رمان شالوده عشق پارت 200

4.3
(37)

 

 

 

ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و به تقلا افتادم.

 

 

-چیکار داری می‌کنی؟!

 

 

مقابل صورتم فریاد کشید.

 

 

-با من میای نمی‌زارم اینجا بمونی!

 

 

-ولم کن… ولم کن تو دیوونه‌ای ولم کن امیررر… امیررر نجاتم بده.

 

 

هر چه لگد می‌انداختم و بر شانه هایش می‌کوبیدم فایده‌ای نداشت.

 

 

با وجود سن و سال و اندام نحیفش همانند یک خرس پر زور بود.

 

 

-راه بیفت.

 

-توروخدا ولم کن خانوم. کـمـک… کـمـک کـسـی نـیـسـت؟ امیرخان آذربانو کمکم کنید.

 

 

نمی‌دانستم بیشتر از دیدن صورت چرکیده و پر از زخمش ترسیده‌ام یا از آغوشی که بوی زباله می‌داد و دست هایی که سخت و محکم تنم را دربرگرفته بود.

 

 

تنها چیزی که می‌دانستم این بود که اگر کمی دیگر ادامه می‌داد، بی‌شَک یک سکته قلبی جانانه را تجربه می‌کردم.

 

 

-من به فکر خودتم.

 

-ولم کن زنیکه دیوونه کسی نیست؟ کــمــک کـمـک… امیرخان آذربانو گندمممم.

 

 

مطمئن نبودم که اگر آذربانو و گندم صدایم را بشنوند کمکم کنند یا نه اما آنقدر تنم میلرزید که در این لحظه حتی پانیذ را هم به این پیرزن دیوانه ترجیح می‌دادم.

 

 

-میگم بخاطر خودت میگم.

 

 

هول شده قدم دیگری رو به عقب برداشتم و با سنگی که ناگهان زیر پایم لغزید، مچم کج شد و سر خوردن تنم و برخورد شقیقه‌ام با سنگ بزرگی که روی زمین بود، تنها در یک لحظه اتفاق افتاد.

 

 

نفهمیدم چه شد. افتادنم حتی ثانیه‌ای هم طول نکشیده بود.

 

 

چشمانم سنگین شدند و آخرین چیزی که فهمیدم، خیس شدن پیشانی و سرم بود و پیرزنی که بالأخره قفل دست هایش را باز کرد و با تمام توان به سمت مخالف دوید.

 

 

 

 

بیحال شدم وهمراه قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمانم چکید، پلک هایم روی آسمان آبی و درختان سر به فلک کشیده بسته شدند.

 

 

_♡____

 

 

امیرخان:

 

 

کتش را کناری انداخت و رو به زمرد گفت:

 

-برو ببین اگر شمیم خانوم بیداره بهش بگو بیاد پایین بریم یه دور تو شهر بزنیم کل روز خونه بوده.

 

 

سپس بی‌توجه به صورت سرخ آذربانو و سر پایین افتاده‌ی گندم روی مبل های سالن نشست و با خستگی دستی به ریش هایش کشید.

 

 

سال ها بود که به اینجا سر نزده بودند و همین باعث شده بود که کارهایشان به صورت وحشیانه‌ای عقب بیفتد.

 

 

گرچه هیچ کدام جزیی از وظایفش نبودند اما این شهر و مردمش یک جورهایی امانت های پدرش بودند و به همین علت نمی‌توانست نسبت به مشکلاتشان بی‌اعتنا باشد.

 

 

سر کج کرد و با دیدن زمرد که هنوز همان جای قبلی ایستاده بود، ابرو بالا انداخت.

 

 

-زیرلفظی می‌خوای زمرد؟ چرا نمیری پس؟

 

-نه آقا راستش یعنی یه کم پیش بالا بودم ولی شمیم خانوم تو اتاقشون نبودن. باز الآن دوباره میرم نگاه می‌کنم.

 

 

اخم هایش درهم رفت و همان لحظه نازنین با سینی قهوه سر رسید.

 

 

-چیزه اگر دنباله شمیم خانوم هستید یک ساعت پیش بود که رفتن تو باغ.

 

-تو باغ؟ برای چی؟

 

-دقیق نمی‌دونم آقا با عجله رفتن نتونستم بفهمم.

 

 

اخم هایش ناخواسته درهم رفتند.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x