رمان شالوده عشق پارت 224

4.5
(39)

 

 

 

 

امیرخان:

 

 

با دو انگشت شست و اشاره گوشه‌ی چشمانش را فشرد و سرش را به مبل تکیه داد.

 

 

حس می‌کرد هر لحظه امکان ترکیدن مغزش وجود دارد و چشمانش پر از تیغ شده بودند.

 

 

صدای شمیم، چشمان ناراحت و حالت ناامید صورتش، لحظه‌ای از سرش بیرون نمی‌رفت.

 

 

گیج شده و ناراحت، دستی به صورتش کشید و نگاهش را به اتاقی که شمیم خودش را در آن حبس کرده بود، دوخت.

 

 

از همان روز اولی که دلش را به این دختر باخت، خیلی خوب می‌دانست تفاوت دنیاها و افکارشان مشکل ساز خواهد شد اما هرگز تا این حدش را انتظار نداشت!

 

 

و حال هیچ جوره نمی‌توانست بفهمد کار و رفتار درست چیست.

 

 

وقتی از طرف شمیم به جریان نگاه می‌کرد به هیچ عنوان نمی‌توانست او را محق نبیند و وقتی از طرف خودش هم همه چیز را بررسی می‌کرد، خود را خیلی ناحق نمی‌دید!

 

 

همه چیز دقیقاً شبیه یک کلاف بهم پیچیده شده و جداً کار درست چه بود؟!

 

 

درست بود که سر جریان گندم و بخاطر دروغ ها و لاپوشانی کردن های شمیم به شدت با او برخورد کرده بود.

 

درست بود که حالش از دروغ و قایم باشک بازی بهم می‌خورد اما در این اوضاع و زمانی که پای پدر و مادرهایشان درمیان بود، همه چیز متفاوت میشد.

 

حقیقت تلخی که سال های خیلی طولانی از آن می‌گذشت با جریان گندم فرق می‌کرد… نمی‌کرد؟!

 

 

اصلاً اگر هم فرق نمی‌کرد چطور می‌توانست ترس از دست دادن شمیش را به جان بخرد و هر چه که می‌داند را به او بگوید؟!

 

 

چطور پِی ناراحتی و احتماله برای همیشه از دست دادنش را به تن می‌مالید؟!

 

 

وقتی تمام رگ و پِی تنش از عشق به شمیم پر شده بود، چطور می‌توانست تا این حد شجاع باشد…؟!

 

 

 

 

با به صدا درآمدن زنگ خانه از افکارش دست کشید و لحظه‌ای پلک روی هم فشرد.

 

 

حوصله هیچ بنری بشری را نداشت اما پس از یک مکث طولانی خودش را مجبور کرد تا بلند شود و بفهمد مرگ شخصی که پشت در ایستاده و با زنگ زدن های مداوم احتمالاً خواب شمیم را برهم خواهد زد، چیست.

 

 

دستش روی دستگیره نشست و همین که در را باز کرد، ابروهایش بالا پرید.

 

 

در این لحظه انتظار هر کسی را داشت جز این یکی را…!

 

 

-امیرخان عزیزم؟

 

 

سریع خودش را عقب کشید تا پانیذی که قصد در آغوش کشیدنش را داشت، بیشتر از این حس صمیمی بودن پیدا نکند و اخم هایش درهم رفتند.

 

 

-اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

 

پانیذ مکث کرد و چشمانش ناراحت بودند.

 

 

-آدرستو از خاله گرفتم، نگرانت بودم تا نمی‌دیدمت آروم نمی‌شدم.

 

-نگران من؟ برای چی؟!

 

-بیام تو بعد صحبت کنیم؟!

 

 

چشمانش را در حدقه چرخاند و کمی کنار رفت تا پانیذ وارد شود و همین که از کنارش رد شد، بوی عطر زیادی گرم و زنانه‌اش حالش را خراب‌تر کرد.

 

 

-این آت و آشغال ها چیه به خودت می‌زنی آخه؟!

 

 

پانیذ دلگیر شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد.

 

 

-یه بار دیگه هم اینو گفته بودی نه؟ یادم نبود ولی قول میدم دیگه نزنم.

 

 

دقیقاً فقط همین یک قلم را کم داشت تا جنس امروزش تکمیل شود!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
8 ماه قبل

هروقت میام میبینمم هی این هست نه سودا گذاشته شده نه ماتیک نه……..

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x