رمان شالوده عشق پارت ۲۰۴

4.5
(40)

 

 

 

 

-خداروشکر… خداروشکر که خوبی.

 

-خوبم نگران نباش.

 

 

کنارش نشست و دستش را گرفت.

 

 

-خب تعریف کن.

 

-چی رو؟

 

-اونجا چیکار می‌کردی؟ چرا افتادی؟ پات پیچ خورد؟

 

 

نگاه شمیم رنگ عجیبی به خود گرفت.

 

 

-اتفاقی افتاده؟ هووم؟!

 

-نه اما…

 

-اما چی؟ چیزی هست که باید بدونم؟!

 

 

شمیم مردد لب هایش را با زبان تَر کرد.

 

-راستش، آره هست.

 

-می‌شنوم!

 

-بهت میگم اما به شرطی که قول بدی آروم باشی و کار مسخره‌ای نکنی!

 

 

دستش مشت شد و جدیت به نگاهش برگشت.

 

وقتی شمیم اینگونه حرف میزد یعنی باز چیزی سرجای خودش نبود!

 

یعنی دوباره یک نفر قوانینش را زیرپا گذاشته و باعث خونریزی سر همسرش شده بود!

 

 

چانه‌اش منقبض شد.

 

 

-بهت گفتم می‌شنوم… یالا تعریف کن.

 

-یه پیرزن هست توی شهرتون حتماً می‌شناسیش. اسمش حلیمه‌س اون روز که رفته بودم بازار جلومو گرفت. شروع کرد به یه سری چرت و پرت گفتن و…

 

 

شمیم می‌گفت و می‌گفت هر لحظه نیشخند بزرگتری روی لب هایش می‌نشست و یک زنگ خطر در سرش به صدا درآمده بود!

 

 

تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک!

 

 

حرف های شمیم شبیه سوت پایانی بود که در تمام عمرش نخواسته بود بشنود!

 

حقیقتی که نخواسته بود ببیند!

 

خودش را به نفهمیدن و کَری و کوری زده بود تا فرار کند و کتاب باز مقابلش را نخوانده رها نکرده بود!

 

 

-خلاصه که اینجوری امروزم بهم گیر داد. بهش گفتم ولم کن اما گوش نداد. اومد سمتم منم هول شدم یهو خوردم زمین

 

-…

 

-ببین امیرخان می‌دونم الآن می‌خوای اونو مقصر بدونی اما اتفاقی بود. بعدشم همه میگن اون زن عقلش سرجاش نیست توروخدا کاری به کارش نداشته باش خب؟ چیزیم که نشده من حالم خوبه. بیا فراموشش کنیم… باشه؟!

 

 

شمیم دستش را روی مشتش گذاشته و پر از خواهش نگاهش می‌کرد.

 

 

می‌خواست دیوانه بازی پیرزن را فراموش کند و هیچ خبر از سنگی که ناگهان داخل گلویش گیر کرده بود، نداشت!

 

 

-امیرخان؟!

 

 

دست شمیم را در دستش بالا آورد و پشتش را بوسید.

 

 

ابروهای شمیم بالا پرید و بیش از این نتوانست طاقت بیاورد!

 

 

به سرعت دستش را دور تن او حلقه کرد و بی‌توجه به تقلاها و تعجب شمیم او را روی پایش کشاند و تن ظریفش را میان بازوهایش مچاله کرد.

 

 

-دردم گرفت امیر

 

 

روی موهایش را بوسید و یک اینچ از فشار دستانش را کم کرد.

 

 

-امیرخان؟ چی شده؟!

 

-دلم خواست بغلت کنم.

 

-وا چرا یهو اِنقدر خوب و خوش اخلاق شدی؟ الآن باید رگ گردنت میزد بیرون و پدر همه رو با داد و بیدادهات در می‌اوردی!

 

 

چانه‌اش را روی سر شمیم فیکس کرد و نفس تندش را بیرون داد.

 

پلکش شروع به پریدن کرده بود و کاش قبل اینکه تمام حقایق را بفهمد زمانش به پایان نمی‌رسید!

 

 

-امیرخان؟ باشه حالا درسته گفتم دیوونه بازی درنیار ولی خب یه کم نگران آدم شو!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x