رمان شالوده عشق پارت ۲

3.8
(29)

 

 

 

 

خیلی زود زخم گندم را بسته و تنش را روی برانکارد خواباندند.

 

دنبالشان دویدم. هنوز از حیاط خانه بیرون نزده بودیم که سروکله‌ی آراسته خانوم، خواهر دوقلوی آذربانو پیدا شد.

 

آذربانو با دیدن او مانند کودکی که مادرش را گم کرده، خودش را در آغوش خواهرش انداخت و های های گریه کرد.

 

با دلسوزی لب گزیدم و خیره به رنگ و روی پریده گندم در دل مواخذه‌اش کردم.

 

-آروم باش آذر خدا بزرگه. من مطمئنم هیچیش نمی‌شه.

 

آذربانو جوابی جز گریه نداشت.

 

آراسته خانوم جلوی آذربانو که قصد داشت در آمبولانس و کنار گندم بشیند را گرفت و او را راهی ماشین خود کرد.

 

-لازم نکرده بری اونجا. برو بشین تو ماشین ما با هم می‌ریم.

 

-آراسته گندمم اونجاست.

 

-بری هم حاله خودت بدتر می‌شه هم شلوغ پلوغ می‌کنی حواس دکترارو هم پرت می‌کنی.

 

هوای خُنک و حیاط شلوغ حواسم را جمع کرد.

 

داشتم لِه شدن وجودم را حس می‌کردم.

 

-من… من باهاش میرم آذربانو میرم ن..نگران نباشید. شالمو بپوشم ا.. الآن میام.

 

با جیغ بلند آذربانو سر عابرپیاده هایی که در پیاده رو و مقابله خانه بودند، به سمتم برگشت.

 

 

 

-لازم نکرده. غلط کردی. حق نداری بیای دنباله ما فهمیدی؟!

 

یک قطره اشک صورتم را خیس کرد.

 

-چر..چرا اینجوری می‌کنید؟ مگه من چیکار کردم؟ توروخدا ب..بزارید بیام.

 

-گفتم نه لازم نکرد…

 

یکی از دکترها به تندی گفت:

 

-خانوم حال دخترتون بده، وایسادید دارید بحث می‌کنید؟ یه نفر همراهمون بیاد. وقت نداریم. وضعیت بیمار خوب نیست، عجله کنید.

 

آذربانو هول شده دست سوگل را گرفت و به طرف ماشین کشاند.

 

-سوگل برو. باهاشون برو. عجله کن.

 

سوگل را با همان یونیفرم داخل ماشین نشاند و خودش هم به سرعت کنارِ آراسته خانم نشست.

 

سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورد و با غیض لب زد:

 

-تکلیف توام بمونه با امیر!

 

باد موهای بلندم را به بازی گرفته و از تحقیر و شوک زیاد گلویم پر از بغض شده بود.

 

پر از غمِ ناگهانی که از تحملم خارج بود…

 

-آ..آذر بانو شما…

 

بی‌اهمیت به من ماشین را روشن کرده و پشت سر آمبولانس راه افتادند.

 

 

 

سیما با حرص از کنارم رد شد…

تنه‌ی محکمی که به شانه‌ام زد، سبب شد که عضلات شل شده‌ام یک بهانه پیدا کرده و با زانو روی زمین بیفتم.

 

-خوب ضربه‌ای زدی شمیم خانوم… باریکلا بهت… بیچاره آذربانو که فکر می‌کنه گناهِ تو فقط رازداریته! دیگه خبر نداره چجوری نمک خوردی و نمکدون شکستی! خبر نداره به گندمی که می‌گفتی مثله خواهرته، خیانت کردی. هیچی نمی‌دونه اما من خوب می‌دونم و بهت قول میدم که همه رو به امیرخان می‌گم! اون موقعست که مثل یه سگ از این خونه بیرون می‌ندازنتو تا آخر عمرت همینجوری کمر شکسته می‌مونی!

 

هر چه دق داشت خالی کرد و در خانه را محکم بست.

 

از صدای بلندِ بسته شدن در تنم لرزید.

 

جفت دستانم را روی آسفالت های داغ گذاشتم و به حالت اسفناک بارم خیره شدم.

 

سیما چه می‌دانست؟ اصلاً تا کجا می‌دانست که می‌خواست به امیرخان هم بگوید؟!

 

خدایا امیرخان نه…!

 

آخرین چیزی که می‌خواستم فهمیدن او بود.

 

کافی بود یک کلمه از حرف های سیما را بشنود، آنوقت چه کسی می‌توانست مرا از بازجویی هایش نجات دهد؟!

 

چشم بستم و اجازه دادم تا اشک تمامه صورتم را خیس کند.

 

چه شد که به اینجا رسیدم؟ کجای راه را خطا رفته بودم؟!

 

تاوان گناه من تا این حد سخت بود؟ آنقدر بد که قصد داشتند مرا به دستِ امیرخان دهند؟!

 

 

یک سال قبل…

 

صدای گریه و جیغ زدن های گندم تا حیاط می‌آمد.

 

مقابله در یک لنگه پا و انگشت به دهان ایستاده بودم. باید به اتاقم می‌رفتم. اما می‌ترسیدم داخل بروم و فکر کنند که می‌خواهم در موضوعات خانوادگی‌شان دخالت کنم.

 

کلافه سرچرخاندم.

 

ناگهان با یک جفت چشم براق و خشن که از پشت پنجره خیره‌ام بود، روبه‌رو شدم.

 

انگشت اشاره‌اش را به سمت در گرفت و همین کافی بود که منظورش را بفهمم.

 

با عجله کلیدی که همیشه روی قفل بود را چرخاندم و وارد شدم.

 

آذربانو روی مبل های سلطنتی نشسته و با غصه به گندمی که وسط سالن می‌خواست گلویش را پاره کند، خیره شده بود.

 

سلام زیرلبی‌ام را با تکان سر جواب داد و او حتی سرش را برنگرداند.

 

پاهای کشیده و مردانه‌اش را به عرض شانه باز کرده و از پنجره به حیاط سرسبز خانه‌شان نگاه می‌کرد.

 

خوش پوش و مرتب…

اول صبحی آنچنان آراسته بود که فکر می‌کردی تمام شب را در حال آماده شدن بودن است!

 

-آخه مامان تو چرا هیچی نمی‌گی؟ مگه من بچه‌م؟ برای چی باید با راننده برم و بیام؟!

 

-دخترم…

 

-چرا شماها نمی‌فهمید من بزرگ شدم؟ چرا نمی‌خواید قبول کنید؟ من بیست و دو سالمه مگه بچه مدرسه‌یم که برام سرویس گرفتید؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha
raha
1 سال قبل

سلام ببخشید اگر رمان در تلگرام پارتگذاری میشه لینک کانال تلگرام رمان رو بدید ممنون

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x