رمان شالوده عشق پارت ۱۲۱

4.2
(15)

 

 

گندم شوکه شده، نگاهش بینه لبخند و چشمانش جا به جا می‌شد.

 

 

می‌فهمید انتظار داشته این سوال را با داد و فریاد بپرسد نه لبخند اما مهم نبود که این دروغگوی کوچک چقدر با ابرو و احساسات خانواده‌اش بازی کرده، این دختر جانش بود.

 

تنها هم‌خَونش… هر چقدر هم در حقش، در حقشان بدی کند، مهم نبود.

 

همه‌ی سعیش را برای خوب نگه داشتن حالش می‌کرد…!

 

 

-داداش راستش من راستش…

 

-نمی‌خوام بازخواستت کنم گندم اما فکر به اینکه… فکر به اینکه…

 

 

لب هایش را با زبان تَر کرد. گلویش خشکِ خشک شده بود.

 

 

-ممکنه دوباره دست به همچین کاری بزنی برام مثله جنونه! اون کار احمقانه و این حال بد چند ماهت، اینکه هیچ جوره قبول نمی‌کردی به زندگی برگردی و دور از جونت مثله یه مُرده‌ای بودی که فقط نفس می‌کشید، روانیم می‌کنه. اجازه نمی‌دم… این‌بار اجازه نمی‌دم که دوباره به اون حالت برگردی. هر تاوانی قرار باشه بِِدم می‌دم اما نمی‌ذارم دوباره از زندگی ِبِبُری. بخاطر خودت نمی‌ذارم. بخاطر مامان که تو این مدت داغون شد نمی‌ذارم. برای همین همه چی‌رو راست و حسینی بهم بگو!

 

 

گندم لب گزید و مظلومانه دستانش را درهم پیچید.

 

 

-چی؟ چی رو بگم داداش؟!

 

 

صندلی‌اش را جلوتر برد.

 

 

چانه‌ی کوچک گندم را گرفت و سرش را به سمت خود چرخاند.

 

 

-اینکه چرا دست به اون کار زدی. اینکه اون بی ناموسه …. باهات چیکار کرده که تا خواستم برم سراغش دیدم فلنگو بسته. هر چی که ناراحتت کرده‌رو هر چی که ناراحتت می‌کنه‌رو به داداشت بگو. قول می‌دم همه‌ی مشکلاتتو حل کنم. هر کاری بگی برای خوشحال کردنت می‌کنم کوچولوی من فقط بهم بگو خب؟ فقط بهم بگو!

 

 

گندم با چشمان برق افتاده و نگاهی پر تردید به چشمانش زل زده بود.

 

دو دلی‌اش را حس می‌کرد.

 

 

می‌فهمید که دخترک بیچاره چقدر پر از تردید است.

 

 

حق هم داشت.

آنقدر همیشه غیرقابل انعطاف بود که همه به خشم و عصبانیت هایش عادت کرده بودند اما کاش می‌توانستند بفهمند تمام حساسیتش بخاطر دوست داشتنش است.

 

بخاطر نگرانی هایی که دارد.

 

بخاطر اینکه دلش می‌خواهد همه‌ی عزیزانش را از تمام آسیب ها در امان نگه دارد وگرنه وقتی برایشان اخم و تَخم می‌کند و محدودیت می‌گذارد، خودش بیشتر از همه دلش برای نگاه های مظلوم و لب های ورچیده شده شان آتش می‌گیرد.

 

مخصوصاً در مقابل گندم و شمیم دست و پاهایش جور دیگری سست می‌شدند.

 

 

هر دو دستش را گرفت و تن گندم را کمی به سمت خود چرخاند.

 

 

-ببین منو گندم من نمی‌خواستم امروز با هم حرف بزنیم. می‌خواستم تا زمانی که حالت کاملاً خوب بشه صبر کنم و چون خودت اصرار کردی حالا رو به روتم. می‌دونم اصرارت بخاطر چیه، استرس داری می‌فهمم اما من دنباله تنبیهت نیستم! به جون خودت قسم نیستم! برای همین همه چی‌رو بهم بگو. بهم اعتماد کن. اگه کاری کردی حتی اگه بدترین کار دنیا هم باشه بهم بگو…مرد نیستم اگه دعوات کنم!

 

 

با امید خیره‌اش شد.

اگر در این لحظه دخترک با صداقت همه چیز را می‌گفت تمام خطاهایش را فراموش می‌کرد.

 

 

-من… من هیچ کار بدی نکردم داداش

 

 

اولین تیرش به سنگ خورد اما هنوز برای ناامید شدن زود بود.

 

 

مهم نبود. بگذار خواهر کوچولویش از خطاهایش نگوید. همین که دلیل حال بدش را دلیل خودکشی کردنش را می‌گفت، کفایت می‌کرد.

 

 

آنوقت مشکل هر چه بود، از ریشه حلش می‌کرد و دیگر شب و نصفه شب کابوس اینکه دخترک دوباره کار احمقانه‌ای کرده و آسیبی به خود رسانده است را نمی‌دید.

 

 

-خیلی‌خب هیچ کار اشتباهی نکردی. بهم بگو چرا اون کار و با خودت کردی؟!

 

-…

 

-فقط جواب همین یه سوالو بهم بده گندم قول می‌دم چیز دیگه‌ای ازت نپرسم… قول مردونه!

 

-…

 

-گندم؟

 

-بخاطر شمیم!

 

 

شوکه به چشمان اشک آلودش که با مظلومیت خیره‌اش شده بودند نگاه کرد و دوباره پرسید؛

 

 

-چی؟!

 

-ب..بخاطر شمیم… بخاطر شمیم خودکشی کردم!

 

 

 

-نگو… نگو از اول رامبد عاشقه شمیم بوده. ب..بخاطر اونم به من نزدیک شده. شمیمم این موضوع رو می‌دونسته اما… اما هیچوقت هیچی بهم نگفت. نمی‌دونم چرا شاید از تو می‌ترسید یا نمی‌خواست رابطه‌اش با تو خراب شه، دلیلش هر چی که بود بدترین بدی ممکن رو اون دختر در حقم کرد. من اونو سر سفرم نشوندم اما اون… اما اون اجازه داد ر..رامبد عوضی باهام ب..بازی کنه!

 

 

نگاهش کرد… عمیق و خیره!

 

 

دست های لرزانش، نگاهی که می‌دزدید، لب گزیدن های مداوم و از همه عیان‌تر انگشتانی که مدام ملحفه‌ی تخت را مچاله می‌کردند.

 

 

چشمانش را در سرتاپای خواهری که زمانی به درستی قلبش قسم می‌خورد، چرخاند.

 

 

چه شد؟! چطور به اینجا رسیده بودند؟!

 

 

گندم ادامه داد؛

 

-اگه دنباله مقصر می‌گردی اون آدم شمیمه چون از اون مرتیکه که انتظاری نمی‌رفت به هر حال یه… یه غریبه بود اما شمیم من… من اونو مثله خواهرم می‌دونستم!

 

 

آنقدر ناخن هایش را به کف دستش فشار داده بود که بند بند انگشتانش در حال تیر کشیدن بودند.

 

 

آخ که در این لحظه تنها آرزویش این بود که شخص مقابلش گندم نباشد!

که خواهرش نباشد… که یک زن نباشد!

 

 

-ولی با همه‌ی اینا من از شمیم ناراحت نیستم. حتماً اونم یه توضیحی داره. می‌دونم دلیلش هر چی هست ن..نیت بدی نداشته. حتماً ترسیده شاید فکر کرده اگه بهم بگه اونو مقصر می‌دونم به… به هر حال این موضوع الآن ب..برام قابل درکه. اما اون روز… اون روزی که این حقیقتو فهمیدم نتونستم طاقت بیارم. ب..برای همین اون کارو ک..کردم!

 

 

نه… نه… نه نمی‌شد.

نمی‌شد… طاقت آوردن دیگر ممکن نبود!

 

 

سر کج کرد.

 

 

چانه‌اش سفت شد و پره های بینی‌اش از عصبانیت زیاد باز و بسته می‌شدند.

 

 

بدون لحظه‌ای تردید در چشمان گندم خیره شد و گفت:

 

-دروغ میگی!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x