رمان شالوده عشق پارت 211

4.2
(45)

 

 

 

 

 

 

 

-زمــرد کـجـایـی زمـــرد؟!

 

 

زمرد دوان دوان از آشپزخانه بیرون آمد.

 

نفس نفس زنان مقابل امیرخان ایستاد و تا چشمش به من خورد، نگرانی در صورتش نشست.

 

 

-آقا چیزی شده؟!

 

 

امیرخان حرصی دستش که دور کمرم بود را بیشتر دور تنم پیچید.

 

 

به سختی روی پاهایم ایستاده بودم و آنطور که بوش می‌آمد امیرخان قرار نبود حالاحالاها بیخیالم شود.

 

 

-وسایله من و شمیم‌رو جمع کن تا یک ساعت دیگه برمی‌گردیم تهران

 

 

لبخند تلخی روی لب هایم نشست.

 

می‌خواست مرا دور کند؟!

 

 

زمرد ناراحت گفت:

 

-چرا اِنقدر یهویی؟ مگه چیزی شده آقا؟!

 

 

امیرخان بی‌قرار فریاد کشید:

 

-بـهـت گـفتـم وسایلمونو جـمع کـن زمـرد!

 

-چ..چشم همین… همین الآن.

 

 

زمرد که دور شد با بغضی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، نگاهش کردم.

 

 

-چی شده؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟

 

-داری چیکار می‌کنی امیرخان؟!

 

-چیکار می‌کنم؟!

 

-داری فرار می‌کنی؟!

 

 

هر دو ابرویش بالا پرید و یکدفعه بلند و حرصی خندید.

 

-من و فرار کردن؟ حالت خوبه بچه؟!

 

 

به سمتش چرخیدم.

 

 

-داری فرار می‌کنی! مثل همیشه داری سرخود تصمیم می‌گیری و می‌خوای من هم مطیعت باشم. جای اینکه برای یه بارم که شده به من فکر کنی، به احساساتم فکر کنی، دوباره داری هر جور که خودت می‌خوای قدم برمی‌داری!

 

 

چشمانش گرد شد.

 

-چی داری میگی شمیم؟! من بخاطر تو، بخاطر آرامشِ اعصاب تو، بخاطر راحتی تو می‌خـوام برگردیم خونمون!

 

 

اعصابم خراب بود.

پر از حرص بودم. پر از گیجی و ناراحتی و آخرین چیزی که در این لحظه می‌خواستم بحث کردن با امیرخان بود.

 

 

حرصی سر تکان دادم و قطره‌ی اشکی که از چشمم ریخت را با خشونت پاک کردم.

 

حلقه‌ی دستش را از دور کمرم باز کردم و عقب رفتم.

 

 

-خیلی‌خب باشه تو راست میگی!

 

-کجا داری میری؟!

 

-می‌خوام تنها باشم.

 

 

عصبانی بودم از خودم از او از همه…

اما چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستم را از پشت کشید و محکم به سینه‌اش سنجاقم کرد.

 

 

حرصی از زورگویی های تمام نشدنی‌اش محکم روی سینه‌اش کوبیدم و بی اراده جیغ زدم:

 

-وقـتـی بـهـت مـیـگم ولـم کـن یعـنـی ولـم کـن چرا هیـچوقـت حرف آدمـو نمـی‌فـهمی تو…

 

-من قربونت برم؟

 

 

ناخودآگاه زبانم غلاف شد و به سختی سر بالا گرفتم.

 

 

چشمانش پر از ناراحتی بود و دیدن غمی که در آن تیله های خوشرنگ بود، سپر دفاعی‌‌ام را پایین انداخت.

 

 

دستش را یک طرف صورتم گذاشت و خیلی نَرم خیسی زیر چشمانم را گرفت.

 

-قربونت برم که اینجوری گریه نکنی؟ که اینجوری به خودت سخت نگیری؟!

 

 

 

 

لب هایم می‌لرزید و ناز دادن یکدفعه‌ای او باعث شد اشک هایم این‌بار راحت‌تر از قبل بریزند و دقیقاً همانند یک کودک که بعد از زمین خوردنی وحشتناک به پناهگاه اَمن خودش رسیده، بی‌اختیار تمام وزنم را روی ساعدهای قدرتمندش که دور کمرم حلقه شده بود انداختم و بغ کرده گفتم:

 

-امیر؟

 

-جون امیر؟

 

-تو… تواَم همه اونایی که من شنیدم رو شنیدی نه؟!

 

 

ناراحت چشم بست و دستم را روی آرنجش گذاشتم.

 

 

-خیلی مطمئن بود اصلاً… انگار اصلاً هیچ شَکی نداشت. اون چطور می‌تونه با من نسبتی داشته باشه یا دختر باکره با اون سرنوشت وحشتناکش، یعنی واقعاً مادر من با مامان تو…

 

 

با بوسه‌ای که به لب هایم زد، ساکتم کرد.

 

 

نمی‌بوسید فقط لب هایش را محکم روی لب هایم فشار می‌داد و پهلوها و کمرم نیز میان دست هایش چلانده می‌شدند.

 

 

لب هایش را از لبانم جدا کرد و به لاله‌ی گوشم چسباند.

 

 

عمیق تنم را نفس می‌کشید و می‌دانستم او هم از این وضعیت شوکه شده.

 

 

می‌دانستم امیرخانی بزرگ هم در این لحظه دقیقاً نمی‌داند موضوع از چه قرار است اما دست خودم نبود که دنبال جواب از او بودم!

 

نمی‌دانم چرا شاید چون می‌دانستم هرگز دروغ نمی‌گوید حتی اگر یک طرف قضیه مادر خودش باشد!

 

 

-امیر؟

 

لب هایش را به گوشم چسباند و مانند همیشه پر از اقتدار گفت:

 

-بهت قول میدم حقیقت هر چی که باشه برات پیداش می‌کنم! قول میدم هر چی بود بهت میگم! اما اینجوری خودتو اذیت نکن باشه؟ ناراحت نشو اصلاً مگه نهایتش چیه؟ نهایتش اینه که یه ارتباطی با اون عوضی داری و اونوقت بازم این منم که باید بخاطر نزدیکیش بهت حرص بخورم نه تو!

 

 

پوزخند زدم.

هردومان می‌دانستیم این داستان به سادگی تمام نمی‌شود اما هیچ کلمه‌ای برای گفتن پیدا نمی‌کردم.

 

 

واژه ها از ذهنم فرار کرده و زندگی عجیب غریبم دوباره مرا در یک جاده ناآشنا رها کرده بود.

 

جاده‌ای که هیچ نظری برای پستی های بلندبالایش نداشتم.

 

 

_♡_

 

 

-پیاده شو.

 

 

نگاه گیج شده‌ام را از نگاهش گرفتم و دوباره به حیاط دوختم.

 

 

در کمتر از چندساعت به خانه برگشته بودیم. حتی برای روبه رو شدن با مادرش، برای اینکه آن ها را هم همراهمان بیاورد لحظه‌ای صبر نکرده بود و این برخلاف عادات همیشگی‌اش بود.

 

 

-شمیم؟!

 

-چرا اومدیم اینجا؟

 

 

اخم کوچکی کرد.

 

 

-چون اینجا خونمونه تو هم حالت خوب نیست نمی‌اومدیم چیکار می‌کردیم؟!

 

 

لب هایم را پر حرص روی هم فشردم و از ماشین پیاده شدم.

 

 

نگاه تارم در حیاط می‌چرخید.

 

خاطرات کودکی، نوجوانی، خاطرات عاشق شدنم، ازدواج کردنم همه در این خانه مبحوس شده بودند.

 

دیوارهای اینجا، درختان همه شاهد روزهای تلخ و شیرینی از زندگی‌ام بود اما در این لحظه حتی کلبه‌ای که عاشقش بودم هم نفرت انگیز به نظر می‌رسید!

 

 

-چته شمیم؟!

 

 

امیرخان از ماشین پیاده شد و مقابلم ایستاد.

 

 

لب های لرزانم را به هم چسباندم تا ضعفم بیشتر از این آشکار نشود اما از درون تمام وجودم درد گرفته بود.

 

 

-من پا تو این خونه نمی‌زارم!

 

-چی گفتی؟!

 

-همین که شنیدی من…

 

با هجوم یکدفعه‌ای هر چه که خورده و نخورده بودم سریع خم شدم و کنار باغچه عق زدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x