رمان شالوده عشق پارت 218

4.1
(40)

 

 

 

 

به هر حال هیچکس خاطرات خوبش را با همچین بغض و ناراحتی تعریف نمی‌کرد مگر نه؟!

 

 

-هر بار که یکی از دخترای روستا ازدواج می‌کرد من یعنی…

 

 

شرمنده خندید و تا به حال آراسته را در این وضعیت ندیده بودم!

 

طوری که انگار با مرور این خاطرات به شدت حالش خراب شده و اگر میشد همین حالا بلند میشد و فرار می‌کرد!

 

 

-من می‌گفتم حتماً بعدی مائیم اما هم آذر هم نوشین جیغ و داد می‌کردن که نه امکان نداره. ما… ما تا وقتی عاشق نشیم ازدواج نمی‌کنیم و به خواسته شون هم رسیدن. عاشق شدن… منتهی هر دوشون عاشق یه نفر شدن!

 

 

آراسته خانوم گفت و گفت و من هر لحظه درمانده‌تر شدم.

 

 

این سرنوشت بود یا شوخی؟!

 

یعنی چی که هم مادر من و هم آذربانو هر دو عاشق ابراهیم خان شده بودند؟!

 

 

نگاه شرمنده آراسته خانوم و مدام عنوان کردن اینکه خودش هم بعد سال ها همه‌ی حقیقت را فهمیده و اگر زودتر متوجه میشد، حتماً برای مادرم کاری می‌کرد، هیچ کدام در کتم نمی‌رفت که نمی‌رفت!

 

 

چطور توانسته بودند؟!

 

چطور دلشان آمده بود با یک دختر جوان همچین کاری کنند؟!

 

 

-آذر خیلی وقت بود که دلشو به ابراهیم باخته بود اما محل ندادن های ابراهیم و غرور زیاد خودش باعث شده بود حتی منم از احساسات شدیدش خبردار نشم. مادرتم همینطور… خدا رحمتش کنه، هیچ وقت یادم نمیره یه روز عصر که تو باغ نشسته بودیم با گونه های سرخ شده گفت بالاخره با اونی که دوستش داشت نامزد کرده و با اینکه فقط باباش خبر داره اما ما براش مثل خواهریم. نمی‌تونه ازمون پنهون کنه. جیغ کشیدیم. خیلی براش خوشحال شده بودیم. می‌دونستیم نوشین یکی‌رو دوست داره اما اِنقدر می‌ترسید که نکنه اسمش تو روستا بد دربره، حتی جرات نمی‌کرد بگه اونی که می‌خواد کیه!

 

 

-…

 

-تا اینکه اون روز… اون روز

 

 

آراسته خانوم با سر انگشت تَری چشمانش را گرفت و من گویی در حال لمس چیزهایی که تعریف می‌کرد، بودم!

 

 

انگار خودم آن ها را زندگی کرده‌ام و هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کردم زنی که همیشه آغوشش بوی امنیت می‌داد و مرگ زودهنگامش باعث شده بود که حتی تصویرش را هم به کمک عکس ها در ذهن نگه دارم، تا این حد سختی کشیده باشد!

 

تا این حد له شده باشد و تا این حد تاوان گناه نکرده را پس داده باشد!

 

 

-وقتی نوشین که خیالش از بابت نامزدیش راحت شده بود اعتراف کرد با ابراهیم صیغه خوندن، اون جمله… جمله آخری که گفت انگار حکم سوت پایان دوستی مارو داشت! آذر یکدفعه لال شد. هیچی نمی‌گفت حتی تا وقتی رفتیم خونه هم ساکت بود و یکدفعه منفجر شد! جیغ می‌زد. گریه می‌کرد. اِنقدر دیوونه بازی درآورد تا آخر همه فهمیدن دردش چیه! مامانم اول تنبیه‌ش کرد حتی آقاجون کتکش زد. اون موقع ها خیلی زشت بود که یه دختر بخاطر یه مرد اینجوری رفتار کنه. نتونست طاقت بیاره. کشیدتش تو اتاق نمی‌دونم چی گفت و چی شد ولی بعد اون آذر بدجوری مریض شد. اون دختر سرزنده و شاد رفت یهو یکی دیگه اومد جاش… غذا نمی‌خورد. نمی‌خوابید. شده بود مثل یه روح سرگردون و من…

 

 

سر پایین انداخت و حال میشد فهمید که چرا وقتی در مورد گذشته پرسیدیم، شرمندگی صورتش را گرفت!

 

 

-پریشونی خواهرم‌رو می‌دیدم و ناخودآگاه از مادرت متنفر شده بودم.

 

وقتی یه روز اومد بهمون سر بزنه که چرا هیچ خبری ازمون نیست، خیلی

 

دلشو شکستم و از خونمون بیرونش کردم. بعد اون هرگز نیومد. یعنی بعد

 

اون دیگه هیچوقت ندیدمش اما باور کن دخترم من تا روزی که مادرت مرد هم دقیقاً نمی‌دونستم چه اتفاقاتی افتاده!

 

 

 

بی‌ هیچ کلامی لب هایم بهم دوخته شد و امیرخان بود که با اخم های درهم پرسید:

 

-یعنی شما هنوزم نمی‌دونی که چطوری بابام یهو نامزدشو ول کرده و اومده با آذربانو ازدواج کرده؟!

 

 

آراسته خانوم ناراحت دست هایش را درهم پیچاند و محکم لب گزید.

 

 

-مگه میشه شما…

 

آراسته یکدفعه طوری که انگار به سیم آخر زده باشد، در چشمان امیرخان زل زد و نشانم داد انسان ها تا چه حد می‌توانند کثیف باشند!

 

 

-هیچوقت نمی‌خواستم از من بشنوی اما همیشه همینه. بالأخره حقیقت دیر یا زود خودشو نشون میده!

 

-خاله…

 

-یه مدت بعد نامزد شدن نوشیدن و ابراهیم بابای ابراهیم مریض شد. یه مریضی سخت با هزینه های سرسام آور که برای اون ها واقعاً زیاد بود. پدربزرگت معلم بود حقوق کمی داشت. ابراهیمم هنوز خیلی جوون بود حتی اگر صبح تا شبم کار می‌کرد باز نمی‌توانست پول عمل باباشو خیلی سریع جور کنه. عاشق نوشین بود اما باباش تنها کسی بود که داشت. اونم مثل نوشین بدون مادر بزرگ شده بود برای همین حاضر بود هر کاری کنه تا حتی اگر شده یه روز بیشتر بتونه باباشو زنده نگه داره!

 

 

نیشخند بزرگی روی لب هایم نشست و از همین حالا می‌توانستم مابقی این سرگذشت چندش را حدس بزنم اما امیرخان به معنای واقعی کلمه وا رفته بود.

 

 

تصویر با ابهت ابراهیم خان پشت پلک هایم نقش بست و گلویم داشت از بغض زیاد شرحه شرحه میشد.

 

 

میشد او را بخاطر اینکه پدرش را تنها کسش را انتخاب کرده، مقصر دانست؟!

 

 

حال آذر از همیشه خراب‌تر بود و خب مریضی بابابزرگت یه جور فرصت

 

برای آقاجونم شد تا حال دخترشو خوب کنه! البته میگم من همه‌ی این

 

هارو بعد عروسی فهمیدم حتی تا یه مدت از ابراهیم متنفر شده بودم

چون حس می‌کردم یه مرده هوس بازه که امروز یکی رو نامزد می‌کنه،

 

 

فردا با یکی دیگه عقد می‌کنه اما بعد فهمیدم بخاطر عمل باباش یعنی بخاطر جون اون مجبور بوده که این کار رو کنه!

 

 

امیرخان یکدفعه بلند شد و فریاد کشید:

 

-چی داری میگی خاله؟ یعنی بابای من، ابراهیم خانی که همه رو سرش قسم می‌خورن، یکدفعه نامزدشو ول کرد رفت با یکی دیگه؟ خیلی راحت از دختری که باهاش بود گذشت تا مردم روستا اون بلارو سرش بیارن؟!

 

-پسرم اونم مجبور شد. بعدم پدرت همین که با آذر عقد کرد سریع برای عمل بابابزرگت اومدن تهرون… چند سال اینجا موندن تا حاله بابابزرگت کامل خوب بشه حتی حدسشم نمی‌زد که بعد رفتنش مردم با نوشین چیکار کردن. اینجا شروع کرد به کار تا قرضایی که ازمون گرفته بود رو پس بده. براتون خونه زندگی ساخت و تا چند سال اصلاً خبرنداشت چه بلایی سر نوشین اومده. آذر می‌گفت ابراهیم اِنقدر سرش شلوغه که نمی‌تونه برگرده روستا اما به نظرم خودشو گول می‌زد. کاملاً معلوم بود که بابات دل برگشتن به روستارو نداره… به هر حال تنها عشق زندگیشو اونجا جا گذاشته بود!

 

 

چشمان امیرخان داشت از کاسه در می‌آمد و اگر جایمان برعکس بود، بی‌شک برای همه جهنم میشد!

 

 

-یعنی هیچکس بهش چیزی نگفت؟ مگه میشه؟!

 

-کی باید می‌گفت؟ اصلاً کی خبر داشت که بگه؟ وقتی با نوشین صیغه کرده بود بخاطر اینکه بابات نه کار داشت نه سربازی رفته بود، صداشو هیچ جا درنیاورده بودن.

 

 

-باباش چی؟ آقا احمد چی؟ اونم نمی‌دونست؟ هان؟!

 

 

آراسته خانوم معذب شده و با کلی خجالت به جای همه ی انسان هایی که زندگی مادرم را از بین برده بودند، به جای خجالتی که ذره‌ای در وجود خواهرش نبود و باید می‌بود، گفت:

 

-می‌دونست با هم نامزدن اما وقتی فهمید نوشین هنوز شناسنامه‌ش سفیده اما دیگه دختر نیست، افتاد رو دنده لج که الا و بلا این دختر باید ازدواج کنه. البته اونم نمیشه قضاوت کرد. با شرایطی که اون موقع بود هر کس دیگه‌ای هم بود همین تصمیم رو می‌گرفت. مثل الآن نبود که جوون ها هر کاری دلشون بخواد بکنن. کافی بود اسم یه دختر بد دربره تا دیگه هیچکس حتی نگاهشم نکنه اما رو..روزی که نوشین تو تصادف مرد، انگار اونم تازه چشماش باز شد. خودشو مسبب همه چی می‌دونست و از مردم روستا متنفر شد. برای همین دست شمیم‌رو گرفت اورد خونه‌ی شما!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x