رمان شالوده عشق پارت ۱۲۲

3.9
(20)

 

 

ابروهایم گندم بالا پریدند اما فرصت عکس‌العمل نشان دادن را به او نداد.

 

 

نیم خیز شد و دستانش را محکم دو طرف تن نحیفش روی تخت گذاشت.

 

 

-تو فکر کردی با کی داری حرف می‌زنی؟ هان؟ فکر کردی کی مقابلته بچه؟ من تو رو بزرگت کردم! حرف از دهنت درنیومده جاده رو رفتم و برگشتم. دستت می‌پَره، لباتو گاز می‌گیری، ملحفه رو مچاله می‌کنی و باز تو چشمام نگاه می‌کنی و یه مشت حرف مفت تحویلم می‌دی؟ گناه خودت و یه دیو.ث دیگه رو می‌ندازی گردن کسی که زورت بهش می‌رسه؟!

 

 

گندم ناباور و رنگ پریده سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

 

-من… من دروغ نگفتم. من ب..بهت دروغ نگفتم!

 

 

ناخواسته فریاد زد؛

 

-دروغ گفتی! هنوزم داری میگی! از خودتت یا هر بی‌ناموسه دیگه‌ای می‌خوای محافظت کنی برام مهم نیست. باور کن به هیچ جام نیست. چون حقیقت هر چی باشه دیر یا زود معلوم می‌شه. حقیقت‌رو خودم پیدا می‌کنم اما کاش همه چی‌رو نمی‌ریختی رو یه بیچاره‌ی دیگه…کاش اِنقدر منو خر فرض نمی‌کردی! کاش وقتی دارم برات قسم می‌خورم هر کاری کرده باشی کاریت ندارم، اینجوری اون دخترو…

 

 

گندم هق هق کنان لب زد؛

 

-داداش… داداش ب..باور کن یه نامه… یه نامه از طرف رامبد ب..برام اومد. خودش… خودش تو اون نامه به ه..همه چی اعتراف کرد. باید… باید تو اتاق قبلیم باشه. بخونش. توروخدا پیداش کن و بخونش اون وقت م..می‌فهمی حق با منه!

 

 

چیزی نمانده بود قلبش از خشم و ناراحتی زیاد بایستد.

 

 

از میان دندان های به هم کلید شده‌اش غرید؛

 

-بخاطر نامه‌ی اون حرومزاده ماه ها خون اون دخترو تو شیشه کردم. من بخاطر خوابیدن تو روی این تخت لعنتی، بخاطر مریض شدنت، نفس زنمو بند آوردم! من همه‌ی این کارهای حیوونی رو کردم اما دیگه تموم شد. تموم شد گندم دیگه نمی‌ذارم عصبانیت چشمامو کور کنه. بیخودی تلاش نکن این قبری که داری بالا سرش گریه می‌کنی، مُرده توش نیست!

 

 

 

حرفش را که زد، چرخید و با قدم های بلند به سمت در رفت.

 

 

دیگر حتی یک ثانیه هم نمی‌توانست این فضای مسموم را تحمل کند.

 

 

وقتی با بی‌ریایی تمام کنار گندمش می‌نشست و می‌خواست فقط دلیل ناراحتی شدیدش را بفهمد تا مشکل خواهر کوچولویش را حل کند، آن دختر نباید اِنقدر بی‌صفتانه همه چیز را گردن کس دیگری می‌انداخت.

 

 

نباید تا این حد خر و احمق فرضش می‌کرد…!

 

 

این بی‌احترامی ها، این کارهای حیوانی هیچ گونه در قاموسش نمی‌گنجید.

 

 

مهم نبود که این دختر جانش است، مرد نبود اگر این دروغ گویی آشکار را باور کند!

 

 

بی‌توجه به صدا زدن های گندم از اتاق بیرون زد و رو به آذربانویی که تازه از بیرون آمده و بخاطر گریه های گندم نگران شده بود، گفت:

 

-حتی یه لحظه هم تنهاش نذار حواستون جمعه جمع باشه.

 

-چی شده پسرم؟ امیرخان؟

 

 

از خانه بیرون زد و سریع شماره‌ی کسی که قرار بود رامبد را برایش پیدا کند، گرفت.

 

 

دیگر فرصت دادن کافی بود…!

 

 

_♡____

 

 

تمام رگ هایی که در سرش وجود داشت را دانه به دانه‌ی‌ شان را حس می‌کرد.

 

 

فشاری که روی تک تکشان بود و مغز در حال انفجارش…!

 

 

با هر دو نفری که مسئول پیدا کردن رامبد بودند صحبت کرده تهدیدشان کرده بود که اگر تا یک هفته‌ی دیگر یک خبر درست درمان برایش نیاورند، اگر نتوانند آن مرد را مجبور به تسلیم شدن بکنند، شخصاً به حساب هر دویشان می‌رسد.

 

 

با بچه های نمایشگاه هم صحبت کرده و خبرهای اعصاب خرد کن آنان در مورد رقیب جدیدشان، بدتر خونش را به قُل قُل انداخته بود.

 

 

رقیبی که انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود و ثروت و قدرت زیادش به کل تعادل همه‌ی هم صنفانشان را برهم زده بود.

 

 

به گفته‌ی اشکان خیلی از بزدل ها به سرعت با آن مرد شریک شده بودند.

به گمانشان کسی که به تازگی از اروپا آمده و تجربه و ثروت زیادی دارد، می‌تواند دوست و همکار خوبی برایشان باشد.

 

 

می‌گفتند رقابت و دشمنی با همچین کسی کار احمقانه‌ای ست…!

 

 

احمقانه بزدل فراموش کرده بودند که سلام هیچ گرگی بی‌طمع نیست!

 

 

 

با وجود همه‌ی این خبرهای مزخرف و ویران کننده‌ی اعصاب، هنوز که هنوزه بیشتر ناراحتی‌اش بخاطر حرف های کثیف گندم بود.

 

 

با اختلاف خیلی زیادی خواهرش در صدر جدول قرار داشت!

 

 

-بفرمایید آقا

 

 

سوگل فنجان قهوه‌اش را مقابلش گذاشت و کمر صاف کرد.

 

 

-چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟!

 

 

پوک عمیقی به پیپ دست سازش که گهگاهی از آن استفاده می‌کرد و یادگار پدرش بود، زد و گفت:

 

-بقیه کجان؟

 

-آذربانو پیشه گندم خانومه… آراسته خانوم هم تو اتاقشونه و پانیذجان هم هنوز بیرونه نمی‌دونم کجا رفتن.

 

 

این دختر هم یک تخته‌اش کم بود!

به چه دردش می‌خورد که بداند پانیذ در کدام جهنم دره‌ای است؟!

 

 

چشم ریز کرد و حرصی غرید؛

 

-وقتی می‌پرسم بقیه کجان منظورم اینه شمیم کجاست؟ چیکار می‌کنه؟ حالش خوبه؟ خوابیده؟ غذاشو خورده یا نه؟!

 

-…

 

 

عصبانی تر پچ زد؛

 

-حالیته یا نه؟!

 

 

سوگل ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و با نگاهی لرزان به رئیسش که شبیه یک شکارچی خیره‌اش بود انداخت و مضطرب چشمی زمزمه کرد.

 

 

هنوز که هنوزه نمی‌توانست بفهمد شمیم عاشق چه چیزی در این مرد شده و چگونه شب ها بی‌آنکه قلبش را داخل دهانش حس کند، کنار این هیولای بی شاخ و دُم می‌خوابد!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x