زن لب گزید.
-هیچوقت یادم نره روزی که بابات همه چیرو فهمید. بعد اون روز دیگه
ابراهیم، ابراهیم سابق نشد. آقا احمد شمیمرو اورد جلوش گفت این دختر
تاوان گناه من و تو ابراهیم! باید هر روز ببینیمش تا نه من یادم بره با
دخترم چیکار کردم، نه تو یادت بره چطوری نوشینو ول کردی و رفتی!
ابراهیم داغون شد از یه طرف شنیدن اتفاقات و از یه طرف دیگه هم مرگ
نوشین! آذرم همینطور منتهی این بار زورش نرسید! یه مدت طولانی سعی کرد آقا احمدو شمیمرو بیرون کنه اما نتونست!
-…
-آقا احمد همیشه ساکت موند اما عذاب میکشید. میدیدم با هر بار دیدن ابراهیم، با دیدن تنها موندن شمیم چقدر نابود میشه اما انگار از قصد میخواست خودشو ناراحت کنه و چند سال بیشتر دووم نیاورد!
امیرخان با حرص و عصبانیت غرش میکرد و سوال های زیادی در ذهن من پررنگ شده بود.
دلیل تنفر همیشگی آذربانو از من این بود که دختر نوشین بودم؟!
حس میکرد مادرم در گذشته همسرش را و حال من هم قاپ پسرش را دزدیدهام؟!
جای اینکه شرمنده باشد، جای اینکه از عذاب وجدان زیاد دیوانه شود، از من متنفر بود؟!
اصلاً این زن معنای انسانیت را درک میکرد؟ به ولله که درک نمیکرد…!
-خاله…
آنقدر دلم برای مادر بیچارهام آتش گرفته بود که حتی به قدر یک کلمه دیگر هم توانایی گوش دادن به امیرخان را نداشتم.
-اِنقدر دادن نزن امیر بسه، بس کن.
صدای خشدار و گرفتهام او را به خود آورد و با کوله باری از عذاب وجدان چشم دزدید.
زمزمهوار گفت:
-باورم نمیشه… نمیتونم باور کنم بابام این کارو کرده باشه!
با چشم های باریک شده براندازش کردم و بالاخره سوالی که بیخ گلویم بود را به زبان آوردم.
-تو نمیدونستی؟!
قدمرو رفتنش متوقف شد و یکدفعه سر جایش ایستاد.
-منظورت چیه؟!
دستم پارچهی مبل را مچاله کرد و با آرامشی ظاهری دوباره تکرار کردم:
-از اتفاق هایی که الآن آراسته خانوم تعریف کردن خبر نداشتی آره؟ خبر نداشتی که پدرت و مامان من گذشتهی مشترکی داشتن!
حرصی شد.
-نمیفهمم چی شد که الآن کلید شدی رو من!
-کلید نشدم روت فقط ناخواسته صحبت یه کم پیشتو با آذربانو شنیدم. چیزهایی که گفتی توجهمو جلب کرد اما وقتی داری اینجوری جلز ولز میکنی، وقتی اِنقدر ناراحت شدی، احتمالاً تو هم مثل من بیخبر بودی!
چشمانم خیره به چشمان عصبانی و ناراحتش بود.
با آنکه کمی از مکالمهاش را شنیده بودم، انتظار داشتم نه بگوید!
بگوید اشتباه متوجه شدهام و یک توضیح قابل قبول بیاورد اما وقتی سر پایین انداخت و دستانش مشت شدند، برق از سرم پرید!
یعنی چه… خبر داشت؟!
_♡_