رمان شالوده عشق پارت 217

4.5
(29)

 

 

 

 

حرصی شروع به جویدن ناخن هایم کردم و آنقدر ذهنم درگیر شد که حتی نتوانستم بقیه مکالمه‌اش را بشنوم و تنها یک چیز درسرم می‌چرخید، آن هم این بود که امکان ندارد کلی حقیقت تلخ و حال بهم زن در مورد گذشته وجود داشته باشد و من از همه‌ شان بی‌خبر باشم!

 

 

امکان ندارد همه اطرافیان از احمقی‌ام سو‌استفاده کرده باشند… امکان نداشت مگر نه؟! امکان نداشت!

 

 

-شمیم؟ شمیم دخترم؟

 

-چی شده؟ چی بهش گفتی خاله؟!

 

-پسرم من ساکت بودم… شمیم؟!

 

 

با صدا زدن های مداوم آراسته خانوم و امیرخان به خود آمدم و شبیه کسی که همین حالا از یک غرق شدگی عمیق نجات یافته، به شدت نفس نفس می‌زدم و عرق از تیغه‌ی کمرم راه افتاده بود.

 

 

-شمیم خوبی؟ می‌خوای یه کم دراز بکشی؟!

 

 

تند پلک زدم تا تصویر امیرخان از پشت قرنیه های اشکی‌ام واضح شود و سپس خیلی سریع بلند شدم و کنار آراسته خانوم نشستم.

 

 

-آراسته خانوم من دارم دیوونه میشم. تو این دو روزه نتونستم یه لحظه هم آروم بگیرم. ازت خواهش می‌کنم هر چی که می‌دونی‌رو بگو… فکر اینکه همه‌ی عمرم چقدر کور بودم داره دیوونم می‌کنه. فکر اینکه اگر حرف های اون مرد درست باشه و من همه‌ی این سال ها نون آذربانو رو خورده باشم داره خفه‌م می‌کنه. توروخدا تو همه چی‌رو برام تعریف کن. توروخدا تو بگو که همه چی به اون تلخی و حال بهم زنی که اون آدم گفت نیست!

 

 

آراسته خانوم با دلسوزی و امیرخان با نگرانی خیره‌ام شده بود اما هر دو سکوت کرده بودند.

 

 

پر بغض و خواهش‌وار دست آراسته خانوم را گرفتم و با ته مانده امیدی که برایم مانده بود، نالیدم:

 

-من داستان دختر باکره‌رو شنیدم. حرف های حاتمم شنیدم ولی مطمئنم هیچی به اون تلخی که میگن نیست! چون هر چی نباشه

بابابزرگم خودش سال ها کارگری ابراهیم خانو کرد. نونشو خورد. به من داد. به هر حال هیچکس پول کسی که اون همه بلا سر دخترش

اورده رو نمی‌خوره مگه نه؟ من مطمئنم هیچکس همچین تحقیری‌رو قبول نمی‌کنه!

 

 

 

 

 

 

آراسته خانوم فشاری به دستم داد و با مهر مادرانه‌ای که اولین بار آن را به این شدت نسبت به خود می‌دیدم، گونه‌ام را ناز کرد.

 

 

-هیچی تو این دنیا به اندازه آرامش ارزش نداره دخترم. خیلی از حقیقت ها نفهمیدنشون بیشتر از فهمیدنشون برامون مفیده اما حالا که می‌خوای بدونی، پس منم به خواسته‌ت احترام می‌زارم.

 

 

همه تن چشم شدم و بی‌اهمیت به امیرخان که با نگرانی بسیاری خیره‌ام بود، به آراسته خانوم زل زدم.

 

و او در حالی که ناراضی بودن از سرو رویش می‌ریخت، نگاهش را به نقطه‌ای دوخت و طوری که انگار در حال سفر به سال های دور و دراز جوانی‌اش است، دهان باز کرد:

 

-من و آذر با نوشین مادرت، یه زمانی دوست های خوبی بودیم. صبح ها با هم می‌رفتیم سر زمین عصرها تو باغ زیردرخت های میوه

 

می‌نشستیم. می‌رفتیم از چشمه آب می‌اوردیم و اکثر روزهای هفته کنار هم بودیم. نوشین دختر خیلی تنهایی بود. برعکس همه خانواده

 

ها تو روستا که اکثراً عیال وار بودن، نوشین تک بچه بود و آقاش، بابا احمدت بعد مرگ زنش هیچوقت به فکر ازدواج دوباره نیفتاد. صبح

 

تا شب می‌رفت سر زمین و این دختر تنها می‌موند برای همین خیلی زیاد به ما وابسته شده بود، مخصوصا با آذر رابطه‌ی خیلی خوبی داشتن.

 

 

یکدفعه بغض کرد و صدایش لرزان شد.

 

اشک هایم ناخوداگاه می‌چکیدند و صورتم را خیس کرده بودند.

 

 

-راستشو بخوای مادرت بیشتر از من با آذر دوست بود. به صمیمتشون حسادت می‌کردم می‌گفتم آذر خواهر منه! چه معنی میده بیشتر وقتش با تو باشه؟ نوشینم همیشه با خنده می‌گفت من رهگذرم. مطمئن باش خواهرت با اولین مشکلی که پیش بیاد منو یادش میره و واقعاً بعد یه مدت همینم شد!

 

 

شقیقه هایم نبض گرفته بودند و هر چه می‌خواستم به حرف هایی که قرار بود بشنوم امیدوار باشم، نمیشد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x