رمان شالوده عشق پارت 220

4.2
(41)

 

 

 

امیرخان:

 

 

و بالاخره ترسی که در قلبش وجود داشت، مقابل چشمانش ظاهر شد.

 

 

همیشه از این موضوع می‌ترسید و اینطور که بوش می‌آمد امروز باید مقابل این ترس می‌ایستاد!

 

 

نگاهش را از چشمان پرالتماس شمیم جدا کرد و آرام گفت:

 

-معلومه که نمی‌دونستم. من حتی هیچوقت درست پیگیر موضوع دختر باکره هم نشده بودم، از کجا باید می‌فهمیدم مامانم با همچین نقشه های کثیفی خونه‌شو ساخته؟!

 

 

شمیم ایستاد و با قدم های کوچک نزدیکش شد.

 

 

چشمان دخترک فوق‌العاده ناراحت بود و چنان گَرد غمی در صورتش نشسته بود که از خودش و خانواده‌اش که باعث شده بودند همسرش اینچنین ویرانه شود، حالش بهم می‌خورد!

 

 

شمیم مقابلش ایستاد و جسم ظریفش که گویا هر لحظه امکان فروپاشی داشت، قلبش را تکه تکه می‌کرد.

 

 

دلش می‌خواست او را به سینه بچسباند و تن لرزانش را بوسه باران کند.

 

 

می‌خواست عمیقاً فشارش دهد و قول شرف دهد که ریشه هر کس که باعث ناراحتی دخترک شده را از ریشه خشک خواهد کرد اما افسوس و صد افسوس که نه روی در آغوش کشیدن این عروسک را داشت و نه می‌توانست وقتی یک طرف قضیه مادرش است، همچین قولی را دهد!

 

 

-اما سوال من یه چیز دیگه بود! پرسیدم خبر داشتی با هم گذشته‌ی مشترک داشتن یا نه؟!

 

 

صدایی شبیه ناقوس کلیسا در سرش زده شد و فرار فایده نداشت!

 

ترس مقابلش ایستاده بود، آتشین و بُرنده در پِی جواب بود!

 

 

جوابی که سال ها حتی برای خودش هم تکرار نکرده بود را حال باید به شمیم می‌داد!

 

 

 

-امیرخان؟!

 

-من دیگه میرم بچه ها بهتره با هم تنها باشید!

 

 

سر هر دویشان به طرف آراسته خانوم چرخید.

 

آنقدر آشفته بودند که حضورش را به کل فراموش کردند و زمانی که آراسته خانوم بی‌ سروصدا خانه را ترک کرد، شمیم دوباره شبیه یک بمب آماده‌ی انفجار خیره‌اش شد و ابرو بالا انداخت.

 

 

منتظر جواب بود و فرار کردن در همچین وضعیتی نه در خورَش بود و نه فایده‌ای داشت!

 

 

-چیزهایی که الآن شنیدیم برای منم تازگی داشت. هم عصبانی و هم خیلی ناراحتم کرد اما نمی‌تونم بگم که انتظار همه‌شو نداشتم!

 

 

انرژی بینشان به سنگین‌ترین حالت ممکن رسید.

 

 

با ناراحتی به چشمان شمیم خیره شد و ادامه داد.

 

-می‌دونستم بابام عاشق نوشین خانوم بوده!

 

 

شمیم یکدفعه تکان محکمی خورد.

 

-و می‌دونستم مامانم باعث جدایی‌شون شده!

 

-چی؟!

 

-از هیچ جزئیاتی خبر نداشتم. هیچی… فقط در حد همین دوتا جمله می‌دونستم!

 

-…

 

-دروغ نمیگم، اگر می‌خواستم می‌تونستم از یه سری چیزها سردربیارم و حتی یه بارم که با آذربانو بحثت شد، باهاش دعوا کردم که حق نداره اِنقدر ناراحتت کنه. گفتم اگر بخواد به اون رفتارهای مسخره ادامه بده منم گذشته‌رو وسط می‌کشم تا بفهمم چرا اِنقدر ازت متنفره و اونم از ترس اینکه یه وقت منو از دست نده غلاف کرد!

 

 

شانه هایش بالا پریدند و فکش سخت‌تر شد.

 

-گرچه موقع گفتن اون حرف حتی فکرش رو هم نمی‌کردم تا این حد گناهش سنگین باشه!

 

 

شمیم با دهانی باز مانده خیره‌اش بود و زمانی که با صدای جیغ مانندی گفت:

 

-یعنی چی می‌دونستم؟ چطور می‌تونی همچین چیزی‌رو بدونی و به من نگی و بدتر از اون خیلی راحت بگی از گذشته سواستفاده کردی تا بین من و مادرت صلح شه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x