رمان شالوده عشق پارت ۱۲۷

4.3
(15)

 

 

بالا رفتن فشار خونم را به وضوح حس کردم.

 

 

پوست تنم سوزن سوزن می‌شد و دیگر تحمل رفتارهای زشت این دختر را نداشتم.

 

 

گستاخی هایش انتها نداشت و از همه بدتر واکنش های مزخرفی بود که نسبت به رابطه‌ی من و امیرخان از خود نشان میداد!

 

 

مدام جوری رفتار می‌کرد که انگار با امیرخان یک رابطه‌ی دو نفره و فوق‌العاده داشته و من مردش را از او دزدیده بودم!

 

 

دخترک احمق انگار نه انگار که من سال ها با این خانواده زندگی کرده بودم و خیلی خوب می‌دانستم امیرخان حتی قدر یک ارزن خواستار او نیست.

 

 

که اگر بود هیچوقت به پیشنهادش ازدواجش بله نمی‌گفتم…!

 

که اگر بود به جای من به دختر خاله‌ی شیطان صفتش پیشنهاد ازدواج می‌داد و جای آنکه مجبور باشد مدام مراقب من در مقابل خانواده‌اش باشد، عروسش را با عزت و احترام وارد جمع خانوادگیشان می‌کرد!

 

 

یک قدم به سمتش برداشتم که چشمانش ریز شدند.

 

 

رخ به رخش ایستادم و چانه‌اش را نه چندان آرام گرفتم.

 

 

-خیلی جالبه که با وجود غلطای اضافه‌ت بازم جرات می‌کنی اینجوری حرف بزنی!

 

 

دستم را کنار زد تا بی‌تفاوتی‌اش را نشان دهد اما نتوانست برق هراسان چشمانش را پنهان کند!

 

 

-نمی‌فهمم چی داری میگی… نکنه باز توهم زدی؟

 

 

آرام پچ زدم؛

 

-یه بار بهت میگم خوب تو گوشت فرو کن، اِنقدر خودم سمن دارم که تو توش گُمی اما به هیچ عنوان دیگه حال و حوصله‌ی مسخره بازیاتو ندارم. سر به سر من نذار وگرنه بدجوری پشیمونت می‌کنم!

 

 

صورتش سرخ شده و نفس هایش تند شده بودند.

 

 

-هیچ غلطی…

 

-غلط های زیادی ممکنه ازم سر بزنه اینو بهت قول می‌دم! مثلاً برای شروع می‌تونیم از اینکه تو با اشکان ساسانی دوستی و تمام جیک و پوک این خونه‌رو کف دستش گذاشتی، شروع کنیم!

 

 

به وضوح وا رفت و لب هایش نیمه باز ماندند.

 

 

 

-به نظرت اگه امیرخان بفهمه همه زندگیشو، خودکشی خواهرشو اونم در حالی که تو این مدت همه زورشو زد تا

 

آدمای کمتری از این موضوع باخبر بِشَنو رفتی گفتی، اگه بفهمه اون دهن گشادتو باز کردی و همه‌ی مسائل خصوصیشونو به دوتا غریبه گفتی، چیکارت می‌کنه؟!

 

-خـفـه… خـفـه شـو… فـقـط خـفـه شـو!

 

 

خنده‌ی پر تمسخری که روی صورتم بود رفت و ابروهایم عمیق‌تر از همیشه درهم پیچیدند.

 

 

-من نه تو باید خفه شی! ساکت شو و دست از سر من بردار وگرنه همه چیو به امیرخان میگم!

 

 

دهانش کاملاً بسته شد و با کمی دقت می‌توانستی تلالو اشک را هم در چشمانش ببینی.

 

 

چرخیدم و سریع به سمت خانه رفتم.

 

 

معلوم بود که در حیاط ماندن اصلاً به من یکی نمی‌افتد…!

 

 

_♡____

 

 

امیرخان:

 

 

-چی؟ تو چی داری میگی؟!

 

-ما هم خیلی شوکه شدیم اما خب کاریش نمی‌شه کرد… چاره‌ای نیست.

 

 

شوکه به دیوار مقابلش زل زد.

 

 

باورش نمی‌شد که اِنقدر ساده اما اساسی کلید حل حقیقت را از دست داشته باشند!

 

 

بعد از کلی به دنباله آن مرد گشتن و خرج کردن یک عالمه پول و انرژی، دقیقاً امروز صبح که قرار بود بچه ها مستقیماً به خانه‌اش بروند و با او صحبت کنند، با جسدش روبه‌رو شده بودند!

 

 

رامبد را به همین راحتی از دست داده بودند!

 

آخ از مرگی که خبر نمی‌کرد.

 

 

-چطوری مُرده؟

 

-یه مرگ طبیعی… از همسایه هاش شنیدم مثله اینکه ایست قلبی کرده.

 

 

مشتش را روی میز کوبید و بی‌توجه به فرد پشت خط که می‌پرسید؛

 

-حالا باید چیکار کنیم رئیس؟ برگردیم؟

 

تلفن را قطع کرد.

 

 

علاوه بر عصبانیت حس عجز داشت.

 

 

حال که آن مرد مرده بود دقیقاً باید خِر چه کسی را می‌گرفت؟!

 

 

خِر خواهر خودش را…؟!

 

 

لعنتی گفت و عصبانی دستی به ته ریشش هایش کشید.

 

 

هنوز آنقدر پست نشده که یک مُرده را فحش‌کش کند اما رامبد، کسی که قرار بود همراهه همیشگی گندمش باشد، دقیقاً مثل یک طوفان وارد زندگیشان شده بود.

 

خیلی چیزها را به هم زده و در نهایت به آرامی یک موج کوچک رفته بود!

 

برای همیشه رفته بود…!

 

 

باورش سخت بود اما دیگر دستش به هیچ جهنم دره‌ای نمی‌رسید که نمی‌رسید!

 

 

_♡_

 

 

 

-آروم باش مرد هر کی ندونه فکر می‌کنه خدایی نکرده یه عضوی از خانوادتو از دست دادی!

 

 

چپ چپ نگاهش کرد و حرصی غرید؛

 

-حرف نزنی نمیگن لالی!

 

 

شاهین با خنده دستانش را بالا گرفت.

 

 

-خیلی‌خب نخور منو. نمی‌فهمم چرا اِنقدر ناراحتی؟ دیگه هر چی نباشه طرف مُرده. یه خدا رحمتش کنه بگو و بیخیال شو. خواهرتم که دیگه حالش خوبه، دردت چیه آخه که اینجوری زانوی غم بغل گرفتی؟!

 

 

 

حرصی نگاهش را در بالکن خانه چرخاند.

 

 

با آنکه ثابت شده بود مرگ رامبد کاملاً طبیعی بوده اما هر کار می‌کرد نمی‌توانست حس رو دست خوردنش را از بین بِبَرد!

 

 

-امیرخان؟

 

-نمی‌فهمی… نمی‌فهمید. هیچکس نمی‌تونه منو بفهمه. اون آدم نباید الآن میمرد! نباید تو همچین وضعیتی

میمرد! از روزی که بابام رفت قسم خوردم بشم ستون این خونه…هر کار از دستم برمی‌اومد کردم تا جای خالیشو

 

کمتر حس کنن. یه نفر نمی‌تونه اِنقدر راحت بیاد تو خانواده من همه چی رو از بین بِبَره و آخرشم بمیره! بدون

 

اینکه من حساب کارایی که کرده رو ازش بپرسم! بدون اینکه حقشو کف دستش گذاشته باشم!

 

 

دستانش روی میز مشت شده بودند و نگاهش چنان خون‌آلود شده بود که شاهین نامحسوس کمی عقب‌تر رفت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x