رمان شالوده عشق پارت ۲۰۶

4.4
(29)

 

 

 

 

 

خیره به لبخند و صورت سرخ شده‌اش دوباره لب هایش را بوسید.

بی‌نفس روی تخت دراز شد و تن شمیم را هم روی خودش خواباند و سرش را به سینه‌اش چسباند.

 

 

از روزی که آبان را از دست دادند یک جورهایی خودش را هم از دست داد.

 

بعد از او هرگز چیزی در مورد خودش نبود که برایش هائز اهمیت باشد و برعکس تمام تلاشش را کرد تا امانت‌دار خوبی برای دیگران باشد.

 

 

تا هر جور که می‌تواند مراقب خانواده‌اش باشد و حتی اگر شده به قدر سر سوزن، از دِینی که نسبت به آن ها داشت کم کند.

 

 

با خدمت کردن به آن ها از عذاب وجدان دیوانه‌وار و شدیدش بکاهد و برای این کار باید خودش را فراموش می‌کرد.

 

 

رویاهایش را به دست باد سپرد اما با خوش شناسی توانست یک چیزهایی را در این راه به دست آورد!

 

 

چیزهایی شبیه شغل مورد علاقه‌اش و یک جایگاه اجتماعی خوب اما قلبش، قلبش گویا به معنای واقعی حس خوشحالی را فراموش کرده بود و درست از روزی که احساساتش نسبت به شمیم شروع شدند، یک جرقه هایی از زندگی را حس کرد!

 

 

جرقه هایی گذرا که وقتی شمیم در کنارش بود پرنور می‌شدند و وقتی او از پیشش می‌رفت چنان از بین می‌رفتند که گویی هرگز وجود نداشتند!

 

 

آنقدر حس زیبایی بود، آنقدر سرخوشش می‌کرد که هر روز آگاهانه تلاشش را می‌کرد تا حسش نسبت به شمیم بیشتر و بیشتر شود!

 

 

شمیم روز به روز بزرگتر میشد و او مجنون‌تر…

در نهایت به جایی رسیدند که فهمید بی او نفسی ندارد و هرطور که شده بود دخترک را برای یک ازدواج پنهانی قانع کرد!

 

 

می‌دانست اگر صبر کند و آذربانو شدت احساساتش را بفهمد، حتماً یک نقشه اساسی می‌ریزد و این دختر را از او می‌گیرد!

 

 

 

 

 

به هر سختی بود با شمیم ازدواج کرد و روزی که فکر کرد همسرش، کسی که انتخاب او بود، با پنهان کاری و دروغ های هرچند مصلحتی تاثیر بسزایی در خودکشی گندم داشته، احساساتش دقیقاً شبیه وقتی شد که آبان را از دست داده بودند!

 

 

عذاب وجدان سرکوب شده دوباره برگشت!

 

 

حالش از خودش و همه چیز بهم خورد و تبدیل به یک جهنم واقعی، یک اهریمن فعال برای هردویشان شد.

 

و حال وقتی با جان کندن از آن مرحله عبور کرده بودند، وقتی جرقه ها دوباره روشن شده و تبدیل به یک آتش سوزانده اما بسیار زیبا در وجودش شده بودند، به هیچ کس و هیچ چیز اجازه خاموش کردن آن ها را نمی‌داد!

 

 

اجازه نمی‌داد چون هرگز بدون جرقه هایش نمی‌توانست به زندگی رباتی‌اش ادامه دهد!

 

 

دستانش را با تمام قدرت دور تن شمیمی که در آغوشش آرام‌تر از هر زمانی بود پیچید و بی‌توجه به صدای آخ ضعیف دخترک او را در آغوشش چلاند و پیشانی‌اش را بوسید.

 

 

می‌مرد هم اجازه نمی‌داد جرقه ها را از او بگیرند!

 

هرگز اجازه نمی‌داد…

 

 

_♡_

 

شمیم:

 

 

 

-دستتو بده به من سرگیجه که نداری؟!

 

 

کلافه از سوال های پی در پی‌اش چشم ریز کردم و آرام طوری که فقط خودمان دوتا بشنویم، گفتم:

 

-امیرخان مثل مریض ها باهام رفتار نکن، من حالم خوبه.

 

 

دستم را محکم کشید و مجبورم کرد که از ماشین پیاده شوم.

 

 

-فقط روز به روز بیشتر زبون دراز کن تو… خب؟

 

-بمیرم برات نکه تو اصلاً زبون نداری!

 

 

دستش را دور شانه‌ام پیچید و چنان به تنش فشارم داد که اخم هایم درهم رفت.

 

 

-مگه نمیگی خوبی؟ راه بیفت زودتر این مسخره بازی تموم شه!

 

-چرا اینجوری…

 

 

خشمگین گفت:

 

-اِنقدر سر هر چیزی با من بحث نکن شمیم!

 

 

تقریباً بلند گفت و توجه آذربانو و گندم که پشتمان بودند هم جلب شد.

 

 

-پسرم چه خبرته؟ آروم باش.

 

-آرومم من راه بیفتید.

 

 

ناراحت از آبروریزی هایش که تمامی نداشت، نگاهم را به روبه‌رو دوختم و بی‌آنکه کَکش هم گزیده شود با قدم های بلند راه افتاد و مرا هم همراه خودش کشاند.

 

 

چانه‌ام از خشم می‌لرزید و واقعاً چطور می‌توانست تا این حد انسان بی‌تعادلی باشد؟!

 

 

گویی این همان مردی نبود که چند ساعت قبل طوری که انگار نفسش بند من است، در آغوشش محکم فشارم داده بود و حال اینچنین رفتار می‌کرد!

 

 

بغض کوچکم را قورت دادم و توجهم را به محیط پیرامونم دادم.

 

 

در باغ حاتم ها بودیم…

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x