رمان شالوده عشق پارت 223

4.3
(37)

 

 

 

 

از اولین بارها که دروغ دامنش را گرفته اما خدا لعنت کند… دخترک چطور

 

نمی‌توانست بفهمد او سکوت کرده تا صورتش را اینچنین ناراحت نبیند؟! تا قلب کوچکش ناراحت نشود و حالش از همه چیز  و همه کس بهم نخورد!

 

 

-شمیم چرا نمی‌فهمی؟ میگم نمی‌خواستم ناراحتت کنم. نمی‌خواستم از

 

دستت بدم به جون تو حرف نزدنم بخاطر دفاع از خانوادم نبوده. من فقط نمی‌خواستم تو این وسط آسیب ببینی!

 

 

-دقیقاً کاری که من کردم مگه نه؟ ولی برای تو میشه صلاحدید برای من

میشه دروغگویی! من وقتی بخاطر ناراحت نشدن تو بخاطر ترس از

 

عکس‌العمل های تو این کارو می‌کنم، تو می‌خوای مثل یه آشغال دورم

 

بندازی و وقتی تو همچین حقایق کثیف و بزرگی رو از من قایم می‌کنی،

 

 

من باید بفهمم که بخاطر خودم بوده! باید درک کنم! مثل همیشه من باید کنار بیام… درسته؟!

 

 

چشمانش داشته از حدقه بیرون میزد.

 

 

-چرا چرت میگی شمیم؟ مگه ما با هم یکی هستیم؟!

 

-معلومه که هستیم! چه فرقی داریم؟!

 

 

حرصی شده صدا بلند کرد.

 

 

-نخیر نیستیم اونی که همیشه تو هر شرایطی ترجیحش تو بودی، من

 

بودم! من بودم که با اینکه می‌تونستم با خیلی ها باشم تورو انتخاب کردم

 

و خودت اینو خوب می‌دونی اما تو از روی اجبار منو انتخاب کردی! چون

 

خانوادت نبودن حس کردی مجبوری به من و هر بار که دعوامون میشه،

 

هر بار که مشکلی پیش میاد، چنان حسرت رفتنی تو چشمات پررنگ

 

میشه، جوری پر کینه میشه که انگار اگر بتونی، همون لحظه و برای

 

همیشه ترکم می‌کنی. پس نمی‌تونی زل زل تو چشم هام نگاه کنی بگی

 

 

 

مثل من ترس از دست دادنمو داشتی! چون من همیشه می‌تونستم برم اما نرفتم ولی تو نرفتی چون نمی‌تونستی!

 

 

شمیم چنان صورتش مچاله شد که انگار تمام گوشت و پوستش لِه شده و می‌دانست تک تک کلماتش پر از درد هستند اما مگر حقیقت غیر این بود؟!

 

_♡____

امیرخان 😔😞💔

 

 

 

-چرت میگی من… من دوست دارم!

 

 

حتی در بدترین حالت هم با شنیدن این جمله قلبش پر از خواستن و عشق میشد و دقیقاً مثل حالا که ناخواسته نَرم‌تر شد و کمی از انقباض عضلاتش کاسته شد.

 

 

-می‌دونم عزیزم اما بارها به جفتمون ثابت کردی برای تو همه چیز دوست داشتن نیست، دختر عاقلی هستی!

 

 

شمیم نگاه دزدید و دیدن اشک هایش که روی گونه هایش سُر می‌خورد، همه وجودش را به درد می‌آورد.

 

 

-ناراحت شدن چی؟ تو حق داری چیزهایی که مرب..وط به منه‌رو ازم قایم کنی تا مثلاً ناراحت نشم اما من این حقو ندارم درسته؟ این قانون توئه امیرخان بزرگ؟!

 

 

با وجود تقلاهای شمیم جلو رفت و آرنج هایش را گرفت.

 

 

-من مرد این خانواده‌م. وظیفمه مشکلات‌رو به دوش بکشم. جور کش

باشم اما تو نیستی! تو خانوم منی و باید خانومی کنی! باید هر چی که

هست رو بدون فکر به اینکه ممکنه چقدر ناراحتم کنه باهام درمیون بذاری چون قطعاً نگفتنت بیشتر از گفتنت ناراحتم می‌کنه!

 

 

شمیم حرصی بازوهایش را عقب کشید و گفت:

 

-جفتش یکیه. مرد و زن نداره. همه‌ی آدم ها دوست دارن کاری کنن

 

کسایی که براشون مهمن ناراحتی کمتری‌رو تحمل کنن و تو فقط خودتو

گول می‌زنی که چون مسئولیت بیشتری داری، پس همه باید همه چی‌رو باهات درمیون بذارن اما نوبت خودت که میشه هیچی به هیچی!

 

-من…

 

 

شمیم رو گرفت و با قدم های بلند به سمت اتاق راه افتاد و ثانیه‌ای بعد صدای کوبیده شدن در بلند شد.

 

 

با وجود ناراحتی و حس عذاب وجدانی که داشت، ناخودآگاه فکری عجیب در سرش نقش بست.

 

 

دلیل این همه تنش شمیم چه بود؟!

 

 

اینطور مقایسه کردن ها و دو دوتا چهار کردن سبک همسرش نبود!

 

 

تمام عصبانیتش بخاطر جریان گندم و دعواهای آن موقعشان بود…؟!

 

و یا اینکه شاید… ممکن بود شمیم بی‌خبر باز هم وارد یک داستان شده باشد؟!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x