رمان شالوده عشق پارت 212

4.4
(41)

 

 

 

-آروم باش… آروم.

 

 

کنارم رو دو پا نشست و آرام کمرم را مالش داد.

 

 

آنقدر بالا آوردم که دیگر چیزی جز حس تهوع در معده و حلقم نماند و دهانم طعم تلخ ترین زهر دنیا را گرفته بود.

 

 

-آقا؟ برگشتین؟ چی شده؟!

 

-سوگل برو یه لیوان آب قند درست کن.

 

-ای وای چشم… چشم.

 

-بیا ببینمت خوبی هان؟

 

 

به سختی سر تکان دادم.

 

بی‌اهمیت و بدون اینکه ذره‌ای خم به ابرو بیاورد، دست دراز کرد و شلنگ آبی که داخل باغچه بود را برداشت و صورتم را شست.

 

-ول کن خ..ودم می‌تونم.

 

-حرف نباشه.

 

 

دست بزرگش را بلند کرد و خیلی صمیمانه صورتم را تمیز کرد.

 

 

-من نمیام تو این خونه حتی اگه یه کلمه از حرفای اون آدم هم راست باشه نمی‌تونم. منو بفرست یه جای دیگه عمراً ن..نمیام اون تو!

 

 

نفس عمیقی کشید و اخمالود براندازم کرد.

 

 

بی‌حال چشم بستم تا غرغرهای تمام نشدنی‌اش را هر چه سریعتر از سر بگذرانم اما برخلاف تصورم بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید دستاتش را به زیر کمر و زانوهایم سُراند و در آغوشش بلندم کرد.

 

 

 

متعجب خیره‌اش شدم که در ماشین را باز کرد و کمکم کرد بنشینم.

 

 

-راحتی یا صندلی رو بخوابونم؟

 

-را..راحتم.

 

دستش را دراز کرد و کمربندم را هم بست.

 

-آقا؟

 

 

چرخید و لیوان آب قند را از سوگل گرفت و به لب هایم چسباند.

 

 

-بخور.

 

-امیر…

 

لیوان را بیشتر به لب هایم چسباند.

 

-گفتم بخور شمیم.

 

مجبوراً کمی نوشیدم.

 

لیوان را به دست سوگل سپرد و گفت:

 

-مدارکی که تو اتاق کارم هست همه رو جمع کن تا شب میگم برام بفرستی.

 

-کجا می‌رید آقا؟ شما که همین الآن رسیدید.

 

امیرخان با منظور برایش سر کج کرد که سوگل سریع ادامه داد.

 

-م..منظورم اینه که اگر آذربانو پرسید چی بگم؟ برای اون می‌پرسم.

 

 

با وجود حالت تهوع مزخرف و سردرد وحشتناکم گوش هایم را تیز کردم تا جوابش را بشنوم و زمانی که گفت:

 

-هر کی پرسید بگو یه مدت جای دیگه می‌مونیم.

 

 

ناباوری تمام وجودم را گرفت.

 

باور کردنی نبود… امیر خانی و ترک کردن منزل پدری‌اش؟!

 

 

حتی در بدترین شرایط هم از این تصمیم ها نگرفته بود و این کارش چیزی شبیه باریدن برف در وسط تابستان بود.

 

 

سوگل حیرت‌زده ساکت ماند.

امیرخان بی‌اهمیت سوار ماشین شد و یک دستش را روی فرمان گذاشت.

 

-مجبور نیستی این کارو کنی!

 

 

سر چرخاند.

خیره، عمیق و پر حرف چشمانش را در صورتم چرخاند و گفت:

 

-من برای خوب کردن حال بد تو به همه چی مجبورم!

 

 

 

-یه مدت همینجا می‌مونیم تا ببینیم چی پیش میاد.

 

 

با ضعفی که در وجودم بود آرام دستم را به دیوار سفیدرنگ تکیه دادم و نگاهم را در آپارتمان نقلی و جمع و جور چرخاندم.

 

 

یک آپارتمان کوچک که گمان نمی‌کردم بیشتر از هفتاد متر باشد و وسایلش هم آنچنان لوکس نبود اما تقریباً هر چیز اولیه‌ای را در خود جای داده بود.

 

 

مبل های سبز رنگ، فرش های کرمی و پرده های حریر در سالن کوچکش وجود داشت.

یک اتاق خواب در سمت راست سالن و سرویس بهداشتی هم در سمت چپ بود.

اشپزخانه هم آنقدر کوچک بود که به نظر می‌رسید نهایت دونفر همزمان بتوانند در آن جایگیر شوند و در یک کلمه این خانه حتی نزدیک به سلیقه‌ی خانی ها نبود اما خوب می‌فهمیدم که چرا اینجا را انتخاب کرده!

 

 

دستم را روی تلویزیون خاک گرفته کشیدم و زمزمه وار گفتم:

 

-یه خیابون با خونتون فاصله داره.

 

 

کتش را روی میز انداخت و نگاهش را به صورتم دوخت.

 

 

-خب؟

 

-…

 

-مشکلش چیه؟ به هر حال نمی‌تونم خیلی از عمارت دورشم شاید چیزی لازم داشته باشن.

 

-بهت گفته بودم لازم نیست با من بیای مگه نه؟ این انتخاب من بود… اجبار من!

 

 

پوزخندی حرصی روی لب هایش نشست.

 

 

-نمی‌دونم تا حالا چندبار اینو برات تکرار کردم اما روزی که بهم بله دادی، چیزی به اسم منو از خودت گرفتی و می‌دونم الآن ناراحتی، دوست ندارم منم باعث ناراحتیت شم پس مثل بچه ها بهونه گیری نکن خانومم.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x