امیرخان از اتاق بیرون زد و ناگهان به خود آمدم.
اصلاً من چرا بخاطر آن مردک دیوانه تا این حد خودم را آزار میدادم؟
من نه کوچکترین خطایی داشتم و نه حتی سعی کرده بودم که او را طرف خود بکشانم!
این که شبیه عشق سابقه آن دیوانه بودم تقصیر من بود؟ نه…!
اینکه او با آن پانیذ سلیطه نقشه های رنگارنگ میکشید، تقصیر من بود؟ باز هم نه!
من گناهم فقط دست کم گرفتن آن جانورها بود!
پس چرا باید از امیرخان دوری میکردم؟!
چه خوشم میآمد چه نه، من آنقدر عاشق این مرد بودم که هر چقدر هم عصبانیام میکرد، کافی بود یک بار اینگونه از ته دل و درست حسابی معذرت خواهی کند تا تمام قلبم با او صاف شود.
کافی بود کمی محبت خرجم کند تا فکر هر چیزی و هر کسی جز او از سرم خالی شود!
و چه قبول میکردم و چه نه، من به قدر جانم، به قدر زندگیام، عاشق این مرد بودم!
آلوده به حس حضورش بودم و فرار کردن چه فایدهای داشت؟!
اصلاً تا کجا میتوانستم فرار کنم؟!
امیرخان در قلبم خانهای بزرگ داشت و قطعاً تا روزی که نفس بکشم هر جای دنیا هم که میرفتم، عشق او در وجود من بود.
مثله خون در جسمم و مثله حس حیات در روحم!
یکدفعه از جای پریدم و با دو از اتاق بیرون زدم.
افکارم در مغزم وارونه شده بودند و با دیدن امیرخان که پشت به من در پیچ راهروی بزرگ گم میشد، احساساتم قویتر شدند.
نه… از او گذشتن کار من نبود!
با تمام توان به سمتش دویدم و صدایش زدم:
-امیر؟
همین که برگشت خودم را در آغوشش انداختم و نفس نفس زنان چشم بستم.
-منم… منم دیگه بدون تو نمیتونم از اینکه هر روز و هر شب با خودم و حسم بحنگم خسته شدم… خیلی زیاد خسته شدم.
دستان گرمش محکم دور تنم پیچیدند.
با همهی زورش تنم را به خودش فشرد و سرش را در گودی گردنم برد.
نفس نفس میزدم و چشمانم پر شده بودند.
محکم مرا به خود میفشرد.
جوری که انگار ترس از دست دادنم را دارد!
عمیق طولانی و پر حس.
گلویم را بوسید و من بیشتر خودم را به تنه تنومندش چسباندم.
لب هایش تا روی گوشم کشیده شد و با صدای گرفتهای گفت:
-خوش اومدی به من!
دستانم را دور شانه هایش پیچیدم و چشم بستم.
فرار کردن از این آغوش، از این عطر تن مردانه، برای من به قیمت مردن قلبم تمام میشد.
تنها چیزی که در این لحظه از آن مطمئن بودم این بود که اگر میخواستیم این عشق حفظ شود، نباید دوباره از یک سوراخ گزیده میشدیم.
نباید در یک تله قدیمی میافتادیم.
نباید بخاطر نقشه هایی که دیگران با پلیدی میکشیدند، ما باخت میدادیم!
دستش دور کمرم حلقه شد و بیشتر تنم را به خودش چسباند.
سر به قلبش چسباندم و در دل نجوا کردم.
خدایا تو را به بزرگیت قسم اجازه نده عشق بزرگ بینمان بخاطر هیچ و پوچ تلف شود.
کمکم کن بتوانم احسان را راضی کنم.
آن مرد باید قبول میکرد که برادرش را به جایی دور و خارج از دسترس امیرخان بفرستد.
به خودت قسم به محض اینکه قبول کرد و آن اشکان دیوانه رفت، همه چیز را برای این مرد تعریف میکنم و هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم.
هر چقدر که بخواهد صبر میکنم تا بتواند مرا ببخشد.
خواهش میکنم خودت کمکم کن…
_♡_
-بیا اینجا هنوز باهات کار دارم.
دو قدم عقب رفتهام را با یک گام بلند از بین برد و دوباره تنم را تنگ در آغوش گرفت.
-امیر…
سر خم کرد و محکمتر از قبل لب هایم را بوسید و با تمام توان تنم را به خودش فشرد.
آخر مگر راهروی بزرگ این خانهی همیشه شلوغ جای این کارها بود؟!