رمان شالوده عشق پارت 215

4.5
(34)

 

 

 

 

تا حدی تصاحبگر  و خودخواه که حتم داشتم اگر به حال روحی بدم باور نداشت، اگر آن تکه های شکسته آینه را خودش جمع نمی‌کرد، حال بخاطر این جملات یک استخوان سالم در بدن رادان حاتم نمی‌گذاشت!

 

 

ضعف اجازه نداد بیشتر بایستم و آرام به سمت مبل ها حرکت کردم.

 

 

همین که نشستم امیرخان مثل یک محافظ کنارم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.

 

 

-شمیم جان من نمی‌خوام اذیتت کنم فقط می‌خوام هر چی هست و نیست‌رو بهت بگم تا سوال هایی که برات پیش اومده حل شه. حقیقت برات قابل فهم‌ شه. همین… البته یه چیز دیگه هم می‌خوام.

 

 

کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد.

 

 

-می‌خوام رابطه‌مونو درست کنیم! می‌خوام جامون‌رو تو زندگی هم پیدا کنیم! البته می‌دونم فعلاً برای همچین چیزی زوده اما…

 

 

امیرخان یک لحظه چنان شانه‌ام را فشار داد که تمام صورتم از درد جمع شد.

 

 

دستم را که روی دستش گذاشتم، سریع به خودش آمد و ناراحت تا خواست عقب برود، سریع فاصله‌ی میان انگشتانش را با انگشت های ظریفم پر کردم و دستش را محکم گرفتم.

 

 

دیوانه بود که حسودی می‌کرد…

که هنوز نتوانسته بود بفهمد من او را به هیچکس و هیچ چیز نخواهم فروخت!

 

 

 

 

 

 

سر پایین انداختم و همانطور که نَرم پشت دست امیرخان را نوازش می‌کردم تا هردویمان آرام‌تر شویم رو به حاتم گفتم:

 

-حق با شماست. من هم گیج شدم، هم ناراحتم و هم خیلی سوال برام پیش اومده اما چیزی که تو یک روز گذشته تجربه کردم‌رو تا حالا حتی تو خوابمم ندیده بودم برای همین نمی‌تونم بگم اگر چطوری می‌شنیدمش بهتر بود!

 

 

نگرانی به چشمانش آمد و قبل آنکه بتواند چیزی بگوید، با اشکی که دیدم را تار کرده بود سریع گفتم:

 

-اما مطمئنم اگر هر طور دیگه‌ای بود، اگر حرف هاتون رو اِنقدر تلخ نمی‌گفتید، اگر حقیقتی که ازش حرف می‌زنیدو جوری عنوان نمی‌کردید که من بخاطر تمام سال های عمرم، بخاطر احمقیم، بخاطر بی‌خبریم از خودم متنفر نمی‌شدم و حالم از خودم بهم نمی‌خورد، اونوقت قطعاً الآن تو شرایط دیگه‌ای بودیم!

 

 

شوکه شد و با دردی آشکار چشم بست.

 

 

می‌دانستم فکر این قسمتش را نکرده.

هر چند ناخواسته اما مثل تمام انسان های دوروبرم به احساساتم بی‌توجهی کرده و چنان مشئمزم کرده بود که حد نداشت.

 

 

توصیف چیزی که در خانه‌اش تجربه کرده بودم سخت بود و میشد گفت کمی شبیه این بود که بزرگترین نقطه ضعف یک نفر را در صورتش فریاد بزنی!

 

مثلاً به یک دختر نوجوان و حساس بگویی آهای دختر تو زشت ترین صورت ممکن را داری یا زشت ترین اندام را داری! چیزی خیلی بدتر و این مرد هم احمقی مرا در صورتم فریاد زده بود!

 

 

-من… من نمی‌دونم چی باید بگم. اِنقدر عصبانی بودم که یه آن به هیچی فکر نکردم. هر چی بگی حق داری!

 

 

بزاق گلویم را خیلی سخت قورت دادم.

 

 

-لازم نیست چیزی بگید. شما امروز حرف هاتون‌رو زدید. من خودم در موردشون تحقیق می‌کنم و اونوقت اگر خواستم باهاتون ارتباط می‌گیرم. لطفاً از این بیشتر توقع نداشته باشید من هنوز خیلی گیجم!

 

 

به وضوح افتادن شانه هایش را دیدم.

 

 

نگاهش، چشمانی که فریاد می‌زد از صبر زیاد خسته شده، حالت نگرانش همه و همه قلبم را تکان می‌داد اما خودش هم می‌دانست که فعلاً بیشتر از این نمی‌تواند انتظاری داشته باشد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x