رمان شالوده عشق پارت 225

4.5
(38)

 

 

 

 

لحظه‌ای چشم بست تا غرشش شمیم را بیدار نکند و عصبانی پچ زد:

 

-پانیذ بگو چی می‌خوای و سریع از اینجا برو چون تا جایی که یادمه آخرین باری که همو دیدیم شب خواستگاریت بود. همون شب که نیشت جمع نمیشد و فرداشم رفتی. یادم نمیاد بعد اون اتفاقی افتاده باشه که بخوای اینجوری صمیمی رفتار کنی!

 

 

در کمال ناباوری‌اش پانیذ لبخند کوچکی زد و گفت:

 

-چون بخاطر خواستگارم خوشحال بودم از دستم عصبانی هستی؟!

 

 

صورتش چین خورد و کامش تلخ شد.

 

 

-چی برای خودت میگی دختر؟ مثل اینکه بدجوری حالت خرابه. بیا برو اصلاً وقت خوبی برای رو مخ رفتن نیست. الآن حال و حوصله‌ی خودمم ندارم تو که جای خود داری!

 

-باشه خیلی‌خب باور کن نیومدم عصبانی‌ترت کنم!

 

-پا…

 

-همه چی‌رو شنیدم و مطمئن بودم الآن چون شمیم ناراحته شده تو هم قطعاً حالت خوب نیست. فقط اومدم چند دقیقه پیشت باشم تا خیالم راحت بشه خوبی. قول میدم زود برم.

 

 

خب این‌بار هم سورپرایز شد و شاید این اولین باری بود که بعد ازدواجش نام شمیم را بی‌هیچ کینه و نفرتی از دهان پانیذ می‌شنید!

 

 

آرام در را بست و رو به نگاه منتظر دختر سر تکان داد.

 

 

-بشین.

 

-مرسی.

 

 

با قدم های کُند دوباره خودش را روی مبل انداخت و پانیذ هم کنارش نشست.

 

~

دلتون برای پانیذ تنگ شده بود؟ 🥲

 

 

 

 

حرصی چشم بست و تا خواست چیزی بگوید، پانیذ سریع گفت:

 

-یعنی حتی نمی‌تونم پیشت بشینم؟ چرا؟ یادت رفته امیرخان؟ ماها با هم بزرگ شدیم. من تو خونه‌ی شما رشد کردم. یه زمان منم اندازه گندم دوست داشتی. همیشه مراقبم بودی!

 

 

پوزخند زد.

 

 

-آره قبل اینکه تا این حد تغییر کنی. همون زمان ها که هنوز یه بچه‌ی معصوم بودی دوست داشتم ولی الآن…

 

 

متاسف چشمانش را در صورت پر از آرایش پانیذ چرخاند.

 

 

-الآن حتی نمی‌شناسمت… برام غریبه‌ای!

 

 

سیب آدم پانیذ تکان خورد و چشمانش را لایه‌ای از اشک پوشاند.

 

 

کلافه نگاه گرفت.

 

 

-پاشو برو امروز اصلاً رو مود نیستم نمی‌خوام دلتو بشکنم.

 

-وقتی کسی که دوستش داریم ناراحته و بدتر اینکه می‌دونیم ما هم تو ناراحتیش نقش داریم، خیلی عذاب آوره و من الآن خیلی خوب درکت می‌کنم.

 

 

حیرت‌زده سر کج کرد و نگاهش را در سرتاپای جلف و در چشم پانیذ چرخاند.

 

 

-خیر باشه… نکنه جن زده شدی!

 

-امیر آخه چرا اِنقدر ذهنت راجع به من منفیه؟ چرا هر چی میگم یه جور دیگه برداشت می‌کنی؟ مگه من جز دوست داشنت چه گنا…

 

 

حرصی غرید:

 

-اون جمله رو تموم نمی‌کنی پانیذ!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x