رمان شالوده عشق پارت ۱۸۲

4.5
(31)

 

 

دیوانگی بود و مرد مقابلم هیچ جوره نمی‌خواست این موضوع را بفهمد!

 

 

تمام دیشب را آنقدر میان بازوهایش نگهم داشت و بوسیدتم که حس می‌کردم تمام بدنم خرد و خاکشیر شده است.

 

 

صبح الطلوع هم جناب خانی بزرگ هوس حمام دو نفره زن و شوهرانه به سرش زد و طوری بی‌شرمانه رفتار کرده بود که هیچ چاره‌ای جز مانند یک شمع آب شدن برایم نگذاشته بود.

 

 

و حال درست وقتی که خیلی کم تا آمدن مهمان های حساس و غریبه‌اش فاصله داشتیم، بیخیاله لب هایم نمیشد که نمیشد.

 

 

دقیقاً شبیه تشنه‌ای بود که بالأخره چشمه‌ی آب گوارایی را پیدا کرده و به هیچ عنوان قصد عقب نشینی کردن ندارد!

 

 

برای فرار از دستش از اتاق بیرون آمدم اما خونسردانه دنبالم کرد و دوباره گیرم انداخت!

 

 

حرصی سر عقب کشیدم و او ناچاراً با یک بوسه‌ی صدادار لب هایم را رها کرد.

 

 

نفس نفس زنان چشم غره رفتم.

 

 

-چیکار داری می‌کنی امیرخان؟ داشتی خفه‌م می‌کردی.

 

-نترس، تضمین می‌کنم اینجوری خفه نشی.

 

 

حرصی مقابل صورتش پچ زدم.

 

-وقتی می‌خوام عقب بکشم حق نداری به زور منو تو بغلت نگه داری!

 

 

چشم باریک کرد.

 

 

-ما آشتی کردیم!

 

 

حرصی خندیدم.

 

 

-آشتی کردیم که کردیم. دلیل نمیشه بخاطر این موضوع منو تو راهروی خونه‌ای که دیگرانم توش زندگی می‌کنن خِفت کنی!

 

 

تخس شانه بالا انداخت.

 

 

-زنه خودمی.

 

 

 

 

چشمانم گرد شد.

 

 

-یعنی چی که زن خودمی؟!

 

 

گستاخانه‌تر از قبل ادامه داد.

 

-یعنی بخوام خفتت می‌کنم به کسی هم ربطی نداره.

 

 

محکم لب گزیدم تا روی سرش آوار نشم اما لب های بیچاره‌ام چنان تیر کشیدند که اخم هایم درهم رفت.

 

 

-آخ

 

-چی شد؟ ببینمت.

 

-ولم کن.

 

 

بی‌اهمیت جلو آمد و آرام روی لبم را لمس کرد.

 

 

-پف کردن، خیلی درد می‌کنه؟

 

-خودت چی فکر می‌کنی عزیزدلم؟!

 

 

اخم درهم کرد و آرام چانه‌ام را لمس کرد.

 

 

-شمیم

 

-هوم؟

 

-تو دیشب با من آشتی کردی.

 

 

از عصبانیت چشم هایم بسته شد.

 

 

خدایا دقیقاً این بار چندم بود که داشت این موضوع را عنوان می‌کرد…؟!

 

 

سکوت کردم و خودش ادامه داد.

 

-و این یعنی دیگه باهام قهر نیستی پس باهام مهربون باش.

 

 

 

 

بخاطر بوسه‌ی عمیقی که بعد حرفش از گونه‌ام گرفت نتوانستم اخم هایم را حفظ کنم و آرام خندیدم.

 

 

-یعنی روتوبرم من!

 

 

دستانش را دور کمرم پیچید و بوسه‌ای به شقیقه‌ام زد.

 

 

-کاش میشد مهمونی امشبو کنسل کنم.

 

-مگه نگفتی خیلی مهمه؟!

 

-هست اما می‌ترسم چشم ازت بردارم دوباره باهام قهر کنی.

 

 

اینبار دیگر علناً قهقهه زدم و مشتی به بازویش کوبیدم.

 

 

-برو خودتو مسخره کن.

 

 

لب هایش را روی گوشم کشید و آرام غرغر کرد.

 

-دروغ میگم مگه؟ از روزی که حسمو بهت اعتراف کردم همش دنباله بهونه می‌گردی تا ازم دوری کنی.

 

 

با خنده کمرم را رو به عقب خم کردم و اجازه دادم ارام در آغوشش تابم دهد.

 

-حالا که اینطوره پس سعی کن بهونه دستم ندی!

 

-نه بابا؟ جدی؟!

 

-آره عزیزم جدی!

 

 

-هووم که اینطور اما من یه نظر بهتر برات دارم نیم وجبی. مثلاً مهمونی رو کنسل کنم، بقیه رو هم بفرستم دنباله نخود سیاه، بعد با هم بشینیم و من قشنگ برات توضیح بدم که لازم نیست خجالت بکشی یا باهام قهر کنی، چون بالآخره دیر یا زود گیرت می‌ندازم و اونوقت هر چقدر بیشتر فرار کرده باشی، هر چقدر بیشتر اذیتم کرده باشی، بدتر به خدمتت می‌رسم!

 

 

خیلی جدی و خونسرد صحبت می‌کرد و چطور می‌توانست تا این حد حرص دربیار باشد…؟!

 

 

-پس یعنی همه رو بیرون می‌کنی که فقط این موضوع رو برام توضیح بدی؟!

 

 

دستی به ته ریشش کشید و غیر مطمئن گفت:

 

-نه خب فقط همین نه! بیشتر در نظر دارم با تنبیه هایی که ممکنه بخاطر فرار کردن ببینی آشنات کنم.

 

 

قطعاً تنم می‌خارید که احمقانه پرسیدم:

 

-پس تنبیه های فرار هم داریم؟ مثل چی؟!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x