-پس پیشنهاد ادغام شدن دارن! از چند نفر؟
علیرضا ناراحت گفت:
-فکر نمیکنم کسی باشه که دلش نخواد باهاشون کار کنه و اگر حتی با دو سه تا از بچه ها شریک شن، کلاً قدرت میفته دست اونا!
نیشخند زد.
-داری میگی تنها موندیم؟!
علیرضا سرش پایینتر رفت.
اینبار صدای خندهاش بلندتر شد و با پوزخند گفت:
-نگران نباش اگه قصد کنن با یکی شریک شن مطمئن باش انتخاب صد در صدشون ماییم!
-یعنی چی آقا؟!
پیپش را بیرون آورد و رو به علیرضایی که گیج شده نگاهش میکرد، گفت:
-یعنی همهی آدما دوست دارن نزدیک دشمناشون باشن و اینجور که بوش میاد دشمن این رقیب های تازه وارد ما هستیم یا بهتره بگم منم!
علیرضا هیچ از حرف هایش سر درنیاورده بود. حق هم داشت که نفهمد.
اگر خودش هم خبر نزدیک شدن این کلاش های جدید را به زادگاهش نمیشنید، فکر میکرد فقط با یک رقیب قَدر روبه رو هستند نه دشمنی که برای نزدیک شدن به آن ها در حال کرور کرور پول خرج کردن است!
نفسش را بیرون داد و خیره به پیپ درون دستش گفت:
-تو نمیخواد کاری کنی این حالت شکست خوردتم جمع کن، نمیخوام کسی بو ببره فقط رو کارت تمرکز کن. خودم این موضوعرو حل میکنم. در ضمن حواستو بیشتر جمع کارا کن، یه بار دیگه اینجارو اینطوری به هم ریخته ببینم به جای دشمن جدیدمون دهن تو رو با آسفالت یکی میکنم… نگی نگفتی!
علیرضا ناچار زمزمه کرد؛
-چشم آقا خیالتون راحت.
با تکان سرش او را بیرون کرد و دفتر مخصوص را از گاوصندوق کوچکش بیرون کشید.
نام حاتم ها را خیلی بزرگ در یک صفحه جدید نوشت و مثل یک شکارچی ماهر تمام راه هایی که میشد با استفاده از آن این آهوهای جدید و گستاخ را نزدیک خود آورد، کنار اسمشان یادداشت کرد و بارها و بارها اطلاعاتی که به دستش رسیده بود را بررسی کرد.
بعد از ساعت ها کاغذ سیاه کردن توانست ذهنش را جمع و جور کند و با پوزخند به ورقه های زیر دستش نگاه کرد.
شاید راهکار هایش قدیمی بودند اما به خوبی از موثر بودنشان آگاه بود!
نفس خستهاش را بیرون داد و درخواست یک قهوهی تازه دِم را داد تا بدنش ریلکستر شود و نگاه موشکافانهاش را در محیط اطرافش چرخاند.
این نمایشگاه، این شغل، تنها چیزی بود که بعد از شمیم رنگ و بویی از رویاهای زمان های دور و درازش را داشت و هرگز به هیچکس اجازه نمیداد تا با کارهای احمقانهاش لطمهای به اسم و رسمی که با جان کَندن برای خود دست و پا کرده بود، بزند.
این کار، شغل ابراهیم خانی نبود و وقتی به آن وارد شده بود یک نوجوان بیتجربه و زیادی خام بود.
خبر از گرگ های زمانه نداشت و با وجود ثروت میراثیشان بخاطر خواستهی ابراهیم خان از سن خیلی کم به عنوان یک کارگر پا در تجارت و معاملهی ماشین گذاشته بود.
بارها زخمی شده بود. زمین خورد بود.
آنقدر مار خورده بود تا افعی شود و دیگر به هیچ احدوناسی اجازه نمیداد چیزی که برای آجر به آجر آن زحمت کشیده بود را خراب کند.
این که دشمن جدیدش زیادی قدرتمند بود، اهمیتی نداشت. یا آن ها را طرف خود میکشاند و یا دیر یا زود آن ها را به همان جهنمی که از آن آمده بودند، میفرستاد.
راه دیگری وجود نداشت.
چرا که تسلیم شدن به هیچ عنوان درخور امیرخانی نبود و این را به آن حاتم های تازه وارد بازی شده هم ثابت میکرد!
_♡_ماشین را خاموش و نگاهی به نمای سنگی خانه کرد.
ناخودآگاه سر بالا برد و به پنجرهی اتاق مشترکشان با شمیم خیره شد.
تمام دیشب آن عروسک لجباز را در آغوشش حفظ کرده و صبح آنقدر سرمست وجودش شده بود که از زمانی که به نمایشگاه رفت تا همین حالا، روحش در یک آرامش عمیق غوطهور بود.
چقدر خوشبخت بود که او را داشت.
ناگهان شمیم از پنجره سرش را بیرون آورد و موهای لخت و مشکی رنگش که آویزان شدند، دلش لرزید.
این دختر قلبش بود…!
همهی امیدش بود… آرامش مطلقش بود.
در هر شرایطی توانایی آرام کردنش را داشت و دیگر جنگ بس بود!
گناه شمیم نسبت به غلط های خودش بسیار کوچک بودند و مرد نبود اگر باز هم این دختر را آزار میداد.
با آنکه از نظر رسمی، قانونی و شرعی، الههی مو مشکی همسرش بود و مطلق به خودش اما هیچکس به خوبی او نمیدانست که این دختر چقدر خواهان آزادیست و مطمئن بود اگر حواسش را جمع نکند، از دست دادن این زباندراز خوشگل به هیچ عنوان بعید و دور از انتظار نیست!
حتی فکر به این موضوع اخم هایش را هم درهم میکرد.
اخمالود پیاده شد و به سمت ساختمان قدم برداشت.
شمیمش را از دست نمیداد… به هیچ قیمتی!
او مایه قدرتش بود و تا وقتی که او را داشت، نه حاتم ها و نه حتی گندهتر از آن ها عددی برایش حساب نمیشدند اما اَمان از وقتی که حس میکرد دختر مورد علاقهاش در خطر تصاحب است!
یک بار آن حس لعنتی در وجودش خانه کرده بود و خیلی خوب از میزان دردش آگاه بود.
زمانی که هنوز شمیم را عقد نکرده و آذربانو از ترس آنکه نکند رابطهای میانشان شکل بگیرد داشت پای خاستگاران را به خانه باز میکرد!
آن زمان چنان دیوانه و افسار گسیخته شده بود که شمیم از ترس زیاد به پیشنهاد پنهانی ازدواجش بله گفته بود و حال که او را داشت، از هر طریقی که میتوانست دوباره دل عروسک تو بغلیاش را نَرم میکرد… از هر طریقی…!
_♡____