با چند جمله چنان شورشی در وجود آذربانو انداخت که آتش خشم و عصبانیت زن مقابلم موهای تنم را راست کرد و خدا آخر و عاقبت همهی مان را به خیر کند!
آراسته خانوم صدایی صاف کرد و برای اینکه فضای سنگین را عوض کند، لبخند زد و دنبالهی حرف امیرخان را گرفت.
-کار خوبی میکنی پسرم، هر مردی وظیفشه حواسش به زن و زندگیش باشه.
سکوت بیشتر طنین اندازی کرد و خیلی نگذشت که کم کم همه فرار را بر قرار ترجیح دادند!
اولین نفر هم پانیذی بود که با عصبانیت و چشمانی سرخ شده، صندلیاش را عقب کشید و حرصی گفت؛
-نمیخواد دمنوشمو حاضر کنی سوگل…امشب به اندازه کافی همه چی خوردم دیگه دارم بالا میارم!
هم خودش و هم من توقع داشتیم که امیرخان چیزی بگوید.
بخاطر تیکه انداختن آشکارش عصبانی یا حتی حرصی شود اما کوهستان یخ چشمان امیرخان، باعث پریدن ابروی من و بیشتر شدن حرص پانیذ شد.
آنقدر سرد و بیتفاوت به چشمان پانیذ خیره شده بود و در همان حال آرام غذایش را میجوید که من اگر جای آن دختر بودم، دیوانه شدنم حتمی بود!
پانیذ حرصی موبایلش را از روی میز کشید و در حالی که کفش های پاشنه دارش را روی زمین میکوبید، با قدم های بلند از سالن بیرون زد.
هنگام رفتن با آن پیراهن کوتاه و کفش های پاشنه بلندش، نه تنها شبیه عضوی از این خانواده دیده نمیشد بلکه انگار دخترک برای یک مهمانی مهم آماده شده بود!
آراسته خانوم شرمزده از حرکات فوق تابلوی پانیذ صدا صاف کرد و با لبخندی مصنوعی رو به من و امیرخان گفت:
-نکه یه کم سرش درد میکنه یه خرده بیحوصله شده، شما به دل نگیرید بچه ها.
امیرخان سر بالا گرفت.
-خاله؟
-جانم عزیزم؟
-من جات بودم به پانیذ میگفتم که قدرمو خیلی بیشتر از اینا بدونه، ماشالله زیر سایت خوب داره زندگی میکنه!
از تهدید آشکار امیرخان لب گزیدم و آذربانو حیرت زده وا رفت.
-امیر؟ چی داری میگی پسرم؟!
و بالاخره امیرخان قاشق چنگالش را صدادار در ظرف رها کرد و با جدیت خیلی ترسناکی زمزمه کرد؛
-میخوای بگی دروغ میگم؟ یادت رفته قوانینو؟ یادت رفته آذرسلطان؟ اینجا خونهی ابراهیم خانه! همه باید حدشونو بدونن!
-این چه حرفیه آخه؟ چرا اینجوری در مورد دختر خالت حرف میزنی؟ پانیذ جزئی از این خانوادس!
قبل از جواب دادن امیرخان آراسته خانوم سریع از جایش بلند شد.
-حق داره آذر…پانیذ این روزا خیلی خلقیاتش بد شده. من حتماً باهاش حرف میزنم نگران نباشید.
-آبجی اینجوری نگو شرمندم نکن.
آراسته خانوم متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
-اونی که باید شرمنده باشه منم! میرم پیش پانیذ نوش جون همگی.
بعد از تمام شدن حرفش به سرعت سالن را ترک کرد و چطور ممکن بود از زن باکمالاتی مثل او دختر حیلهگر و گستاخی مثل پانیذ متولد شود…؟!
-میخوام برم اتاقم مامان
با صدای گندم سر بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم.
چنان صورتش محزون بود که گویی تمامه کِشتی هایش غرق شدهاند!
آذربانو به سرعت صندلیاش را عقب داد و همانطور که به گندم کمک میکرد، گفت:
-پاشو مامان جان منم دیگه هیچی اشتهایی برام نمونده.
ایستاد و نگاه پر کینهاش را به چشمانم دوخت.
-حیف… حیف که به جادو جنبل اعتقادی ندارم وگرنه نمیذاشتم بعضی طلسم ها تا این حد برای خودشون ریشه بدوونن!
منظورش به من بود؟!
میخواست بگوید پسرش را جادو کردهام…؟!
خدایا صبری بده…!
آن ها هم رفتند و خیلی زود با امیرخان سر میز شام مثلاً خانوادگی تنها ماندیم!
امیرخان بی اهمیت دوباره قاشقش را برداشت و با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
-مشغول شو.
چطور میتوانست اِنقدر حرص دربیار باشد؟!
هیچ عین خیالش هم نبود که با یک حرکت و چند جمله چطور همه را ترکانده است!
اعضای این خانه خیلی کم با من لج بودند که امیرخان این ادااصول ها را هم از خودش درمیآورد.
عصبی زمزمه کردم؛
-چرا این کارو کردی الآن مثلاً؟!
-کدوم کار؟!
حرصی چشم بستم.
-همین مسخره بازیه غذا دادن به من!
نگاه دزدید.
-امـیـرخـان؟!
اخم هایش درهم فرو رفت و وقتی نگاه منتظرم را دید، گفت:
-گفتی حرکات فوق رمانتیک!
-خب؟!
-م..مسخرم کردی!
چرا هیج چیز از حرف هایش نمیفهمیدم؟!
-یعنی چی؟ منظورت چیه؟!
چشمانش سر گردان بودند و انگار در حال جان دادن بود.
-خواستم ثابت کنم ما هم یه چیزایی بلدیم!
-چــی؟!
تخس ادامه داد؛
-تو یه فیلم دیده بودم مَرده این کارو کرد، د..دختره هم خیلی خوشش اومد.
ابروهایم از این بالاتر نمیرفتند و خدای من امیرخانی، نمایشگاهدار معروف، کسی که همه او را به تندخویی میشناختند و هیبت بسیار درشت و عضلات درهم پیچیده و نقاشی شدهاش خوف در دل هر کسی میانداخت، میخواست رمانتیک بودنش را به من ثابت کند؟!
حرصی صدایم زد؛
-شـمـیـم!
لب هایم را تند و محکم گاز گرفتم که با تهدید بیشتری ادامه داد؛
-بخندی من میدونم با تو!
همین حرف کافی بود که منفجر شوم و صدای قهقههی بلندم در خانه پیچید.