-آروم باش… آروم.
کنارم رو دو پا نشست و آرام کمرم را مالش داد.
آنقدر بالا آوردم که دیگر چیزی جز حس تهوع در معده و حلقم نماند و دهانم طعم تلخ ترین زهر دنیا را گرفته بود.
-آقا؟ برگشتین؟ چی شده؟!
-سوگل برو یه لیوان آب قند درست کن.
-ای وای چشم… چشم.
-بیا ببینمت خوبی هان؟
به سختی سر تکان دادم.
بیاهمیت و بدون اینکه ذرهای خم به ابرو بیاورد، دست دراز کرد و شلنگ آبی که داخل باغچه بود را برداشت و صورتم را شست.
-ول کن خ..ودم میتونم.
-حرف نباشه.
دست بزرگش را بلند کرد و خیلی صمیمانه صورتم را تمیز کرد.
-من نمیام تو این خونه حتی اگه یه کلمه از حرفای اون آدم هم راست باشه نمیتونم. منو بفرست یه جای دیگه عمراً ن..نمیام اون تو!
نفس عمیقی کشید و اخمالود براندازم کرد.
بیحال چشم بستم تا غرغرهای تمام نشدنیاش را هر چه سریعتر از سر بگذرانم اما برخلاف تصورم بیآنکه کلمهای بگوید دستاتش را به زیر کمر و زانوهایم سُراند و در آغوشش بلندم کرد.
متعجب خیرهاش شدم که در ماشین را باز کرد و کمکم کرد بنشینم.
-راحتی یا صندلی رو بخوابونم؟
-را..راحتم.
دستش را دراز کرد و کمربندم را هم بست.
-آقا؟
چرخید و لیوان آب قند را از سوگل گرفت و به لب هایم چسباند.
-بخور.
-امیر…
لیوان را بیشتر به لب هایم چسباند.
-گفتم بخور شمیم.
مجبوراً کمی نوشیدم.
لیوان را به دست سوگل سپرد و گفت:
-مدارکی که تو اتاق کارم هست همه رو جمع کن تا شب میگم برام بفرستی.
-کجا میرید آقا؟ شما که همین الآن رسیدید.
امیرخان با منظور برایش سر کج کرد که سوگل سریع ادامه داد.
-م..منظورم اینه که اگر آذربانو پرسید چی بگم؟ برای اون میپرسم.
با وجود حالت تهوع مزخرف و سردرد وحشتناکم گوش هایم را تیز کردم تا جوابش را بشنوم و زمانی که گفت:
-هر کی پرسید بگو یه مدت جای دیگه میمونیم.
ناباوری تمام وجودم را گرفت.
باور کردنی نبود… امیر خانی و ترک کردن منزل پدریاش؟!
حتی در بدترین شرایط هم از این تصمیم ها نگرفته بود و این کارش چیزی شبیه باریدن برف در وسط تابستان بود.
سوگل حیرتزده ساکت ماند.
امیرخان بیاهمیت سوار ماشین شد و یک دستش را روی فرمان گذاشت.
-مجبور نیستی این کارو کنی!
سر چرخاند.
خیره، عمیق و پر حرف چشمانش را در صورتم چرخاند و گفت:
-من برای خوب کردن حال بد تو به همه چی مجبورم!
-یه مدت همینجا میمونیم تا ببینیم چی پیش میاد.
با ضعفی که در وجودم بود آرام دستم را به دیوار سفیدرنگ تکیه دادم و نگاهم را در آپارتمان نقلی و جمع و جور چرخاندم.
یک آپارتمان کوچک که گمان نمیکردم بیشتر از هفتاد متر باشد و وسایلش هم آنچنان لوکس نبود اما تقریباً هر چیز اولیهای را در خود جای داده بود.
مبل های سبز رنگ، فرش های کرمی و پرده های حریر در سالن کوچکش وجود داشت.
یک اتاق خواب در سمت راست سالن و سرویس بهداشتی هم در سمت چپ بود.
اشپزخانه هم آنقدر کوچک بود که به نظر میرسید نهایت دونفر همزمان بتوانند در آن جایگیر شوند و در یک کلمه این خانه حتی نزدیک به سلیقهی خانی ها نبود اما خوب میفهمیدم که چرا اینجا را انتخاب کرده!
دستم را روی تلویزیون خاک گرفته کشیدم و زمزمه وار گفتم:
-یه خیابون با خونتون فاصله داره.
کتش را روی میز انداخت و نگاهش را به صورتم دوخت.
-خب؟
-…
-مشکلش چیه؟ به هر حال نمیتونم خیلی از عمارت دورشم شاید چیزی لازم داشته باشن.
-بهت گفته بودم لازم نیست با من بیای مگه نه؟ این انتخاب من بود… اجبار من!
پوزخندی حرصی روی لب هایش نشست.
-نمیدونم تا حالا چندبار اینو برات تکرار کردم اما روزی که بهم بله دادی، چیزی به اسم منو از خودت گرفتی و میدونم الآن ناراحتی، دوست ندارم منم باعث ناراحتیت شم پس مثل بچه ها بهونه گیری نکن خانومم.