ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و به تقلا افتادم.
-چیکار داری میکنی؟!
مقابل صورتم فریاد کشید.
-با من میای نمیزارم اینجا بمونی!
-ولم کن… ولم کن تو دیوونهای ولم کن امیررر… امیررر نجاتم بده.
هر چه لگد میانداختم و بر شانه هایش میکوبیدم فایدهای نداشت.
با وجود سن و سال و اندام نحیفش همانند یک خرس پر زور بود.
-راه بیفت.
-توروخدا ولم کن خانوم. کـمـک… کـمـک کـسـی نـیـسـت؟ امیرخان آذربانو کمکم کنید.
نمیدانستم بیشتر از دیدن صورت چرکیده و پر از زخمش ترسیدهام یا از آغوشی که بوی زباله میداد و دست هایی که سخت و محکم تنم را دربرگرفته بود.
تنها چیزی که میدانستم این بود که اگر کمی دیگر ادامه میداد، بیشَک یک سکته قلبی جانانه را تجربه میکردم.
-من به فکر خودتم.
-ولم کن زنیکه دیوونه کسی نیست؟ کــمــک کـمـک… امیرخان آذربانو گندمممم.
مطمئن نبودم که اگر آذربانو و گندم صدایم را بشنوند کمکم کنند یا نه اما آنقدر تنم میلرزید که در این لحظه حتی پانیذ را هم به این پیرزن دیوانه ترجیح میدادم.
-میگم بخاطر خودت میگم.
هول شده قدم دیگری رو به عقب برداشتم و با سنگی که ناگهان زیر پایم لغزید، مچم کج شد و سر خوردن تنم و برخورد شقیقهام با سنگ بزرگی که روی زمین بود، تنها در یک لحظه اتفاق افتاد.
نفهمیدم چه شد. افتادنم حتی ثانیهای هم طول نکشیده بود.
چشمانم سنگین شدند و آخرین چیزی که فهمیدم، خیس شدن پیشانی و سرم بود و پیرزنی که بالأخره قفل دست هایش را باز کرد و با تمام توان به سمت مخالف دوید.
بیحال شدم وهمراه قطره اشکی که از گوشهی چشمانم چکید، پلک هایم روی آسمان آبی و درختان سر به فلک کشیده بسته شدند.
_♡____
امیرخان:
کتش را کناری انداخت و رو به زمرد گفت:
-برو ببین اگر شمیم خانوم بیداره بهش بگو بیاد پایین بریم یه دور تو شهر بزنیم کل روز خونه بوده.
سپس بیتوجه به صورت سرخ آذربانو و سر پایین افتادهی گندم روی مبل های سالن نشست و با خستگی دستی به ریش هایش کشید.
سال ها بود که به اینجا سر نزده بودند و همین باعث شده بود که کارهایشان به صورت وحشیانهای عقب بیفتد.
گرچه هیچ کدام جزیی از وظایفش نبودند اما این شهر و مردمش یک جورهایی امانت های پدرش بودند و به همین علت نمیتوانست نسبت به مشکلاتشان بیاعتنا باشد.
سر کج کرد و با دیدن زمرد که هنوز همان جای قبلی ایستاده بود، ابرو بالا انداخت.
-زیرلفظی میخوای زمرد؟ چرا نمیری پس؟
-نه آقا راستش یعنی یه کم پیش بالا بودم ولی شمیم خانوم تو اتاقشون نبودن. باز الآن دوباره میرم نگاه میکنم.
اخم هایش درهم رفت و همان لحظه نازنین با سینی قهوه سر رسید.
-چیزه اگر دنباله شمیم خانوم هستید یک ساعت پیش بود که رفتن تو باغ.
-تو باغ؟ برای چی؟
-دقیق نمیدونم آقا با عجله رفتن نتونستم بفهمم.
اخم هایش ناخواسته درهم رفتند.