-من… من نمیدونم چی باید بگم. شنیدن این حرف ها یعنی راستش آمادگیشو نداشتم!
آن سپر دفاعیام را با حرف های چرب و نرمش پایین انداخته بود و نرم شدنم را جفتمان خیلی خوب حس میکردیم.
-میخوام به حرف هام خوب فکر کنی. میخوام به این فکر کنی که تا کِی قراره هر روزمون با نیش زدن به هم بگذره. تا کِی قراره دلمونو لَک بزنه برای هم اما غرورمون اجازه نده که حتی همو بغل کنیم شمیم تا کِی؟!
او میگفت و من از تصور زندگی که از همان روز عقدمان آرزویش را داشتم دلم غنج میرفت.
-باشه خیلی با هم فرق میکنیم اما وقتی مثل دیوونه ها عاشق همیم. وقتی من حاضرم بمیرم اما تو خار به پات نره چرا به جای اینکه زندگیمونو بسازیم، چرا جای اینکه با خوب و بد هم کنار بیایم و سعی کنیم رابطهمونو درست کنیم، باید دورش بندازیم؟ چرا؟ میتونی جواب این سوالو بهم بدی؟ یا میتونی بهم بگی حتی برای تویی که میدونم تو لجبازی دومی نداری، رفتن و کَندن راحتتره یا موندن و ساختن؟!
دستی به صورت خیسم کشیدم و با وجود بغضی که داشتم، آرام خندیدم.
-بدجوری منطقی شدی امیرخان بزرگ… کاش زودتر میاومدیم اینجا!
برخلاف خندهی من او نخندید و تنها مهر و حس مالکیت نگاهش بیشتر شد.
-من برای داشتن تو هر چی که فکر کنی میشم و من،
یکدفعه سر جلو آورد و پیشانیام را عمیق و پر از حس بوسید.
-من از نداشتنت خیلی خستم شمیم از اینکه همیشه میدووم اما بهت نمیرسم خیلی خستم!
حقیقتاً آچمز شدم و لب هایم بهم دوخته شد.
این نوع حرف زدن مختص امیر نبود…!
شاید هر صد سال آن هم وقتی که زیادی تحت فشار قرار میگرفت احساسات واقعیاش را بدون کوچکترین زورگویی بیان میکرد و آنقدر شیرین و دلضعفهآور میشد که اصلاً ممکن نبود تحت تاثیر قرار نگرفت!
نمیشد برایش نمرد…!
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-من حرف هامو زدم بقیهش به تو بستگی داره. هر چقدر میخوای فکر کن اما تو سریع ترین حالت ممکن بهم جواب بده که چی رو قراره انتخاب کنی!
بعد از گفتن این حرف از روی تخت بلند شد و تا خواست به سمت در اتاق برود، سریع گفتم:
-اگر فرصت دادن به خودمونو انتخاب نکنم، اگر معذرت خواهیتو قبول نکنم، شروع جدیدمونو قبول نکنم، اونوقت… اونوقت میذاری از زندگیت برم؟!
نیم تنهاش به سمتم چرخید و یک نیشخند خیلی بزرگ روی لب هایش نشست.
-برای اینکه بذارم بری باید مُرده باشم. هرگز نمیتونی جایی که من نیستم باشی!
ناخودآگاه من نیز نیشخند زدم.
-ولی همین الآن ازم خواستی انتخاب کنم. حتی گفتی هر چقدر که خواستم فکر کنم!
-اون انتخاب برای رفتن یا موندنت نبود.
ابرویم بالا پرید.
-جدی؟ پس برای چی بود؟!
نگاهش را در صورت و تنم چرخاند.
عمیق، خیره، پر عشق و دقیقاً شبیه یک شکارچی!
-برای این بود بفهمم خودت قبول میکنی که ماله منی یا من باید مجبورت کنم که بفهمی ماله منی، عزیزم!
هه آرامی گفتم و این بود امیرخان واقعی…!
هر چقدر که احساساتی میشد، هر چقدر که از اشتباهتش پشیمان میشد، باز هم ذات این انسان، ذات یک مرد آرام و منطقی نبود و هرگز هم نمیشد.
قبل از اینکه از اتاق خارج شود دوباره به سمتم چرخید.
-شمیم؟
سر بالا گرفتم و خیره نگاهش کردم.
-چه تصمیمو بگیری که دوباره بهم فرصت بدی و چه نه، بهت قول میدم به جون خودت که عزیزترین آدمه زندگیمی قسم میخورم که دیگه هیچوقت تا از چیزی مطمئن نشدم قضاوتت نکنم. قسم میخورم که اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. قول میدم که اگر تو شَک و تردید هم غرق بشم، باز تا وقتی که خودت چیزی نگی تو رو مقصر هیچی ندونم. تورو مقصر هیچی نمیدونم حتی اگر تمام عالم بدتو بگن!
ناگهان انگاری که صاعقه به وجودم خورد و مستقیم قلبم را هدف گرفت.
نام اشکان ساسانی در سرم پررنگ شد و در یک لحظه همهی افکارم قاطی شدند.