رمان شالوده عشق پارت 191

4.3
(36)

 

 

 

برای بار سوم بود که صورتم را با آب گرم می‌شستم و هنوز هم احساس سرحالی نداشتم.

 

 

دلم می‌خواست به تخت برگردم و تمام روز را بخوابم که البته با وجود امیرخان همچین چیزی ممکن نبود!

 

 

حوله را سرجایش گذاشتم و همین که در سرویس را باز کردم، صدای دکتر همایی را شنیدم.

 

 

ابرویم بالا پرید و بی سرو صدا کنار در ایستادم.

 

 

-شرمنده، فکر کنم بد موقع مزاحم شدم.

 

-نه دیگه باید بیدار می‌شدم. مشکلی هست؟ چیزی احتیاج دارین؟!

 

-نه ممنون چیزی نیاز ندارم. واقعاً همون جمله‌ای که روز اول گفتید کافی بود، همه خیلی حواسشون بهم هست.

 

 

بینی‌ام چین خورد.

 

این زن چرا موقع حرف زدن تا این حد کلماتش را می‌کشید؟!

این دیگر چه جورش بود؟!

 

 

-پس دلیل اینکه سر صبح اومدین اینجا چیه؟ البته اگر نیومدین بخاطر محبت بقیه از من تشکر کنید.

 

 

سکوت شد و ناخودآگاه لبخندی روی لب هایم نشست.

 

 

درست است که بیشتر اوقات بخاطر این غیر اجتماعی رفتار کردن های امیرخان حرص می‌خوردم اما گاهی مثل حالا نه تنها از این بی‌رودربایستی حرف زدن هایش ناراحت نمی‌شدم، بلکه روزم هم ساخته میشد!

 

 

-ن..نه این چه حرفیه؟ یعنی راستش موضوع مهمی بود که اومدم.

 

-…

 

-گندم جون به یه سری دارو نیاز داره که همین امروز باید خریداری بشه. خواستم بی‌زحمت تهیه شون کنید. نسخه‌ش رو هم حاضر کردم.

 

 

صدای بی‌حوصله امیرخان بلند شد.

 

-ترتیبشو میدم.

 

-ممنون، راستش یه موضوع دیگه هم هست.

 

-گوش میدم.

 

 

جمله امیرخان چنان بی حس و حال گفته شد که هر کس جای این زن بود دمش را می‌ذاشت روی کولش و می‌رفت اما دکتر همایی بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد، با همان لحن پر عشوه‌اش ادامه داد.

 

 

 

 

 

به راستی چه بلایی سر آن زن بااعتماد به نفس و مغرور روزهای اول آمده بود…؟!

 

 

امیرخان با این همه خلق و خوی دیوانه کننده چطور می‌توانست زن ها را تا این حد تحت تاثیر قرار دهد و صفر و صد انسان ها را عوض کند؟!

 

 

-راستش اینجا خیلی شهر قشنگیه. من عاشق آب و هوا و طبیعت فوق‌العادش شدم اما چون تنهام یه کم حوصلم سر میره. کسی رو هم که نمی‌شناسم. می‌خواستم خواهش کنم اگر ممکنه امشب شهرو بهم نشون بدین، چندتا جا رو یاد بگیرم کافیه.

 

 

چشمانم گرد شدند.

 

این همه زن در این خانه بود آنوقت از امیرخان می‌خواست که شهر را نشانش دهد…؟!

 

 

اگر این حرکت یک چراغ سبز نشان دادن واضح نبود پس چه بود؟!

 

 

-به زمرد می‌سپارم از این به بعد همراهتون باشه.

 

-آخه من با زمرد اندازه شما راحت نیستم نمی‌خوام خدایی نکرده معذبش کنم.

 

 

خدایا… کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد!

 

همایی امروز چه مرگش شده بود؟!

 

مثلاً می‌خواست بعد حرف های دیروزمان جای پای خودش را محکم کند؟!

 

 

امیرخان سکوت کرده بود.

می‌دانستم شوکه شده. او یک گرگ باران دیده بود و مگر میشد که چراغ سبز به این واضحی را دریافت نکند؟!

 

اما من شوکه نبودم و تنها حسی که داشتم یک عصبانیت شدید بود!

 

عصبانیتی که دیگر اجازه‌ی ساکت ماندن نمی‌داد.

 

 

نفس عمیقی کشیدم و حرصی از سرویس بیرون زدم.

 

 

 

 

 

بی سروصدا پیراهن امیرخان را از روی صندلی برداشتم و سریع تن زدم.

 

 

-البته نمی‌خوام مزاحم کارهاتون بشم اگر فکر می‌کنید که…

 

 

دکمه‌ی آخر را بسته و نبسته یکدفعه صدا بلند کردم.

 

-امیر این یکی ستمم پاره شده. اووف از دست تو… یه دونه لباس زیر سالمم برام نذاشتی!

 

 

سکوت شد و جلوتر رفتم.

 

 

با دیدن چشمان وق زده همایی و دهان نیمه باز امیرخان به سختی خودم را کنترل کردم تا بلند بلند نخندم.

 

 

-اِاِ شما اینجایید؟ نمی‌دونستم.

 

-من د..داشتم می‌رفتم.

 

 

جلوتر رفتم.

نگاه امیرخان قفل بالاتنه‌ام شد و اخم هایش درهم رفت.

 

 

-چیزی شده؟ چیزی نیاز دارین؟

 

 

کنار امیرخان و چسبیده به تنش ایستادم.

 

 

صورت همایی سرخِ سرخ شده بود و زمانی که امیرخان دست انداخت و بی‌توجه به حضور او خیلی اخمالود دکمه‌ی آخر لباسم را بست، تقریباً به حالت سکته رسید.

 

 

لبخندی روی لبانم نشست و امیرخان گفت:

 

-می‌خواد تو شهر بگرده، به زمرد میگم جفتتونو ببره.

 

-جدی؟ چه خوب خوشحال می‌شم. کِی بریم؟

 

 

زن نگاه عصبانی‌اش را بین لب ها و چشمانم چرخاند.

 

 

خیلی خوب منظورم را فهمیده بود.

 

به هر حال نمیشد که فقط خودش انتحاری بزند مگر نه؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x