صدای هق زدن های آرامم بلند شد و او با عذاب چشم بست.
کاش باز هم قلدری میکرد اما اینگونه دلم را نمیلرزاند.
چشم هایم را به نشانهی تایید بازو بسته کردم.
فکر میکرد بدم میآید؟!
از خدایم بود که آرامش به زندگیام برگردد.
اما کاش هنگام گفتن این حرف تا این حد ناراحت نبود!
-از این به بعد هر چی بود، هر چی شنیدی، به خودم بگو خب؟ بگو تا من حلش کنم. تا من حملش کنم. باشه عمر امیر؟ قول میدم دعوات نکنم فقط ازت خواهش میکنم هیچیرو در مورد این خونواده از من قایم نکن! هیچیرو در مورد بقیه ازم مخفی نکن تا نتونن اذیتت کنن… باشه؟
-ب..باشه!
اینبار بوسهی محکم دیگری به قفسهی سینهام زد و دوباره چشم بست.
کمی بعد در کمال تعجب صدای نفس های سنگین و غرق خوابش بلند شد.
هیچ جوره نتوانستم با وسوسهی قلبم مقابله کنم و با نوازش موهای کوتاه و مردانهاش دلم را آرام کردم.
دلی که دوباره داشت عاشق میشد را…!
دلی که با تمام خشن بودن های مرد مقابل، سندش شش دنگ به نام او خورده بود!
امیرخان:
کلافه چشمانش را در محیط دلباز و لوکس نمایشگاه چرخاند و برای بار صدم در آن روز به صحبت های آذربانو گوش داد.
-امیر پسرم گوشت با منه؟ میفهمم حق داری ازش ناراحت باشی اما این کار درست نیست. تو خواهرتو نمیشناسی؟ اون دختر ضعیفه. ظریفه. درسته اشتباه کرده اما راهش اینه که ما با خوش رفتاری اشتباهشو بهش بفهمونیم نه با فرستادنش تو کلبه! تنهایی برای یه کسی مثل گندم سمه!
همانطور که به صندلیاش تکیه میداد، چشم غرهای جانانه به فردی که مسئول تمیز کردن پنجره ها بود رفت و همین حرکت کافی بود تا مرد سریع دستمال کثیفش را دور بیاندازد و دستمال تمیز دیگری بردارد.
نمیفهمید او که داشت زحمتش را میکشید. کارش را میکرد پس چرا آن را درست انجام نمیداد؟!
یعنی آن لکه های مزخرفی که روی شیشه های نمایشگاه بودند و باعث میشد تا عروسک های چهار چرخ و گران قیمتش کِدر دیده باشند را نمیدید؟!
متاسف استکان کمر باریک چایش را برداشت و خونسرد رو به آذربانویی که پشت تلفن تقریباً در حال خودکشی کردن بود، گفت:
-تنها نیست دوتا پرستار براش گذاشتم. مگه نیومدن؟
آذربانو صدایش را پایین آورد و حرصی زمزمه کرد.
-امیر خودتو نزن به اون راه…خوب میدونی که منظورم از تنهایی چیه!
تا خواست جواب دهد، متوجه دوتا از کارکنان جدیدشان شد که مثل آن حیوان چهارپا برای هم جفتک میانداختند.
صدای هر و کرشان با موسیقی لایتی که در سالن بود، ترکیب شده و خش روی اعصابش میانداختند.
کم سن و سال بودند و احتمالاً علیرضا استخدامشان کرده بود.
خواست بیتفاوت طی کند اما با دیدن آن دو احمق که کم کم شوخی هایشان مثبت هجده میشد و دستانشان دراز شده بود، خونش جوشید و حرصی دو ماژیک از روی میز برداشت و به طرفشان پرتاب کرد.
درجا صدایشان ساکت شد و تا رئیسشان را دیدند، ترسان از اخم های به هم پیوسته و نگاه زیادی وحشی شدهاش، مانند کودکان فرار کردند و خودشان را در اتاق استراحت کارمندان حبس کردند.
نفس هایش خشمگین شد.
علیرضا در این مدت چه غلطی کرده بود؟!
-امیرخان گوشت با منه؟
-کار دارم مامان قطع کن شب میام حرف میزنیم.
-نمیتونم پسرم نمیتونم تا شب صبر کنم. الآن بیا عزیزم یا نه اصلاً میخوای من بیام محل کارت با هم صحبت کنیم؟ هووم؟ اینجوری تو هم از کار و بارت نمیفتی.
اخم هایش درهم رفت.
همینش مانده بود که آذربانو حرکات جلف و جفنگ کارکنانش را ببیند.
-لازم نکرده اینجا محیطش مناسب آذرسلطان من نیست!
-امیرخان…
یکدفعه به سیم آخر زد.
با لحنی پر غرش اما صدایی آرام گفت:
-مامان گوش کن ببین چی میگم، اگر یه نفر تو دنیا باشه که منه واقعیرو بشناسه اون یه نفر تویی پس خواهشاً یه جوری رفتار نکن که
انگار یه جانیَم و قصد آزار رسوندن به خواهر خودمو دارم! من هر کاری که در قبال گندم میکنم اول از همه به صلاح خودش فکر میکنم و
صلاح اون دختر الآن اینه که تنها بمونه. تنها بمونه تا با غلطای اضافهاش روبهروشه و چشمش بترسه. چشمش بترسه تا دفعهی بعد از
احمقی ما سواستفاده نکنه و با یه خطای گندهتر تِر نزنه به آیندهش! پس اگر اونقدری بهم اعتماد داشتی که از زمانی که دست چپ و
راستمو نمیشناختم، خان به خیکم بستی و مسئولیت همه چیزو گذاشتی رو شونه هام حالا هم بهم اعتماد کن. بذار کاری کنم عقله
دخترت به کار بیفته. بذار خیالتو ازش راحت کنم و اگر میگی نه مطمئن باش من ایندفعه همه چیزو کنار میذارم. دست زنمو میگیرم میرم پِی زندگی خودم شماها هم کاری دوست دارید با زندگیتون بکنید… انتخابش با خودته!
سکوت شد و صدای نفس های لرزان آذربانو باعث شد که با ناراحتی چشم ببند و کمی بعد صدای زن بلند شد.
-تو امیر منی… جون منی… مطمئن باش همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم!
-تو هم مطمئن باش من حواسم به اینکه گندمت ضعیفه و ظریفه هست. منتهی بعضی وقتها محبت اَلکی آدمارو خرابتر میکنه. بذار برای یه بارم که شده دخترت با عواقب کاراش روبهرو شه مامان… از کجا معلوم؟ شاید ایندفعه عقلش سرجاش اومد!
سکوت بینشان حاکم شد و کمی بعد با صدای
«باشه پسرم» آذربانو با خیال راحتتری سر تکان داد و تماس را قطع کرد.
ناخودآگاه وارد گالری تلفنش شد و دستی روی صورت گندم مو طلایی کشید.
این دختر را نجات میداد.
راهی جز این وجود نداشت.
باید این دختر را از احمقی و سیاه قلبی نجات میداد.