سوگل با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، بیرون آمد.
دست من خشک شده را گرفت و همراه خود کشاند.
وارد سالن شدم و در کمال تعجب همه جز امیرخان بودند…!
آذربانو با دیدنم ایستاد و در حالی که مشخص نبود مخاطبش دقیقاً کیست، گفت:
-دیدید گفتم صدتا جون داره؟ اووف من میرم پیشه گندم خسته شدم دیگه از این وضعیت!
پانیذ هم گاز گندهای به سیب داخل دستش زد و در حالی که آن را با حالت خیلی بدی میجوید، نگاه تحقیرآمیزش را در سرتاپایم چرخاند و تا دهان باز کرد صدای مقتدر آراسته خانوم بلند شد.
-پانیذ برو تو اتاقت.
شوکه سمت مادرش چرخید.
-وا… برای چی؟!
آراسته خانوم ایستاد و گامی به سمتم برداشت.
-چون من میگم یالا!
-مامان؟!
-گفتم برو تو اتاقت!
استرس داشت خفه ام میکرد اما نگاه پر نفرتی که پانیذ هنگام رفتن حوالهام کرد، تنم را بیش از قبل لرزاند.
-امیر داره میاد… خیلیم عصبانیه!
دکتر شاهین با حالت متاسفی این را رو به آراسته خانوم گفت و من فقط توانستم خودم را به اولین مبل برسانم و به معنای واقعی کلمه وا رفتم.
چه کار باید میکردم؟!
چه جوابی باید به او میدادم؟!
چه توضیحی داشتم؟!
یعنی باید چیزی در مورد اشکان ساسانی میگفتم؟!
آنوقت مثل آوار بر سرم ویران نمیشد؟ میشد!
وحشی وحشیه وحشی ها نمیشد؟ میشد!
نمیگفت چرا تا به حال سکوت کردهای؟ میگفت!
نمیگفت چرا از همان اول زبان لعنتیت را در دهان نچرخاندی و حرفی نزدی؟ میگفت!
قطعاً مانند یک خونخوار به اشکان ساسانی میچسبید و خود را در دردسر میانداخت.
مضطرب گوشهی مانتویم را در مشت مچاله کردم.
مطمئن بودم که بیخ گلویش را میچسبد و خودش را در یک دردسر بزرگ میاندازد.
-شمیم؟ شمیم جان؟
اما تقصیر من چه بود؟!
از کجا باید میدانستم مردی که فقط نگاه های پر حس خرجم میکند و گه گاهی حرف های منظوردار میزند، قرار است اینچنین روی آرامشم چنبره بزند؟!
-شمیم؟ نوچ… سوگل دخترم برو یه آب قند درست کن براش بیار بچه فشارش افتاده.
-چشم… چشم.
سوگل به طرف آشپزخانه دوید و آراسته خانوم خیلی نرم چانهام را گرفت و سرم را بالا کشاند.
-چی شده شمیم؟ چرا اِنقدر دیر کردی دخترم؟!
-…
-یه چیزی بگو عزیزم امیرخان خیلی نگران شد. هیچ خبر داری چقدر بخاطر بیخبری از تو با نجمی دعوا کرده؟ از وقتی فهمید نیستی هر کی که پیشش کار میکنه رو به صف کرده تا تو رو پیدا کنن. خودشم مثله دیوونه ها هی تو خیابونا میچرخید. چرا یه خبر از خودت ندادی؟!
-…
-شمیم جان یه حرفی بزن خب…کسی اذیتت کرده؟!
لب های خشک شدهام را با زبان تَر کردم و سر بالا گرفتم.
-راستش… راستش
و درست همان موقع بود که طوفان آمد و همه چیز را با خود زیر و رو کرد.
در خانه یکدفعه چنان باز شد که محکم به دیوار پشتیاش خورد و صدای خیلی بدی تولید کرد.
-کـجـاسـت؟ کـجـاسـت؟ اون دخــتــر کـجــاست؟!
فریاد زدنش، چشمان به شدت قرمزش، یقهی سرخ شده پیراهن سفیدش، شبیه مرگی بود که بی خبر از راه رسیده…!
-چه خبرته امیر؟ آروم باش!
تخت سینه شاهین کوبید و آراسته خانوم سعی کرد آرامش کند.
از جلوی من کنار رفت و با لحن مادرانهای گفت:
-اینجاس پسرم نگاه کن، زنت صحیح و سالم همینجا نشسته.
آراسته خانوم از مقابلم کنار رفته بود و حال او میتوانست تمام قد مرا تماشا کند…!
آرزو کردم که کاش نمیتوانست نگاهم کند!
حالت ترسناکش و این که مطمئن بودم خیلی زود باید یک توضیح قابل قبول دهم اما مغزم مثله یک کاغذ سفید شده بود، داشت قلبم را از جا در میآورد!
سریع جلو آمد.
نفس نفس زدن های عصبانیاش، شبیه خرناس کشیدن یک حیوان وحشی بود و به نظر میآمد که دیگر کارم تمام است!
جلوی همه آرنج هایم را تقریباً ارام گرفت و بلندم کرد.
نگاهش اسکن مانند از نوک انگشتان پایم تا فرق سرم کشیده شد و سپس بیتوجه به چشمان گرد و شرمزدگی من چرخاندتم و از پشت نیز تمام تنم را چک کرد.
وقتی خیالش از سلامتم راحت شد، نفسی که انگار ساعت ها حبس بوده را با شدت بیرون داد و هرم گرمش پوست گردنم را سوزاند.
-دیدی گفتم حالش خوبه؟ آروم باش پسرم.
امیرخان دوباره به سمت خودش چرخاندتم و اینبار که نگاهم کرد، حالش کمی بهتر شده بود.
الحق که این مرد زیادی عاشق بود اما همانقدر هم وحشی و غیر قابل کنترل بود!
در دل نالیدم؛
کاش تا این حد عاشق نبود اما حداقل وحشی هم نبود. آنوقت شاید خیلی راحتتر میتوانستم دردهایم را برایش بگویم!
یکدفعه نگاهش به پشت سر افتاد و آتش کنترل شده، دوباره در چشمانش شعله گرفت.
مضطرب مسیر نگاهش را دنبال کردم و ساعت بزرگ خانه که یازده و نیم شب را نشان میداد، آه از نهادم بلندم کرد.
بیشک سونامی در راه بود…!