخت و بعد از خاموش کردن چراغ رو تخت دراز کشیدم و پتو رو انداختم رو خودم…
به درک که تو اتاق بود!
چشمام و بستم و خواستم بخوابم که یهو چراغ روشن شد و شاهرخ کنار تخت ظاهر شد:
_کی گفت بخوابی؟
ابرویی بالا انداختم:
_من واسه خواب و بیداریم از تو اجازه نمیگیرم حالاهم برو بیرون میخوام بخوابم
پتو رو از روم برداشت و خم شد روم و دستش و رو تنم کشید:
_از این به بعد یادت باشه اجازه بگیری!
و یهو نوازشش به چنگ وحشیانه ای که به پایین تنم زد ختم شد!
از درد جیغ ارومی کشیدم و بعد تهدیدوار لب زدم:
_مطمئن باش از همه این وحشی بازیات علیهت استفاده میکنم
و پاهام و جمع کردم تو شکمم که خندید و کنارم رو تخت نشست:
_تو کاری نکن که من مجبور شم بخاطر تمکین نکردن ازت شکایت کنم بعدش هر غلطی دلت خواست بکن پیش هرکیم دلت خواست برو!
و دستش و پشت گردنم گذاشت و سرم و کمی بلند کرد و بعد از اینکه بوسه ای به لاله گوشم زد دستش رفت لباس هام…
🍃🍃🍃
دلم میخواد شاهرخا از وسط نصف کنم😑وحشی بی خاصیت
بابا پارت بیشتر بزارید لطفا😭😭😭😭
فکر نمیکنید بعد از این همه مدت خیلی کم بود؟؟
وااى خدا 😂😂😂😂😂😂😂چقدر چرت این رمان 🤣🤣
مرسی ادمین عزیز برای پارت جدیذ
خدا وکیلی نویسنده داری زیادی کشش میدی؟
تو فکر کن با یه دختر بیاره تو خونه که مثلا زنشو امتحان کنه.
بعد پدر و مادری که هر وقت شاهرخ مبخواسته زن بگیره یه جوری دخالت کردند و الان خوب شدنه.
نویستده خواهشا تمومش کن.
مزخرف و چرت
ادمین جان انار سایت دارع کم میشه فقط واسه عمین رمان چرت دیگه خود دانی
ادمین جان بهتره
به نویسنده اطلاع بدین رمان زودتر تمون کنه.
اینم شد رمان واقعا یه بچه دبستانی بهتر مینویسه
نویسنده واقعا برات متاسفم تحقیر و هرزه نگاری و روابط .. یک رمان زیبا و جذاب نمیکنه.
متن و موضوع قوی که یه رمان جذاب میشه.
اینکه نگاه به شخص زن نکاه هرز گرایی باشه اصلا درست نیست.
اصلا ورود هلن چه دلیلی داره مثلا میخوای بگی دخترا همه … هستند واقعا برای افکار منفی ت متاسفم
یا اینکه مامان مهین رو خارج کردی.
کاملا باهاتون موافقم ، ولی مشکل بسیار بزرگی که هست اینه که هر سری به عده میان میگن که من دیگه این رمان رو نمیخونم در حالی که دفعه بعد دوباره شروع میکنن به خوندن و نقد کردن رمان . به نظرم اگه واقعا میخواید ادمین متوجه بشه که این رمان خوب نیست دیگه هیچ بازخوردی برای این رمان مضخرف ننویسید تا خودشون متوجه افتضاح بودن این رمان بشن.
وااااى خدا😂😂😂😂لابد صبحم مى ره پیش هلن بهش تجاوز مى شه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣شک ندارم اینو یع بچه دبیرستانى نوشته🤮🤧
ادمین جان انتظار نداشتیم این رمان بدون محتوا رو بزاره؟؟؟
نویسنده حیفی، یه وقت فرار مغزها نشی.
اخه این اراجیف چیه؟؟خب به نویسنده بگو زودتر تمامش کنه. حیف این سایت که این رمانگزاشته
ا🤨🤨🤨🤨🤨🤨😡😡😡
هدف از این داستان چیه ؟ مبدا و مقصد داره اصلا ؟😶😐😐😐
همش توهین به زن هست.
یکی نیست بگه الان خودت که با داشتن زن با یکی دیگه رابطه داری غلط میکنی به زنت توهین کنی.
چرا مردا اسم مامان میاد هر چی زنشون در حقشون خوبی کرده یادشون میره.
نویسنده واقعا متاسفم واسه این چرت نویسی
بعضی اوقات رمان ها باید رها بشن و من فکر می کنم الان زمان خوبیه که این رمان رها بشه
مسخره😂😂
حق با دوست گرامی هستش.
حالا که انتقاد های ما واسه ادمین ونویسنده ارزش نداره
بهتره رمان نخونید.و کامنت هم نزارید شاید این رمان از سایت بردشته بشه
حیف نت و وقت با ارزشی که صرف این بشه.
در یک کلام حیف نام نویسنده که به اینها داده میشه.
😡🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮
حرف شما ها درسته من قصد دعوا و اینکه بهتون بربخوره ندارم
ولی میتونید رمانو نخونین یا همین نظرارو ندین،چرا؟؟
چون نویسنده واقعا همونجوری که میخواست ادامه بده بازم همون مدلی ادامه میده الان نظرهای ما هیچ تاثیری بر عوض شدن ادامه ی رمان نداره،امیدوارم که از حرفام برداشت بد نکنین و ناراحت نشین.
ادمین حالا ما که میایم اینجا حداقل پارتا رو زود تر بذارید
ممنونم
ولی شاهرخ حتی تکلیفش با خودشم مشخص نیست الان بازم دلبر مثل قدیما براش مهمه و دوستش داره اما نمیخواد بروز بده،چرا واقعا!!!!
شاهرخ که قبلنا غرورشو کنار گذاشته بود و بهش اعتراف کرده بود پس الان چرا نمیخواد که مثل قبلنا با دلبر باشه؟!با اینکه شنیده دلبر وکیل گرفته و درخواست طلاق داده بازم حرفی نزده
اع اعصاب آدما رمانای اینجوری با پارت گذاریشون میریزن بهم خب آخه یعنی چی هفته ای یه پارت میذارید اونم سر جمع ۱۰ خط نمیشه و همش چرت و پرته یکم به خواننده ها احترام بذارید😪😪
دقیقا