شمیم را جلوتر کشید اما با بلند شدن صدای زنگ تلفنش اخم هایش درهم فرو رفت.
این دیگر که بود؟!
کدام اَلدنگی برای زنگ زدن وقت گیر آورده بود؟!
-امیرخان برو عقب داری خفم میکنی!
سر خم کرد تا لب های شمیم را ببوسد اما تلفنش دوباره به صدا درآمد.
حرصی موبایلش را درآورد تا حساب آنی که در بدترین موقعیت زنگ زده و نذاشته بود درست حسابی از عروسکش کام بگیرد را برسد اما با دیدن پیامی که روی صفحهی تلفن بود، ابروهایش بالا پرید.
-رئیس فوراً باید حرف بزنیم.
پیامه بعدی…
-رئیس همین الآن باید حرف بزنیم اتفاقه بدی افتاده!
نفس آتیشنش را بیرون داد و گرهی دست هایش را از دور شمیم باز کرد.
-بیا برو ولی بعداً به خدمتت میرسم.
-هیچکاری نمیتونی بکنی.
با وجود تمامه عصبانیتش خندهاش گرفت.
اگر روزی از این زن صاحب یک دختر بچه میشد، کارش تمام بود!
-میبینیم!
_♡_
شمیم:
موهایم را جمع کردم و در دل برای هزارمین بار خدا را شکر کردم.
اگر کمی دیگر به آن بوسه های دلضعفهآور ادامه میداد، بیتردید تسلیم میشدم.
تمام آن نمیخوام نمیخوام هایم از بین میرفت و مضحکهی دستش میشدم.
همانطور که نگاهش به موبایلش بود با دست اشاره کرد که دنبالش بروم.
-میخوام اینجا بمونم.
چشم ریز کرد و تهدید کنان گفت:
-رو زمین نمیشینی!
دندان روی هم ساییدم.
-…
-شـمـیـم؟
-اوووف خیلیخب.
خیالش که راحت شد سر پایین انداخت و بیتوجه به هول و ولایی که در دل من راه انداخته بود، رفت.
هول شده خودم را باد زدم تا شور و هیجانم خاموش شود و قلب ضربان گرفتهام آرام بگیرد.
در پارکینگ باز شد و با دیدن ماشین آلبالویی رنگ پانیذ که وارد حیاط میشد، همهی حرصم از امیرخان فراموشم شد و با نفرت خیرهاش شدم.
جوری برای خود جولان میداد که انگار اینجا خانهی پدریاش است!
آقا نجمی دوان دوان از ته حیاط آمد تا ماشین مادمازل را پارک کند.
با وجود پانیذ دیگر دلم اینجا ماندن را نمیخواست.
با اولین قدمی که برداشتم، صدایش آمد.
-شمیم؟
حرصی توقف کردم.
جلو آمد و مقابلم ایستاد.
با سری بالا گرفته و پوزخندی که روی لب های رژ لب خوردهاش جا خوش کرده بود.
نگاهی مغرور و سری برافراشته…!
-هنوزم اینجایی!
چشمانم تا آخر باز شدند.
-ببخشید؟ قرار بود کجا باشم؟ اینجا خونمه!
-خونت؟ خب خانوم خونه بگو ببینم دیگه سرکار نمیری؟!
حرصی چشم بستم.
-چرا میپرسی؟ به تو چه ربطی داره اصلاً؟!
-من…
-حوصله حرف زدن با تو یکیرو ندارم… بکش کنار.
محکم آرنجم را گرفت.
-به نظرم بهتره زیاد به اینجا موندن عادت نکنی. کارتم ول نکن. کسی نمیدونه یهو دیدی بدون یه قرون پول گذاشتنت جلوی در!
حرصی دستم را کنار کشیدم و به چشمان گربهای و آرایش کردهاش خیره شدم.
-یادم میمونه مادمازل اما توئم یه فکری برای خودت بکن. یه وقت دیدی ته اون چاهی که داری برای دیگران میکَنی، خودت وایسادی!
تهدید درون جملهام را خیلی خوب حس کرد. اما جای آنکه بترسد قهقههی بلندی زد و متاسف سر تکان داد.
-دم درآوردی خوبه… دوست داشتم بپرسم کی شیرت کرده که جرات میکنی اینجوری باهام حرف بزنی اما یادم افتاد احمقتر از اونی که بدونی جلوی کی باید حد نگه داری!