رمان شالوده عشق پارت ۱۳۰

4.2
(24)

 

 

 

 

دست امیرخان روی دستم نشست و نگاهم را به سمت خودش کشاند.

 

خیلی نرم در حال نوازش دستم بود.

 

 

-بخور.

 

-زیاد اشتها ندارم.

 

-بخور میگمت!

 

 

در همه چیز باید زور می‌گفت… در همه چیز!

 

 

عصبانی از اینکه مجبورم کرده اینجا بنشینم سر جلو بردم و با صدایی که فقط خودمان دوتا بشنویم، زمزمه کردم؛

 

-کاش اِنقدر تو همه چی دخالت نکنی امیرجان من خودم عقلم می‌رسه که اگه گرسنه باشم غذامو بخورم، نیاز به اصرارهای فوق رمانتیک شما نیست!

 

 

چشم باریک کرد.

 

 

حتماً با خود می‌گفت این دختر کمبود دارد که

یک لحظه از دوست داشتن می‌گوید و بخاطر ناراحت شدنم غصه در نگاهش فوران می‌کند و لحظه‌ی بعد بخاطر کوچک‌ترین حرفم چنگال هایش را نشانم می‌دهد!

 

 

هیچ اشکالی نداشت.

آنقدر تعجب می‌کرد تا بفهمد در مقابل من نباید مدام زورگویی کند!

 

 

سکوت کرد و راضی از به کرسی نشاندن حرفم نیشخند زدم و سر چرخاندم که با دو نگاه سنگین روبه‌رو شدم!

 

 

یکی نگاه پر نفرت پانیذ و دومی نگاه پر از عصبانیت و خشم گندم…!

 

 

شاید پانیذ را می‌توانستم درک کنم اما گندم چه مرگش بود؟!

 

 

یکدفعه جیغ بلندی زدم و تا به خود اومدم، صندلی‌ام در حال پرواز کردن بود!

 

 

امیرخان یک دستش را به دسته‌ی صندلی انداخته و بی‌توجه به صدای بدی که بخاطر کشیده شدن پایه های تیزش روی زمین ایجاد شده بود، با تمام قدرت مرا به سمت خودش می‌کشید!

 

 

صندلی‌ام دقیق کنار پای عضلانی و مردانه‌اش توقف کرد و او بی‌آنکه به جیغ بلند و ناخواسته‌ی من و چشم های وق زده دیگران اهمیتی دهد، تکه‌ی بزرگی از مرغ را مقابل دهانم گرفت و آنقدر گوشت را به لبانم فشار داد که به ناچار دهان باز کردم!

 

 

صدای پر تمسخر آذربانو بلند شد و لقمه را تبدیل به یک تکه سنگ در گلویم کرد!

 

 

-امیرخان کاش یه کم از این توجهتو به جای غریبه ها خرج خواهرت می‌کردی، ناسلامتی بعد چند ماه باهامون سر یه میز نشسته!

 

 

امیرخان نگاه سنگین و معنادارش را بین آذربانو و گندم جا به جا کرد و من شوکه سعی داشتم بفهمم که دقیقاً چرا این عکس‌العمل مسخره را از خود نشان داده است!

 

 

با جدیت گفت:

 

-من نزاییدمش.

 

-چی؟!

 

 

با چشم و ابرو به گندمی که چانه‌اش به سینه‌اش چسبیده بود، اشاره کرد و گفت:

 

-دخترتو میگم… من نزاییدمش که بخوام به فکر غذا دادن بهش باشم!

 

 

سکوت شد و آذربانو با تمسخر بیشتری گفت:

 

-هان پس حتماً این دخترو تو زاییدی که با دست خودت داری بهش غذا میدی!

 

 

امیرخان همانطور که قاشقش را برای بار دوم پر می‌کرد، خونسرد جواب داد؛

 

-نه شمیمم من نزاییدم ولی هر جوری فکر می‌کنم تو کَتم نمیره که چطوری ممکنه زن مــن، سـر سـفـره‌ی مــن و مـقـابـل نـونـی که مــن دراوردم، حس غریبی کنه و حتی روش نشه غذاشو درست حسابی بخوره!

 

 

تاکیدش روی بعضی کلمات صورت آذربانو و پانیذ را سرخ‌تر کرد و من با حس عجیبی که پیدا کرده بودم سر پایین انداختم.

 

 

-اینه که زیاد خوش به دلم نمی‌شینه و ترجیح میدم فکر کنم زاییدمش، می‌گیری که چی میگم آذرسلطان؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x