در عمارتی قدیمی که قبلاً متعلق به یکی از خانواده های ثروتمند این شهر بوده و حال حاتم ها صاحب آن بودند.
خانهای زیبا و باشکوه که گرچه ابهتش به قدر عمارت خانی ها نبود اما باز هم چشم گیر و چشم نواز بود و باغ جمع و جور و مرتبش هم زیادی دوست داشتنی به نظر میرسید.
از پله ها بالا رفتیم و دستم که قفل دست امیرخان بود، هر لحظه محکمتر از قبل فشرده میشد و همین که به ایوان رسیدیم و مقابل رادان حاتم ایستادیم، چانهاش سخت شد.
پس دردش همین بود…
بخاطر زمین خوردن من میخواست به مهمانی امشب نیایم و وقتی من مقابل همه گفتم خوبم و مشکلی نیست، عصبانیاش کرده بود!
-سلام خوش اومدین.
امیرخان خیلی سرد جوابش را داد و آذربانو با خوش رفتاری مشغول خوش و بش با مرد شد.
-شما هم خیلی خوش اومدین شمیم خانوم.
صدای گرم و مخملیاش باعث شد که کامل به سمتش برگردم و جوابش را با خوش رویی دهم.
با اینکه به نظرم این مرد زیادی عجیب بود اما اصلاً حس بدی از او نمیگرفتم و برعکس آرامش رفتاریاش را دوست داشتم.
-خیلی ممنون که دعوتمون کردین.
دستم درون دست امیرخان فشرده شد و نگاه مرد رنگ عجیبی گرفت.
اخم هایش درهم رفت و انگار تازه متوجه چسبی که به سمت چپ پیشانیام زده بودند، شد.
-شما زخمی شدین؟!
نگران به نظر میرسید و یک لحظه فقط متوجه دست امیرخان شدم که بلند شد و خیلی خیلی محکم به شانهی مرد ضربه زد.
چشمانم گرد شد و رنگ از رخ آذربانو پرید.
همسرم خوبه آق رادان نگرانی برای اونم به کسی جز من نیومده اما تا کِی قراره مارو اینجوری سرپا نگه داری؟ اگر پشیمون شدی از دعوتمون بگو زودتر بریم!
-نه این چه حرفیه؟ بفرمایید.
همان لحظه مردی که شایان نام داشت هم بیرون آمد و خوش آمد گفت.
و امیرخان در حالی که شبیه عقاب منتظر کوچکترین آتویی بود، داخل شد و مرا هم شبیه یک عروسک کوکی همراه خود کشاند.
لحظهی آخر چرخیدم و همین که دکمهی لباسم را باز کردم از داخل آینه جاکفشی طلایی رنگ متوجه گندم شدم که با یک لبخند ملیح در حال صحبت با شایان بود!
ابرویم بالا پرید و تا متوجه نگاه خیرهام شد، سریع و اخمالود جلو آمد.
مثل اینکه این دختر فقط برای من شبیه یک شمشیر برنده بود و حرف های سمیاش را فقط به خورد گوش های من میداد!
متاسف با بیاحساسی کامل که نسبت به او و وجودش پیدا کرده بودم، کنار امیرخان روی صندلی های راحتی نشستم و سعی کردم نگاه های ناراحت رادان حاتم را نسبت به زخم کنارهی ابرویم ندید بگیرم!
دوباره داشت همان فضا تکرار میشد…
جوی که واقعاً برایم استرس آور بود و میدانستم در این حس تنها نیستم.
امیرخان و حاتم دوباره شبیه شکارچی های جنگلی خیره هم شده بودند و هیچ جوره از نشان دادن حس بدشان نسبت به هم پیشگیری نمیکردند.
زبان ها تلخ و نگاه ها سنگین…!
پیشخدمت مردی که مسئول پذیرایی کردن بود جلو آمد و قبل آنکه سینیاش را مقابلم بگیرد، امیرخان جلویش را گرفت و خودش فنجانی برداشت.
سرخ شدم و رادان حاتم با تمسخر رو به امیرخان لبخند زد.
با آنکه نمیدید برایش چشم غره رفتم و دقیقاً چه چیزی را میخواست ثابت کند؟!
که تا این حد نسبت به این افراد بی اعتماد است؟!
اگر اینطور بود چرا از همان اول دعوت شامشان را قبول کرد تا من بیچاره با وجود آن همه اتفاقی که از سر گذرانده بودم، به سختی خودم را برای سرپا شدن مجبور کنم تا نکند خدایی نکرده با نیامدن به این شام کدروتی با مردی که برخلاف ظاهر آرامش دنبال بهانه بود، پیش نیاید.
آه امیرخان آه…
-دقیقاً کِی قراره برید؟
-کی گفته قراره بریم؟
-من گفتم.
-متوجه منظورت نمیشم امیر
پوزخند بزرگی روی لب های امیرخان نشست و ابرو بالا انداخت.
-امیر؟ تو واقعاً فکر کردی در جایگاهی هستی که منو امیر صدا کنی؟!
حاتم فنجانش را روی میز گذاشت و طوری که انگار چندشش شده، گفت:
-همیشه همینطوری هستی؟ همینقدر متکبر همینقدر خود بزرگ بین؟ همیشه به آدم ها از بالا نگاه میکنی؟!
همه چیز داشت رنگ عجیبتری به خود میگرفت و بوی یک بحث جنجالی میآمد.
امیرخان با تمسخر گفت:
-این ناراحتت میکنه عزیزم؟!
-ناراحت نه متعجبم میکنه! این مردم یه امیرخان میگن صدتا امیرخان از بغلش درمیاد، قبل اینکه باهات آشنا شم فکر میکردم آدم بزرگی باشی!
-بزرگم اما برای آدم ها نه برای شغال هایی که پِی فرصت برای خوردن لاشه های باقیموندن!
چشمانم گرد شد و آذربانو که کنارم نشسته بود، دستم را محکم گرفت.
به سختی طرفش چرخیدم و او با چشم و ابرو به امیرخان اشاره کرد.
-باشه
بزاق گلویم را قورت دادم و آرام خودم را به طرف امیرخان کشیدم.
حرکتم را که حس کرد، سرش را پایین آورد.
در گوشش زمزمه وار گفتم:
-امیرخان میشه بس کنی؟ ما اینجا مهمونیم اِنقدر به آدم استرس نده!
دستش را دور شانهام انداخت و بیتوجه به آن همه جفت چشمی که خیره مان بودند، روی زخمم را بوسید و مثل خودم آرام گفت:
-نمیخواد بترسی جوجه کاریش ندارم. فقط میخوام مُقر بیاد مرگش چیه، هزارتا کار سرم ریخته نمیتونم بیشتر از این خودمو علاف این مرتیکه کنم.
طوری خونسرد و عادی بود که انگار نه انگار همین حالا در خانهی خود طرف به او شغال گفته و واقعاً هیچ جوره نمیتوانستم این درجه از قُد بودن هایش را درک کنم.
-پس از نظرت من یه شغالم؟ یه شغال که پِی فرصته تا لاشه های باقیمونده تو رو بِدَره؟!
لب گزیدم و زیرچشمی به رادان حاتم خیره شدم.