-…
-امیر؟!
نگاهش را در صورت ظریف شمیم چرخاند.
رنگ و رویش پریده و مشخص بود که هنوز کاملاً به حالت نرمال برنگشته است اما با وجود بیحالیاش از ترس دیوانه بازی هایی که همیشه دیده بود، خودش را جمع و جور کرده و داشت از حلیمه دفاع میکرد.
چطور میتوانست این فرشتهی انسان نما را دوست نداشته باشد…؟!
بیطاقت خم شد و لب های کوچکش را میان لب هایش کشید.
حرف زدن نمیخواست.
حال که تا این حد فکرش درگیر شده بود نیاز به یک دلگرمی اساسی داشت!
نیاز به اینکه خیالش راحت شود، دلش قرص و محکم شود!
شمیم در آغوشش آرام گرفت و هر دو دستش را سختتر از قبل دور تن ظریفش پیچید.
و بیآنکه اجازه بوسیدن به دختر سرتق میان بازوهایش دهد، مالکانه و پر قدرت لب هایش را به دهان گرفت و با تمام وجود بوسیدتش.
این زن برای خودش بود.
اجازه نمیداد هیچ چیزی باعث از دست دادن طعم این لب ها شود!
کمی بعد دست شمیم بالا آمد و روی شانهاش نشست و آتش خواستن را در وجودش پررنگتر کرد.
ترس از دست دادن باعث شد که حتی خیلی بیشتر از شب گذشته در تب تن زیبا و پرستیدنیاش بسوزد.
حرکت قفسه سینه شمیم که تند شد، برای نفس گیری رهایش کرد و دستش را به زیر پیراهنش سُر داد.
دلش یکی شدن تن هایشان را میخواست اما زیبای وحشیاش در بیست و چهار ساعت گذشته به شدت تحت فشار قرار گرفته بود.
هم وارد دنیای زنانه شده و هم بخاطر آن پیرزن دیوانه زخمی شده بود و مطمئناً تن نحیفش طاقت یک عشق بازی سخت که در این لحظه به شدت خواستار آن بود را نداشت.
پوست لطیفش را با عشق ناز داد و شمیم دلبرانه مقابل صورتش سر کج کرد.
-چرا هر بار فقط تو بوس میکنی؟!
ابرویش بالا پرید.
-چی؟!
-یه جوری لباتو محکم قاب لبای من میکنی که جز خفه شدن راهی برام نمیمونه چه برسه به اینکه منم بتونم بوست کنم!
با ابروهایی که خیال پایین آمدن نداشت حیرت زده خیره حالت شمیم شد.
سر کج کرده بود و ابروهایش را با اخمی زیبا که به شدت به چشمان بادامیاش میآمد درهم پیچانده بود.
چشمانش گستاخانه و مواخذهگر خیرهاش بود و لب های پف دار کمی خیسش را با ناز و اَدا ورچیده بود و به نظر میرسید که واقعاً از اینکه چرا نمیتواند پا به پای بوسه هایش بیاید عصبانی بود!
دندان روی هم سایید و حرصی و پر هوس در حالی که مواظب بود سرش آسیبی نبیند، تن زیبای بت پرستیدنیاش را روی تخت انداخت و به سرعت رویش خیمه زد.
از فاصله نزدیک خیره صورت بینقصش شد و غرید:
-پس خانوم خانوما میخواد سهم داشته باشه!
شمیم تخس چانه بالا گرفت.
-آره میخوام! وقتی تو میتونی منو ببوسی من چرا نتونم؟ چرا باید تو همه چیز خودتو به من ارجح بدونی؟!
با وجود حال خرابی که یکدفعه به آن دچار شده بود گوشهی چشمانش چین خورد و نه… با تمام وجود ایمان داشت که اگر تمام عمرش را هم بگردد کسی را مثل این سرتق زیادی دوست داشتنی پیدا نمیکند!
هرگز کسی مثل این زن نمیتوانست قلب زخم دیدهاش را احیا کند!
برای اینکه افکار اراده سست کنش بیشتر از این وجودش را متزلزل نکند و بتواند سریع خودش را جمع و جور کند، دل به دل دخترک بیحیا داد و گفت:
-خجالت نکش کره خر میخوای یه کاره بگو من درازشم رو همین تخت تو هر کار دوست داشتی باهام بکنی… نظرت چیه؟!
درجا گونه های شمیم سرخ شد اما برای اینکه کم نیاورد چشمانش را در حدقه چرخاند و خیلی خجالتزده و آرام زمزمه کرد:
-راستش بدم نمیاد یه بار امتحان ک…
مردمک هایش داشت از کاسه در میآمد و اینبار جدی جدی افکار منفیاش پر کشیدند.
به سمت شمیم یورش برد و با یک گاز محکم از گونهی سرخ شدهاش صدای جیغش را درآورد.
-یعنی برم سرمو بذارم بمیرم که با وجود اینکه از وقتی سنت یه رقمی بود حواسم بهت بوده اِنقدر پررو شدی تو!
قهقههی شمیم بلند شد و شور زندگی را به وجودش برگرداند.
-واقعاً نمیفهمم چرا اینطوری شده! یه مردی مثل من باید زنش یه دختر مظلوم و تودلبرو باشه نه اینکه بیام یه سلیطه پررو مثل تو رو بگیرم!
شمیم میان تقلاهایش با خنده گفت:
-منم تودلبروم.
-آره خیر سرت.
اجازه پیشروی به او نداد و با پیچیدن دست و پاهایش دور تن کوچکش او را حبس سینه خود کرد و تا جایی که دلش آرام گرفت، محکم بوسیدتش و جای جای تنش را گازش گرفت.