رمان شالوده عشق پارت ۱۲۳

4.3
(20)

 

 

-چشم چیه بچه؟ مگه کاری ازت خواستم که چشم تحویل من می‌دی؟ دارم ازت می‌پرسم شمیم چیکار می کنه؟ چی…

 

-امیر؟

 

 

سر چرخاند و نگاهی به شاهین که مقابل در ایستاده بود، انداخت.

 

 

دستش را تکان داد و سوگل مثل تیر از کمان رها شده به سمت آشپزخانه دوید.

 

 

-چه خبرته مرد؟ خونه رو گذاشتی رو سرت!

 

-بیا بشین… کِی اومدی؟

 

-خیلی نیست… چه خبر؟ گندم خوبه؟

 

 

تیز نگاهش کرد.

 

-گندم خانوم!

 

 

شاهین اووف کلافه‌ای کشید.

 

-گندم خانوم خوبه؟ تونستید با هم حرف بزنید؟!

 

 

چانه‌اش سفت شد.

 

 

حرف زده بودند… آن هم چه حرف زدنی!

 

 

-حرف زدیم. تو برای چی اومدی؟ همایی باهات نیست؟ قرار بود جواب آزمایشای گندم‌رو کنترل کنه.

 

 

شاهین صاف نشست و دستانش را در هم قلاب کرد.

 

 

تصمیمش را گرفته بود.

 

 

بعد ساعت ها حرف زدن با همایی و مشورت با دکترهای دیگر به احتمال نود و نُه درصد مطمئن شده بودند که گندم خانی خیلی زودتر از این ها خوب شده و ماه ها به دلایلی که فقط خودش از آن ها باخبر است، خانواده‌اش را بازی داده…!

 

 

نتایج آزمایشاتش هم بدون کوچکترین مشکلی بودند.

 

 

هر چه فکر کرد نتوانست با خودش کنار بیاید.

 

امیرخان حق داشت که این حقیقت را بداند!

 

 

-راستش امیرخان یه اتفاقایی افتاده که حتماً باید در موردشون با هم حرف بزنیم.

 

 

فنجان قهوه‌اش را کنار گذاشت و مشکوک به شاهین زل زد.

 

 

کم پیش می‌آمد این مرد آرام و مهربان این چنین جدی و اخمالود شود!

 

 

متعجب صدایش زد؛

 

-چی شده؟ حاله گندم خوبه مگه نه؟!

 

-خوبه خوبه نگران نباش اما یه چیزی این وسط هست که فکرمونو مشغول کرده. یه احتمال البته دقیق نمی‌شه گفت فقط حدسه اما…

 

 

با دیدن شمیم که از پله ها پایین می‌آمد، صدای شاهین دیگر به گوشش نرسید.

 

 

چشمانش با ولع و حرص صورت ناز همسرش که یکذره هم به سمت جایی که نشسته بودند متمایل نشد را کاوید و جگرش آتش گرفت!

 

 

دخترک خیره سر چموش.

 

 

-امیرخان حواست کجاست؟ با تو دارم حرف می‌زنم!

 

 

شمیم بی‌حرف از خانه بیرون زد و حرصش را بیشتر کرد.

 

 

-امیرخان؟!

 

 

ایستاد.

 

 

-شاهین حالا که تا اینجا اومدی برو یه سر به گندم بزن آذربانو پیششه.

 

-اما من اومده بودم با تو حرف بزنم!

 

-بعدا فعلاً کار دارم.

 

 

به دنبال شمیم رفت.

 

 

وقتش بود چیزهایی را به آن سرتق ملوس حالی کند.

 

 

_♡_

 

 

 

شمیم:

 

 

نگاه حسرت زده‌ام را به کلبه دوختم و پایین درخت کهنسالی که رو به رویش جا خوش کرده بود، نشستم.

 

 

کاش می‌شد به آن روزها برگشت.

 

 

روزهایی که تنها دغدغه‌ام این بود که امیرخان اجازه دهد به جای خانه‌ی آن ها در خلوت کوچک خودم تنها بمانم و او مدام بهانه می‌آورد که نمی‌شود… که خطرناک است و هزار یک دلیله دیگر که همه از صدقه سر دزدی بود که سال ها پیش به کلبه آمده بود.

 

 

سال آخر دبیرستان بودم. قرار بود در شهرستان برای آقا ابراهیم مراسمی بگیرند و همه‌ی اهل خانه راهی سفری دو روزه شدند.

 

 

دقیقاً روز دوم یک کار فوری برای آقا فراتی که قبلاً جایگزین آقا نجمی بود، پیش آمد و مجبور شد چندین ساعت من و خدمتکارهای خانه را تنها بگذارد.

 

 

هوا تاریک شده بود و در کلبه خوابیده بودم.

 

 

یک خواب عمیق که با سر و صداهای ضعیفی شکسته شد و زمانی که چشم باز کردم، متوجه مردی شدم که در حال بیرون رفتن از خانه است.

 

 

زبانم از ترس بند آمد و بعد از دقایق طولانی تازه توانستم جیغ بلندی بکشم و خدمتکارها را از حال و روزم خبردار کنم.

 

 

دزد احمق به جای وارد شدن به خانه‌ی اشرافی خانی‌ها کلبه‌ی کوچک مرا برای دزدی‌اش مناسب دیده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x