شانه و عطرهایم را روی میز گذاشتم و چشمانم را به انسان افسردهای که داخل آینه بود، دوختم.
حرف های زمرد بدون لحظهای وقفه و موریانهوار در سرم مرور میشد و همهی ذهنم را معطوف خود کرده بود.
نمیخواستم ضعیف باشم اما سرگذشت آن زن، سرگذشتی که ممکن بود مربوط به مادرم باشد، لحظهای به حال خود رهایم نمیکرد.
-برای پدره دختره شرط میزارن که باید دخترتو به اولین خاستگاری که براش میاد، بدی!
تکان محکمی که سیب آدمم خورد را دیدم و با بیحالی از آینه چشم گرفتم و لبهی تخت نشستم.
-زن ها به زور بکارت دخترو چک میکنن!
ملحفهی سفید رنگ درون مشت هایم مچاله شد.
-مجبورش میکنن با کسی که بیست سال از خودش بزرگتره ازدواج کنه.
یک آن بود…
دستم بیاختیار به سمت شانه رفت و لحظهای بعد با تمام توان شانهی قرمز رنگم را به سمت اینه پرتاب کردم.
صدای شکستنش و پاچیدن خورده شیشه ها زمزمهی زمرد را در پس ذهنم خاموش کرد.
سکوت همه ی ذهنم را گرفت و گویی همه چیز در دنیا به قعر خاموشی رفت.
با حس خوبی که بخاطر قطع شدن صدای زمرد بود، مثل دیوانه ها لبخند کوچکی زدم و آرام روی تخت دراز کشیدم.
چشمانم روی هم افتاد و با آرامشی عجیب جنینوار در خودم جمع شدم.
در لحظهی آخر درست قبل ورودم به دنیای جادویی خواب، تنها یک سوال پررنگ وجود داشت.
اگر همه چیز حقیقت داشته باشد، چطور باید خودم را بخاطر اینکه سال ها نان خانهی ابراهیم خان و آذربانو را خورده بودم ببخشم؟ چطور؟!
-نیومدم اینجا باهات دعوا کنم، صداش بزن بیاد.
-دعوا کن ببینم مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟!
-گوش کن ببین چی میگم، میدونم خواهرم توئه دیوونه رو دوست داره برای همین نمیخوام باهات بحث کنم. نمیخوام چون دوست ندارم اون ناراحتشه وگرنه اینو بدون که هیچ جوره باهات حال نمیکنم!
– لا اله الا الله این چه عشق خواهر و برادری بوده که یهو شکوفا شده! یه جوری سنگ زن منو به سینه میزنی هر کی ندونه فکر میکنه دوقلوهای به هم چسبیده بودین!
-لازم نیست حتماً دوقلو باشیم تا بخوام هوای خواهرمو داشته باشم. درثانی این که شمیم تازه از حضور من باخبر شده دلیل نمیشه که منم تازه خبردار شده باشم! خیلی وقته منتظره این روزم برای همین اصلاً فکر نکن که از همخونم دست میکشم… افتاد؟!
-نوچ… نیفتاد. تو نمیتونی کاری کنی شر و ورهاتو قبول کنم ولی من یه چیزی رو حالیت میکنم!
-تو چرا…
-حالیت میکنم هر خریم باشی با هر نسبت مزخرفی که ادعاشو داری، بازم نمیتونی با این قد دراز و هیکل گُندت اسم زن من اینجوری راحت به زبون بیاری!
امیرخان جملهی آخرش را تقریباً فریاد کشید و با بلندتر شدن سروصدا دریافتم که بالحتم مشاجرهی پر از خشم و عصبانیتشان بالأخره به کتک کاری رسیده است.
حرصی از روی تخت بلند شدم و مضطرب لب گزیدم.
نمیدانم رادان حاتم از کجا شمارهام را گیر آورده بود اما وقتی بعد شکستن شیشه ها خوابم برد با صدای زنگ او بیدار شدم و قبل آنکه درک کنم چه اتفاقی در حال وقوع است، امیرخان که بیسروصدا در حال جمع کردن تکه های آینه بود، موبایلم را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
سپس شبیه پسران کم سن و سال شَرور که با دوستانشان قرار مدار دعوا میگذراند، برای رادان کُری خواند و در کمال ناباوری خودش آدرس اینجا را داد تا نشانش دهد از ترس او مرا پنهان نکرده!