البته این چیزی بود که به رادان گفت و من خوب میدانستم درد این مرد چیست!
کاملاً برایم واضح بود که علاوه بر اینکه میخواست نشان دهد از رادان هیچ ابایی ندارد، هنوز مشت هایش برای به باد کتک گرفتن او تیر میکشیدند و تا اینجا هم که خودش را کنترل کرده بود، برایش یک پیشرفت بزرگ به حساب میآمد!
-چه غلطی داری میکنی مرتیکه؟!
-تو داری غلط میکنی نه من… بیناموس برای من نقش بازی میکنی؟ با نقشه نزدیک میشی مارو دعوت میکنی خونت که برای زن من رول بازی کنی؟ فکر کردی چرا گفتم بیای اینجا؟ که خواهرتو ببینی؟ نخیر مردک گفتم بیای تا گوش مالی ای که حقت بود اما وقت نشد بهت بدم رو قشنگ حالیت کنم!
با شنیدن جملهاش از پشت در ناخودآگاه نیشخندی حرصی روی لبم نشست.
دقیقاً همانطور که حدسش را میزدم!
بیاعصاب از صداهای تمام نشدنیشان در اتاق را باز کردم و وارد سالن شدم.
-چه خبره اینجا؟ چیکار دارید میکنید شما؟!
صدای بلندم هردویشان را ساکت کرد و در یک لحظه هم امیرخان یقهی مچاله شدهی رادان را رها کرد و هم رادان عقب کشید.
متاسف و ناراحت سر تکان دادم.
دو مرد گنده بک که هر کدام نزدیک دومتر قد داشتند، شبیه بچه ها به جان هم افتاده بودند و الحق که این دنیا دیوانه هایش را تنها سر راه من میگذاشت!
-شمیم
تا رادان اسمم را صدا زد، امیرخان تیز نگاهش کرد و کلافه از حرص زدن و زورگویی های همیشگیاش سریع گفتم:
-امیرخان بسه! خواهش میکنم ازت بس کن! حالا مثلاً اگر اسم منو به زبون بیاره چی میشه؟ بخاطر عصبانیت خودت حال منو بدتر نکن. سرم داره بخاطر داد و بیدادهاتون میترکه.
چانهاش سخت شد اما با نگاهی به چشمانم که دریاچهای از خون شده بود، چیزی نگفت و یک قدم رو به عقب برداشت.
برای من عادی بود اما متوجه متعجب شدن رادان از نَرم شدن یکدفعهای گرگِ وحشی مقابلش شدم.
گلویی صاف کردم و در حالی که نمیدانستم دقیقاً چگونه باید با غریبهای که یکدفعه زیادی آشنا شده بود صحبت کنم، آرام گفتم:
-شما اینجا چیکار دارید آقای رادان؟!
مهر به نگاهش برگشت و خیلی عجیب بود اما وقتی خیرهام میشد، شدت احساساتش آنقدر زیاد بود که دلم برای آن همه حمایت و مهر چشمانش میرفت!
برادر داشتن همچین حسی بود؟!
یعنی هر زمان که امیرخان به گندم نگاه میکرد او هم تا همین حد خوشحال میشد یا من آنقدر تک و تنها مانده بودم که دلم برای کوچکترین محبت ها پر میکشید؟!
-من نیومدم اینجا که ناراحتت کنم شمیم جان برعکس چون حس کردم الآن باید کنارت باشم اومدم. با خودم گفتم صد در صد الآن گیج شدی و ناراحتی باید پیشت باشم تا همه چیزو برات راحتتر کنم. تا به سوال های ذهنت جواب بدم!
خیلی خوب متوجه بلند شدن صدای نفس های خشمگین امیرخان بودم و خدایا آخر چرا این آدم را تا این حد انحصارطلب آفریدی؟!