رمان شالوده عشق پارت 201

4.6
(27)

 

 

 

نمی‌دانست چرا تا این حد روی شمیم حساس است و تنها فانتزی‌اش با وجود غلط بودن این بود که کاش میشد برای همیشه او را در خانه حفظ کند.

 

 

چسبیده به سینه‌اش، در آغوشش و مطمئناً با وجود لجبازهای شمیم و سرتق بودن های همیشگی‌اش باید این آرزویش را با خود به گور می‌برد.

 

 

-خیلی‌خب هم بالارو چک کنید هم تو باغو ببینید کجاست بگید بیاد پیشم.

 

-چشم

 

-همین الآن آقا

 

 

با رفتن خدمتکارها آذربانو چشمانش را در حدقه چرخاند.

 

 

-چند ساعت دیگه دعوت نیستیم خونه حاتم ها؟ بیرون رفتن دیگه چیه؟

 

 

صورتش جمع شد.

 

 

-هووم نکه خیلی اون الدنگا برام مهمن!

 

-هر چی بگم گوش نمیدی که پسرم، اون دختره رو گذاشتی روتخم چشمات حتی نمی‌زاری اندازه‌ی یه قهوه خوردن خانوادگی تنها بمونیم!

 

 

پوزخند زد و نگاهش را از سر پایین و دست های گره خورده گندم گرفت.

 

 

چند روز بود که به خیال خودش خیلی نامحسوس دوباره وارد جمع شده بود و حتی یکی دوبار دیده بود که با خدمتکارها خوش و بش می‌کند.

 

 

هنوز هم با او قهر بود و هنوز هم از خیر تنبیه کردنش نگذشته بود اما وقتی می‌دید این در جمع بودن رنگ و روی یک دانه خواهرش را بهتر کرده، سکوت می‌کرد.

 

 

گندم جانش بود…

زیباترین امانتی که از کودکی وظیفه حال خوبش را به او سپرده بودند و حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست دوستش نداشته باشد.

 

 

 

 

 

با این حال یک دیوار سنگی بینشان کشیده شده بود و هر روز منتظر بود که بالأخره کِی این یک دانه خواهر تصمیم به صداقت می‌گیرد و تمام حقیقت را برایش می‌گوید!

 

 

کِی می‌خواست بفهمد که بدش را نمی‌خواهد و به خود قول داده بود روزی که گندم تصمیم بگیرد با صداقت همه چیز را برایش تعریف کند، به حرمت آن راستگویی گناهش هر چه باشد آن را ببخشد.

 

و کاش دخترک این بار دیر نمی‌کرد…!

 

 

به هر حال دیر یا زود حقایق پشت پرده را می‌فهمید اما کاش این حقایق را از زبان دختر موطلایی خودش می‌شنید نه غریبه ها!

 

 

-با تو دارم حرف می‌زنم امیرخان

 

 

نگاهش را از فرش زیر پایش گرفت و مستقیماً به مادرش دوخت.

 

 

-شمیم خانواده‌ی منه آذرسلطان نزدیک‌تر از اون کسی به من وجود نداره.

 

-من فقط میگم که…

 

-دیگه بدجوری دارم از این مادرشوهر بازیات خسته میشم. مشکلت چیه؟ شماها چیکار اون دختر دارید؟ فکر می‌کنی نمی‌فهمم از ترس شماها بیچاره حتی جرات نمی‌کنه از اتاقش بیاد بیرون؟ جرات نمی‌کنه سر سفره درست غذا بخوره و حتی یه بارم نتونسته جلو این تلویزیون وامونده بشینه. فکر کردی من کورم؟ فکر کردی نمی‌فهمم؟!

 

 

آذربانو هول شده صاف نشست.

 

 

-من چیزی بهش نگفتم. از بعد اینکه تو خواستی هیچی بهش نگفتم. اینکه خودش اینجا راحت نیست تقصیر ما نیست امیرخان!

 

 

فکش را روی هم سایید تا فراموش نکند زن مقابلش مادرش است و حرصش را از دیدن رفتارهای زشتشان به بدترین شکل ممکن تخلیه نکند!

 

 

 

 

-نگاهت از صدتا حرف بدتره مامان! نگاهتون از صدتا فحش بیشتر برای آدم درد داره اما من چشممو روی همه‌ی اینا می‌بندم چون نمی‌تونم ولتون کنم. نمی‌تونم دست زنمو بگیرم و برم پِی زندگی خودم. پس تو هم اون دخترو به حال خودش بذار. می‌دونم قبول کردنش برات دردناکه ولی اون تنها عشق زندگیمه. تنها کسی که حاضرم براش هرکاری کنم. خودمو پاره کنم همه رو پاره کنم ولی اونو از دست ندم پس اگر واقعاً پسرتو دوست داری بیخیال شو و باهاش کنار بیا. چون امکان نداره تا روزی که زنده‌ام از دلیل نفس کشیدنم بگذرم!

 

 

تمام تلاشش را کرده بود تا بی‌احترامی نکند اما جدیت بالای صدایش و آتشی که نگاهش را گرفته بود، کاملاً بیانگر حرص و خشم شدیدش بود و آذربانو همانطور که بزاق گلویش را خیلی واضح قورت می‌داد، پا رو پا انداخت و گفت:

 

-باشه پسرم من که چیزی نگفتم چرا ناراحت میشی.

 

-آقا

 

 

سر به طرف زمرد و نازنین چرخاند و با دیدن رنگ و روی پریده شان ابروهایش بالا برید.

 

 

-چی شده؟

 

-خانوم نیستن. همه جارو گشتیم هم خونه رو هم باغو نمی‌دونیم کجاست. گوشیشونم با خودشون نبردن!

 

 

نگاهش خیره به آن ها بود و کمی طول کشید تا حرفشان را حلاجی کند.

 

 

-نیست؟ یعنی چی که نیست؟!

 

 

نازنین دست هایش را درهم پیچاند و گفت:

 

-نمی‌دونیم راستش شاید رفتن بیرون و ما متوجه نشدیم.

 

 

یک لحظه بود.

 

جوشش خون در شریان هایش، مشت شدن دستانش و بیرون زدن رگ گردنش فقط و فقط در یک لحظه اتفاق افتاد.

 

 

صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند.

 

 

-یعنی چی که متوجه نشدین؟ این همه آدم تو خونه اید اونوقت هیچکس نمی‌دونه زن من کجاست؟!

 

-آقا بخدا ما…

 

 

دستش را به نشانه‌ی سکوت جلوی نازنین گرفت و مثل یک گرگ زخمی به سمت آذربانو و گندم چرخید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x