پانیذ پشت به او شالش را درآورد و در همان حال با آذربانو که با چشم های بسته سرش را به مبل تکیه داده و هیچ نمیگفت، صحبت میکرد.
-ای بابا خاله این چه حالیه؟ چرا اینجوری شدی؟ انتظار داشتم خوشحالتر از این حرف ها باشی. چی شده نکنه دوباره میگرنت گرفته؟
-…
-پاشو… پاشو قربونت برم الآن وقته مریض شدن نیست که باید جشن بگیریم. وای واقعاً باورم نمیشه که بالأخره تونستیم از دست اون شمیم آشغال راحت بشیم!
آذربانو کلافه چشم باز کرد و گفت:
-پانیذ جان اصلاً حال و حوصله ندارم الان…
همین که نگاهش به او افتاد، درجا ساکت شد و سریع صاف نشست.
-چی شد؟ داشتی میگفتی.
با آنکه همهی وجودش از شدت عصبانیت تیر میکشید، آرام از پشت به شانهی پانیذ کوبید و در گوشش زمزمه کرد:
-شما داشتی میگفتی پانیذجان ادامه بده مستفیض شیم!
پانیذ با شدت به سمتش برگشت و چنان صورتش زرد شد که انگار در حال دیدن عزرائیلش است!
لب هایش خشک شد و چشمانش داشت از کاسه در میآمد.
-بگو دیگه چرا ساکت شدی؟ ادامه بده.
-…
-چی داشتی میگفتی؟ خیلی خوشحالی از اینکه شمیم نیست؟ احساس سبکی میکنی؟!
آذربانو سریع به سمتشان امد و تا خواست چیزی بگوید، کف دستش را مقابلش گرفت.
اخم هایش چنان درهم پیچیده بود که حس میکرد دیگر هیچ زمان باز نخواهند شد و قلبش از شنیدن حرف های زشتی که به معشوقهاش نسبت داده بودند، در حال خودکشی کردن بود!
-چیزی نگو مامان. همونطور که تو سکوت میشینی تا خواهرزادهت به ناموسِ پسرت بگه هرزه حالا هم ساکت باش. بذار یه بار دیگه هم حرفارو من از زبون این مریم مقدس بشنوم!
-…
-خب بگو ببینم مریم جون ادامه بده. اووم اگه اشتباه نکنم بین حرف هات یه لاشی هم گفتی، درسته؟ به زن من!
پلک پانیذ شروع به پریدن کرد و چیزی تا غش کردنش نمانده بود!
-می.. میتونم برات توضیح بدم.
لبخندِ ترسناکی به رویش زد که باعث شد پانیذ ناخودآگاه یک قدم رو به عقب بردارد.
-جدی؟ چقدر خوب گوشم با توئه!
پانیذ تَری زیر چشمانش را گرفت و هول شده لباسش را چنگ زد.
-میدونی که خودت د..در جریانی. بخاطره ک..کاره شمیم یه جورایی باهام بازی شد. نام..نامزدیم بهم خورد. خ..خیلی از دستش عصبانیم. حس میکنم ازم سواس..تفاده شده. مثله یه عروسک باهام بازی کردن برای همین وقتی اومدم اینجا و ح..حضورشو حس نکردم، یه لحظه اِنگار دلم آروم گرفت.
-که اینطور پس!
-باشه… میدونم حرفای ب..بدی زدم و ازت عذر میخوام اما خب یه کمم شده بهم حق بده. من… من داشتم برای ازدواجم حاضر میشدم ولی یهو انقدر بد غرور د..دخترونهم شکسته شد. عصبانیتم خشمم خیلی عادیه. اما قول میدم دیگه تکرارنشه بازم خیلی خیلی ازت ع..ذر میخوام!
برای یک لحظه چشمانش را محکم بست تا کار اشتباهی نکند و در همان حال گفت:
-دیگه تکرار نمیشه قطعاً نمیشه میدونی چرا؟ چون تو همین الآن غرور دخترونه و هر … که باعث شده اینجوری دهنت هرزه بره رو برمیداری میری و تا روزی که من زندهم دیگه اصلاً پاتو تو این خونه نمیذاری!
صدایش بالا رفت و با همهی وجود فریاد کشید.
-شنیدی چی گفتم؟ گمشو بـیـرووون!
پانیذ سرجایش پرید و شوکه خیرهاش شد.
بیطاقت جلو رفت و چنگی به لباس هایش که روی مبل بود زد و آن ها را خیلی تحقیرآمیز به سمت پانیذ پرتاب کرد.