دیوانگی بود و مرد مقابلم هیچ جوره نمیخواست این موضوع را بفهمد!
تمام دیشب را آنقدر میان بازوهایش نگهم داشت و بوسیدتم که حس میکردم تمام بدنم خرد و خاکشیر شده است.
صبح الطلوع هم جناب خانی بزرگ هوس حمام دو نفره زن و شوهرانه به سرش زد و طوری بیشرمانه رفتار کرده بود که هیچ چارهای جز مانند یک شمع آب شدن برایم نگذاشته بود.
و حال درست وقتی که خیلی کم تا آمدن مهمان های حساس و غریبهاش فاصله داشتیم، بیخیاله لب هایم نمیشد که نمیشد.
دقیقاً شبیه تشنهای بود که بالأخره چشمهی آب گوارایی را پیدا کرده و به هیچ عنوان قصد عقب نشینی کردن ندارد!
برای فرار از دستش از اتاق بیرون آمدم اما خونسردانه دنبالم کرد و دوباره گیرم انداخت!
حرصی سر عقب کشیدم و او ناچاراً با یک بوسهی صدادار لب هایم را رها کرد.
نفس نفس زنان چشم غره رفتم.
-چیکار داری میکنی امیرخان؟ داشتی خفهم میکردی.
-نترس، تضمین میکنم اینجوری خفه نشی.
حرصی مقابل صورتش پچ زدم.
-وقتی میخوام عقب بکشم حق نداری به زور منو تو بغلت نگه داری!
چشم باریک کرد.
-ما آشتی کردیم!
حرصی خندیدم.
-آشتی کردیم که کردیم. دلیل نمیشه بخاطر این موضوع منو تو راهروی خونهای که دیگرانم توش زندگی میکنن خِفت کنی!
تخس شانه بالا انداخت.
-زنه خودمی.
چشمانم گرد شد.
-یعنی چی که زن خودمی؟!
گستاخانهتر از قبل ادامه داد.
-یعنی بخوام خفتت میکنم به کسی هم ربطی نداره.
محکم لب گزیدم تا روی سرش آوار نشم اما لب های بیچارهام چنان تیر کشیدند که اخم هایم درهم رفت.
-آخ
-چی شد؟ ببینمت.
-ولم کن.
بیاهمیت جلو آمد و آرام روی لبم را لمس کرد.
-پف کردن، خیلی درد میکنه؟
-خودت چی فکر میکنی عزیزدلم؟!
اخم درهم کرد و آرام چانهام را لمس کرد.
-شمیم
-هوم؟
-تو دیشب با من آشتی کردی.
از عصبانیت چشم هایم بسته شد.
خدایا دقیقاً این بار چندم بود که داشت این موضوع را عنوان میکرد…؟!
سکوت کردم و خودش ادامه داد.
-و این یعنی دیگه باهام قهر نیستی پس باهام مهربون باش.
بخاطر بوسهی عمیقی که بعد حرفش از گونهام گرفت نتوانستم اخم هایم را حفظ کنم و آرام خندیدم.
-یعنی روتوبرم من!
دستانش را دور کمرم پیچید و بوسهای به شقیقهام زد.
-کاش میشد مهمونی امشبو کنسل کنم.
-مگه نگفتی خیلی مهمه؟!
-هست اما میترسم چشم ازت بردارم دوباره باهام قهر کنی.
اینبار دیگر علناً قهقهه زدم و مشتی به بازویش کوبیدم.
-برو خودتو مسخره کن.
لب هایش را روی گوشم کشید و آرام غرغر کرد.
-دروغ میگم مگه؟ از روزی که حسمو بهت اعتراف کردم همش دنباله بهونه میگردی تا ازم دوری کنی.
با خنده کمرم را رو به عقب خم کردم و اجازه دادم ارام در آغوشش تابم دهد.
-حالا که اینطوره پس سعی کن بهونه دستم ندی!
-نه بابا؟ جدی؟!
-آره عزیزم جدی!
-هووم که اینطور اما من یه نظر بهتر برات دارم نیم وجبی. مثلاً مهمونی رو کنسل کنم، بقیه رو هم بفرستم دنباله نخود سیاه، بعد با هم بشینیم و من قشنگ برات توضیح بدم که لازم نیست خجالت بکشی یا باهام قهر کنی، چون بالآخره دیر یا زود گیرت میندازم و اونوقت هر چقدر بیشتر فرار کرده باشی، هر چقدر بیشتر اذیتم کرده باشی، بدتر به خدمتت میرسم!
خیلی جدی و خونسرد صحبت میکرد و چطور میتوانست تا این حد حرص دربیار باشد…؟!
-پس یعنی همه رو بیرون میکنی که فقط این موضوع رو برام توضیح بدی؟!
دستی به ته ریشش کشید و غیر مطمئن گفت:
-نه خب فقط همین نه! بیشتر در نظر دارم با تنبیه هایی که ممکنه بخاطر فرار کردن ببینی آشنات کنم.
قطعاً تنم میخارید که احمقانه پرسیدم:
-پس تنبیه های فرار هم داریم؟ مثل چی؟!