-آقا؟ شما کِی اومدین؟ چقدر خوشحالم که میبینمتون.
با آمدن علیرضا حواسش پرت شد و یاد چند دقیقه پیش افتاد.
-هیچم خوش نیومدم… این چه وضعشه؟!
-مگه چی شده آقا؟!
-این شده که هر کی هر کار دوست داره میکنه. من اینجارو این شکلی به تو سپردم؟!
علیرضا که سکوت کرد، با صدای بلندی در حال شمردن خطاهای بیشمارشان شد.
-مگه اینجا مهد کودکه که هر کی میخواد میره هر کی میخواد میاد؟ خجالت نمیکشی تو مردک؟ همش چند وقته درست حسابی نتونستم بیام. آدم اینجوری امانت داری میکنه؟ هزار بار بهت گفتم اگر کارو جدی…
ناگهان ساکت شد.
علیرضا کسی نبود که شماتت بشنود و عذر و بهانه نیاورد!
نگاهی به صورت رنگ پریدهاش انداخت و چشم تنگ کرد.
-چه مرگته بچه؟!
-…
-با تو نیستم مگه؟ چه غلطی کردین؟!
-ما… ما کاری نکردیم فقط…
با بلند شدن صدای موبایلش مجبوراً چشم از علیرضا گرفت.
نگاهش به اسمی که روی صفحه روشن و خاموش میشد افتاد و ابروهایش بالا پریدند.
چند وقت از زمانی که با او حرف زده بود، میگذشت؟!
شاید بیشتر از یک سال و این فرد کسی نبود که بیهوده تماس بگیرد!
صددرصد اتفاق مهمی افتاده بود.
سریع تلفن را به گوشش چسباند و به علیرضا اشاره زد تا سکوت کند.
-الو؟ خان؟
-خیر باشه جمال!
-آقا اتفاق مهمی افتاده باید همین حالا با هم حرف بزنیم.
نگران سر تکان داد.
-بگو میشنوم.
جمال که شروع به حرف زدن کرد، هر لحظه اخم هایش بیشتر درهم فرو رفت.
به آخرهای صحبتشان که رسیدند دیگر داشت روانی میشد.
آنقدر دستش را مشت کرده بود که پوستش سفید شده و دندان هایش روی هم ساییده میشدند.
-خلاصه کلوم خیلی از زمینهای کوچیکی که ابراهیم خان برای کار و کِشت به مردم دادن به این حاتمها فروخته شده. دو تا از عمارت های اصلی رو هم با قیمت خیلی بالایی از سلجوقها گرفتن اما مشکل فقط این نیست!
فکش از شدت انقباض زیاد درد گرفته بود و دلش میخواست آن سلجوق احمق مقابلش بود تا به عنوان یک کیسه بوک از اوی زبان نفهم استفاده میکرد.
غرید:
-دیگه چه کوفتی مونده؟!
-راستش آقا چطوری بگم…
با صدای بلندی گفت:
-حرفتو بزن جمال!
و جمالی که تند اما زمزمهوار گفت:
-قراره یه نمایشگاه بزنن. یعنی تقریباً زدن. تو… تو وسط شهر!
ابروهایش بالا پرید و صدای قهقههی عصبیاش بلند شد.
-گفتی فامیلیش چی بود؟!
-حاتم آقا
حاتم… حاتم… حاتم!
این اسم را کجا شنیده بود؟!
-فعلاً هیچ کاری نکنید خودم خبرتون میکنم.
-چشم
سریع قطع کرد و چرخید.
آنقدر فکرش درگیر شده بود که دیگر حوصلهای برای شماتت کردن علیرضا هم نداشت.
سر تکان داد تا بیرون برود اما علیرضا منظورش را اشتباه برداشت کرد و از ترس آنکه نکند عصبانیتش دامن او را هم بگیرد، سریع گفت:
-آقا حاتما بدجوری دارن پیشروی میکنن. خیلیارو کشوندن طرف خودشون و من اصلاً دید خوبی به این جریان ندارم.
-چی؟ تو چی گفتی؟!
-باور کنید تازه فهمیدم و تو این چند روز هر کاری از دستم بر میاومد کردم. من تقریباً با همه تماس گرفتم. بعضی ها چون شما نبودین اصلاً جدیم نگرفتن اون یکی ها هم اِنقدر دست و دلشون برای ثروت این بی ناموسها رفته که اصلاً حرف تو کلههاشون نمیره.
علیرضا واقعاً نام حاتم را به زبان آورده بود یا آنکه داشت اشتباه میشنید؟!
-حاتم ها؟ همون…
-بله خان همون ها که در موردشون بهم هشدار دادید. راستش نمیدونم باید چی بگم چندین ماهه که اومدن و تا همین چند روز پیش هیچ چیز نگران کنندهای جز ثروت زیادی که وارد کارشون کرده بودن وجود نداشت اما چند روزه بدجوری سروصدا کردن!
آنقدر این مدت درگیری داشت که به کل آن ها را فراموش کرده بود.
لعنت… میدانست از همان روز اول مطمئن بود که یک جای کار این رقیب های تازه وارد میلنگد.
آن خارجکی هایی که یکدفعه از قلب اروپا آمده و هوس سرمایه گذاری در سرزمین مادریشان را کرده بودند.
-خبر رسیده بعضی ها برای قدرت بیشتر پیشنهاد ادغام شدن براشون فرستادن. البته هنوز حاتم ها اعلام نکردن که قصد دارن شریک بگیرن یا نه ولی من مطمئنم اگر اینجوری پیش بره، خیلی زود جایگاهه ما میاد پایین و اعتباری که الآن داریمرو از دست میدیم. نمیدونم باید چیکار کنیم. هر چی فکر میکنیم عقلم به جایی قد نمیده. پول زیادشون بدجوری توجه هارو به خودش جلب کرده.
اعتبار… اعتبار و باز هم اعتبار!
مهمترین رکن در دنیای آن ها بود و گاهی به این باور میرسید که اعتبار داشتن حتی از ثروت هم مهمتر است.
و حال حاتم ها با ثروت زیادشان در حال خرید اعتبار برای خود بودند و علیرضا ترس این را داشت که نکند جایگاهشان را از دست دهند!
اما فکر خودش به سمت چیزهای دیگری در حال پرواز بود و قطعاً حاتم ها این همه پول را فقط برای اولین بودن خرج نمیکردند!
خرید زمین های آباواجدادیشان!
خرید عمارت سجلوق ها!
زدن یک نمایشگاه بزرگ در شهری که مسلماً احتیاج های خیلی ضروریتری جز یک نمایشگاه لوکس داشت و حال نزدیک شدن به دنیای آن ها…!
همهی این ها نمیتوانست اتفاقی باشد مگر نه؟!
اخم هایش درهم رفت.
حاتم ها قصد رساندن یک پیام مهم به او را داشتند؟ اما چه پیامی؟!
تقریباً مطمئن بود که این همه تلاش فقط برای نشان دادن دشمنیشان نبوده و هدف های بزرگتری داشتند!