باید برمیگشتم…
باید پیداش میکردم…
باید خیالم راحت میشد که حالش خوبه!
با خاموش بودن دوباره گوشیش دستم مشت شد و این بار شماره خونه رو گرفتم و بعد از چندتا بوق مامان خوشحال تر از هروقتی جواب داد:
_سلام عزیزم…خوبی؟
انگار تو اون خونه عروسی بود بخاطر رفتن زنی که هیچ آزاری برای کسی نداشت و تنها گناهش وضع مالی بدش و اینکه ازجنس ما نبود،بود!
پوزخند تلخی زدم:
_دلبر و فرستادیش که بره؟
سریع جواب داد:
_نه پسرم…خودش خواست که بره منم جلوش و نگرفتم
و ادامه داد:
_امروز یه نامه از دادگاه واست اومده انگار دلبر درخواست طلاق داده،وقتی فهمید نامه رسیده تصمیم گرفت بره منم مانعش ن…
قبل از تموم شدن حرفش داد زدم:
_چرا گذاشتین بره؟
و صدام اومد پایین:
_نباید میرفت…نباید میذاشتین که بره…
با گرفتن گوشی از دستم توسط مامان مهین دیگه صدام درنیومد و دیگه حتی نفهمیدم چه حرفی بینشون رد و بدل شد….
حرفاشون ادامه داشت و من رفته رفته کلافه تر میشدم که رفتم تو اتاق و سوییچ ماشین قدیمی که مال مامان بود و مدتها بود تو پارکینگ این خونه جاخوش کرده بود و برداشتم و اومدم بیرون همین الان باید راه میفتادم سمت تهران…
همین که خواستم از خونه خارج شم مامان مهین گوشیو انداخت رو مبل و اومد سمتم:
_کجا؟
در و باز کردم:
_دارم میرم تهران
با دیدن سوییچ تو دستم کلافه نفسی کشید:
_بااون ماشین که چند ساله روشن نشده؟این وقت شب؟
_دلبر معلوم نیست امشب و میخواد کجا سحر کنه…من باید پیداش کنم باید جبران کنم همه چیو
صدام ضعیف تر شد:
_اون باید من و ببخشه باید برگرده باید…
هرکلمه انگار وجودم و ذره ذره آب میکرد که دیگه نتونستم ادامه بدم و قصد رفتن کردم که یهو مامان مهین دستم و گرفت:
_شاهرخ ازاینجا تا تهران میدونی چقدر راهه؟تو اگه همین الانم راه بیفتی فردا میرسی تهران…صبر داشته باش صبح زود باهم میریم تهران…
تاریکی شب و عقربه ساعت دیواری که از 11 شب گذشته بود و روبه 12 میرفت باعث شد تا دوباره حرفام و تکرار کنم:
_دلبر این وقت شب کجاست؟
وبلافاصله ادامه دادم:
_من باید برم
دستم و محکم تر از قبل کشید:
_صبرکن شاهرخ…باید باهم حرف بزنیم.
چشم های منتظرم و دوختم به مامان مهین که در و بست و پشت سر خودش کشوندم سمت مبلا:
_بگیر بشین یه لیوان آب برات بیارم آروم بگیری
و خودش راهی آشپزخونه شد که گفتم:
_من خوبم..شما فقط حرفات و بگو
_با یه لیوان آب برگشت کنارم:
_من چند ساعت پیش با دلبر حرف زدم
لیوان آب رو روی میز گذاشت و روی مبل روبه روییم نشست:
_نمیخوام ناامیدت کنم عزیزم…تو خودت میدونی من چقدر اون دختر و دوست دارم چقدر خوشحال کنار هم بودن شمادوتا بودم اما…
سری به نشونه تاسف تکون داد:
_دلبر انقدر اذیت شده که مصممه واسه جدایی از تو
دستم میلرزید با حرفهای مامان مهین و همچنین منتظر بودم که ادامه داد:
_اون خیلی سختی کشیده شاهرخ…پدرش و از دست داده و بعد هم تو رو…فکر نمیکنم درست باشه که دوباره بری سراغش و اذیتش کنی
سریع گفتم:
_من میخوام براش جبران کنم…نمیخوام اذیتش کنم!
دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_دیگه دیره شاهرخ…پدر و مادرت خوشحال رفتن اونن و اون دختر هلن حالا دیگه تورو کاملا متعلق به خودش میدونه…دیگه جایی واسه دلبر نیست میدونی؟
با شنیدن این حرفها پوزخندی زدم:
_من متعلق به هلن نیستم…من هیچکس هلن نیستم
این بار مامان مهین متعجب شد:
_یعنی چی؟
شروع کردم به سیر تا پیاز گفتن ماجرای هلن که حالا یکی از مشکلات بزرگمم شده بود!
با فهمیدن قضیه مامان مهین ناباورانه تکیه داد به مبل:
_تو چیکار کردی شاهرخ؟میدونی اگه مارال و افشین بفهمن چی میشه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_قرار بود وقتی دلبر و شناختم…وقتی تونست خودضش و بهم ثابت کنه…وقتی پشیمونیش و واسه اونشب رفتنش دیدم هلن از ماجرا حذف شه
ادامه دادم:
_قرار بود بعد از اینها با هلن یه مسافرت خارجی برم و مثلا اونجا هلن تو یه تصادف…
پوزخند مامان باعث شد تا حرفم نصفه بمونه:
_به همین راحتی؟
وقتی جوابی ندادم گفت:
_فکر کردی زندگی شوخیه؟یه معاملست که چون تو پسر افشینی قطعا برندشی؟ فکر کردی با وارد کردن یه زن به زندگیت و با اون بودن جلو چشمای دلبر میتونی پشیمونیش و ببینی و بعد هم ببخشیش؟ اون هم بابت گناه ناکرده؟
از رو مبل بلند شد:
_تا الان فکر میکردم پدر و مادرت بیشترین تقصیر و دارن اما حالا نظرم عوض شد…تو خودت زندگیت و خراب کردی
و راه افتاد سمت اتاقش تا شاید با ندیدن من آروم بگیره اما کنارم که رسید ایستاد:
_میخواستم باهات بیام تهران و با دلبر حرف بزنم که شاید با تموم اذیتات برگرده از مارالم بخوام که نامزدیت با هلن و بهم بزنه اما حالا که فهمیدم چه بازی مسخره ای و راه انداختی دیگه نه دلم میخواد بیام و نه تو برو…شاید اینطور وجدانت یه کم راحت تر باشه!
و رفت…
حرفهای مامان مثل سطل آب یخی رو تموم وجودم بود..
بیدارم کرد اما دیر…
فهمیدم حماقتم چقدر بزرگ بوده اما دیر…
دیر شده بود…
تو مخمصه بزرگی گیر افتاده بودم…
#دلبر
با تموم اصرارهای زن عمو ترجیح دادم موقع خواب تو خونه خودمون باشم و شبم و تو همون اتاقی صبح کنم که اگرچه وسایل آنچنانی نداشت اما توش آرامش داشتم..وقتی اینجا بودم امنیت داشتم…اگرچه حامی تو همین نزدیکیا بود اما آرامش داشتم…
بابارو داشتم…!
غرق همین افکار قطره های اشک از گوشه چشمام رو بالشت میچکید و من همچنان گیر اون روزها بودم که یهو صدای زن عمو رو شنیدم:
_دلبر جان بیداری؟
نمیخواستم شاهد اشک هام باشه که دستم و رو صورتم کشیدم و صدام و تو گلوم صاف کردم:
_آره زن عمو…بیدارم
طولی نکشید که اومد تو اتاق و چراغ و روشن کرد:
_از ذوق دوباره اومدنت به اینجا خوابم نمیبره
و آروم خندید…
سرجام نشستم و لبخندی بهش زدم اما همینکه نگاهش به صورت غم گرفتم افتاد صدای خنده هاش قطع شد و خودش و رسوند به تخت و رو لبه تخت نشست:
_گریه کردی؟
بی فایده بود اما رو ازش گرفتم:
_نه خوبم…
و اما زن عمو که خودش بزرگم کرده بود عمرا حرفم و باور نمیکرد که یهو دستم و تو دستش گرفت:
_دلت واسه بابای خدابیامرزت تنگ شده؟
صدام میلرزید:
_خیلی…
نفس عمیقی کشید و گرم تر از قبل دستم و فشرد:
_دل بابات میشکنه وقتی ببینه تو اینطور ناراحتی…گریه نکن عزیزم!
سرم و چرخوندم سمتش،انگار مدتها بود منتظر همچین لحظه ای بودم مدتها بود دنبال درد و دل با یه همدرد بودم و حالا سفره دلم باز شد:
_بابام وقتی دلش شکست که من از این خونه رفتم..همون وقت که بهش دروغ گفتم…همون وقت که از عقد با حامی فرار کردم و…
حرفم و قطع کرد:
_تو هزار بار گفتی حامی و عین برادرت دوست داری…مقصر ما بودیم…
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همه چی از اون دروغ شروع شد…من اگه به بابا دروغ نمیگفتم و اتو نمیدادم دست حامی که اون بخواد اینطوری من و به ازدواج با خودش وادار کنه و بعد هم که من فرار کردم همه چی و به بابا بگه…من مقصر همه این اتفاقام…من بابارو دق دادم دل حامی و شکوندم حالاهم دارم تاوان میدم…
گفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه که زن عمو تو آغوش کشیدم و موهام و نوازش کرد:
_گریه نکن…با گریه که گذشته برنمیگرده مهم از الان به بعده که خوب بگذره تو خوب باشی روح باباتم در آرامشه من مطمئنم…
سرم و از رو شونش برداشتم :
_از این به بعد خوب بگذره؟درخواست طلاق دادم بی اینکه بدونم شاهرخ راضی به طلاق میشه یانه..اگه راضی بشه که باید تاآخر عمر یه گوشه تک و تنها زندگی کنم اگه ام راضی نشه دوباره من میمونم و آزار و اذیتای اون…
چشماش پر از نگرانی بود که پرسید:
_اونوقت که به ما گفتی میخوای بااین پسره ازدواج کنی خیلی خوشحال بودی خیلی دوستش داشتی…یهو چیشده دلبر؟چرا دیگه هیچی عین قبل نیست؟
آه پرافسوسی کشیدم:
_من میخواستم آیندم و با مردی بسازم که پدر و مادرش به چشم یه گدا که افت داشت براشون نگاه میکردن….تهشم نخواستن اونا باعث شد به اینجا برسیم.
با مکث جواب داد:
_یعنی هیچ راهی به جز طلاق نیست؟
_من تصمیمم و گرفتم..کارهای طلاقم که تموم بشه میرم دنبال کار و یه خونه واسه خودم اجاره میکنم تا مثل آینه دق هرروز جلو چشم شماهم نباشم.
با اخم ساختگی نگاهم کرد:
_اینجا خونه خودته…خونه پدریت…کجا میخوای بری تک و تنها؟
لبخندی بهش زدم:
_درست نیست وقتی حامی از زندان بیاد بیرون من اینجا باشم…
حرفی نزد و از رو تخت بلند شد:
_فعلا بگیر بخواب نمیخواد به این چیزا فکرکنی هرچی صلاح باشه همون پیش میاد
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_صبح زود باید برم دیدن وکیلم..شب بخیر
_خوب بخوابی عزیزم..
این و گفت و از اتاق و بعد هم خونه خارج شد و من موندم و اتاق غرق در تاریکیم که حالا رفته رفته من و به سمت خواب میکشوند…
🍃🍃🍃
خـــــوبـــــــ ولــــیـــــ کــــو تـــاهــ بــــیــــشــــتـــــر پــــارتـــــــــ بـــــزاریــــــد
شاهرخ باید بیشتر از اینا درد بکشه تا بفهمه از دست دادن یعنی چی🙁تا قدر داشته هاش رو بدونه از این به بعد
امیدوارم دختره مدتی بعد با کمک دوستاش و اشخاص دیگه بره یه کشور دور کار پیداکنه* درسش ادامه بده و ازدواج بکنه
و به قولی حسرت خودش به دل شاهرخ و حامی بزاره شاهرخ که لیاقتش نداشت• حامی هم که بدتر، دلبر بدبخت گفت من مثل برادرم دوستدارم اینم شروع کرد ازیت کردنش••••
مگه عشق زورکی هم میشه🤔😕😯😵😳🤐😖😢
این دلبر اصلن نباید مثل آیلین دوباره: خ•ر بشه برگرده پیش شاهرخ 😨😠
موافقم خاله ی عزیزم
😉😀🤗😘😇
داره سر و سامون می گیره
سلام
میشه یه چندتا رمان طولانی و خوب معرفی کنید
سلام سفر به دیار عشق ، گناهکار،تقاص
این سه رمان واقعا عالین مخصوصاسفر به دیار عشق ولی رمان تب داغ گناه یه چیز دیگست
مدیسا جانم
اینا رو حتما بخون:
اسطوره
تب
هکر قلب
بن بست ۱۷
عابر بی سایه
من معمولا زیاد رمان نمی خونم بیشتر کتابه ولی از اینا خیلی خوشم اومد
زندگی سیگاری
سفر به دیار عشق
هفت خط
کنار نرگس ها جا ماندی
خیلی ممنون از راهنماییات عزیزم:)
خواهش میکنم عزیزم😊
سلام
سفربه دیار عشق و تقاص و گناهکار و اسطوره و تب و هکر قلب رو خوندم قبلا و خیلی لذت بردم
از راهنمایی هاتون خیلی ممنونم
با سلام ادمین عزیز از تون می خوام که رمانی که در حال نوشتن اون هستم رو در سایتتون به صورت انلاین پار گذاری کنم لطفا هرچه سریع تر جوابم رو بدید
فعلا رمان خیلی زیاده بعدا بگید تا بتونم پارت گذاری کنم
خوب به من بگید کی که دو پارت اولی که میدم صفحاتش زیاد باشه و اینکه چجوری بدمش به شما از ایمیل یا تلگرام یا واتساپ
همینجا کامنت کن رمانتو
چطور یعنی کامنتش کنم
سلام خیلی ممنون فقط بگید کی و چجوری باید بهتون بدم تشکر ادمین عزیز
حالا جدا از اونا رمان دختر بد پسر بدتر هم هست اینم قشنگه
رمان آتشی بر پیکر جانم هم قشنگ بود چون اجتماعی بود من دوست داشتم قلمش هم خوب بود
رمان سیه چشم هم قشنگه و پولیه من آنلاین خوندمش
وای چرا قسمت یک پارت بیست حذف شده ؟؟؟
من حذف نکردم
پس فرستادم براتون درسته ؟ حذف نشده ؟
پارت اول نیومده
خدایی ؟؟؟؟ نیومده ؟!؟! ای وای ببخشید الان کامنتتون رو دیدم دقیقا بعد از اینکه بهتون گفتم تو رمان دونی چرا نمیذارید شرمنده واقعا فکر کنم تبلتم قاطی داره آخه حذف کرده خودش نوشته هامو ….شرمنده 😑😑😑
رمانم به نام خودم هستش دیگه راحله صالح پور حتما اینو بنویسید نویسنده راحله صالح پور و اینکه اگه لطف کنید ایملتوت رو بدین بهتره من از اونجا واستون میفرستم
ایدی تلگرامتو بده
به نام خدا
رمان کی فکرش رو می کرد
مقدمه:زندگی همیشه بر وفق مراد نیست زندگی گاهی تلخ هست ولی نه به تلخیه قهوه وگاهی شرین هست نه به شیرینه شیرینی زندگی مخلوطی از این دوتاست روزی تلخ روزی شیرین
خلاصه دختری سرد و مغرور قلبی که شکست ناپذیر این دختر قبلا احساساتش و غرورش له شده شکسته شده حالابه دست کی ……
و اینجا دوتا پسر داریم یکی اشنا یکی غریبه هر دونفر مغرورن سردن ولی اینجایه تفاوت هست به نظرتون کدون یکی مزاحم زندگی یکی دیگه میشه کی عشق یکی دیگه رو می دوزده قراره چه اتفاقی بیوفته سرنوشت چطور این چهار تا رو تغیر میده این زنجیره ی عشق و انتقام چیه اخرش به چی ختم میشه
توضیحی کوتاه از رمان :سلام خوانندگان عزیز این اولین تجربه من هستش و اینکه اگه کم و کسری داشت منو ببخشید انشالله در رمان بعدی رفع میشه واینکه همایت های شما باعث میشه با امید و قلم قشنگ تری بنویسم و اینکه نظر هاتون رو زیر پست های رمانم کامنت کنیدباتشکر☺👧❤❤❤
کجا میشه رمانتون رو خوند؟؟؟؟
رمان خیلی قشنگیه عالی 😍
ادمین میشه بگی کی می خوای جوابم رو بدی
فعلا سرم شلوغه نمیتونم هیچ رمانی رو قبول کنم
پس کی قرار میدین حداقل بهم بگین چون من تو تلگرام کانال زدم و قرارش دادم حداقل بگو کی میزاریش
تا اخر خرداد نمیتونم
سلام ادمین من رمانم تو سه تا سایت قرار داده شد الا فقط می خوام اینجا هم بزاریش اگر میزاریش لطفا جواب بده سریع
نه من رمان نمیگیرم