او حتی از امیرخان هم خونسردتر به نظر میرسید اما با کمی دقت میشد شعلههای خشمگینی که در چشمانش روشن شده بود را دید.
امیرخان یک باقلوا از روی میز مقابلش برداشت و کامل در دهان گذاشت.
-پسته ایه؟ خوشمزس اما من گردویی رو بیشتر دوست دارم. خب؟ چی میگفتیم؟ آه آره
یکدفعه صاف نشست و با جدیتی که میترساندم، جدیتی که مختص خودش بود و هرگز آن را در هیچ کس دیگری ندیده بودم رو به رادان حاتم گفت:
-دقیقاً همین فکرو میکنم و میخوام از زندگیمون بری. همونجوری که یهویی پیدات شد، یهویی هم بری به همون جهنمی که ازش اومدی!
-حرفاتو میفهمم اما تو چی؟
-من چی؟
-حاضری برای این خواستت چیکار کنی؟ حاضری بهاشو بپردازی؟!
پوزخند بزرگی روی لب های امیرخان نشست و اخم هایم درهم رفت.
نمیدانم چرا حس کرده بودم رادان حاتم خاصتر از آن باشد که بخاطر مادیات موش و گربه بازی راه بیاندازد و جملهاش بدجوری مشئمزم کرد.
-خب… خب خداروشکر رسیدیم به اصل مطلب، بگو ببینم از من چی میخوای؟!
سر بلند کردم و با دقت به لب های مرد چشم دوختم.
جمع در سکوتی کامل فرو رفت و همه منتظر حرف زدن رادان حاتم بودند و او با لبخند به امیرخان خیره شده بود!
و بالأخره بعد از دقایق طولانی دهان باز کرد و با جدیت گفت:
-همونطوری که اومدم میرم بدون اینکه حتی دیگه اسمی ازم بشنوی. به شرطی که پیشنهادمو قبول کنی و اگر قبول نکردی، مطمئن باش من کسی نیستم که عقب بکشم. دیر یا زود به چیزی که میخوام میرسم و تا اون موقع هر روز بیشتر سعی میکنم تا یه قسمتی از این شهر حال به هم زن مسخرتو بخرم و هر روز یه سری از مردم احمق و بیعقلتو از خونه هاشون پرت میکنم بیرون! هر روز نزدیکتر میام و تو نمیتونی جلومو بگیری امیرخان عـزیـز!
دهان نیمه بازم با غرش یکدفعهای امیرخان و بلند شدنش از روی صندلی بسته شد و فریاد خشمگین امیرخان در سالن پیچید.
-با من بازی نکن مرتیکه دردت هر چی هست حرفتو بزن تا تو خونه خودت لِه و لوردت نکردم.
شایان هم بلند شد اما با اشاره دست حاتم که هنوز خونسردانه پا رو پا انداخته و خیره جلز ولز کردن های امیرخان بود، سر جایش ایستاد.
حاتم ادامه داد؛
-نیاز به این همه عصبانیت نیست مرد بزرگ فقط کافیه شرطمو قبول کنی و …
نگاهش را چرخاند و چشمانش را به صورتم دوخت.
-خواهرمو بهم بدی. اونوقت منم خیلی بیسروصدا از زندگی تو و هر کس که به تو مربوطه میرم بیرون!
قبول میکنی؟!
-چی؟!
-خواهرمو بهم بده. از شمیم جداشو و بزار اون از تو و ظلم های خانوادت بیاد به جایی که حقشه. اونوقت منم به تو گوش میکنم. به خواسته هات عمل میکنم!
-این مزخرفات چیه داری میگی؟! تو فکر کردی کی هستی که به من میگی از زنم جداشم مرتیکه توهمی؟!
-من برادرشم و میخوام بیاد پیشم!
با یورش بردن امیرخان به سمت حاتم یک دعوای جانانه شروع شد.
و بعد آن صدای جیغ، صدای فریادهای مردانه و غوغایی که کم از صحرای کربلا نداشت، مقابل چشمانم نقش بست و من آنقدر گیج شده بودم که حتی اسمم را هم به سختی به خاطر میآوردم.
وقتی مرد داد میزد و میگفت:
-شمیم خواهره منه، نمیزارم دست تو روان پریش بمونه!
و امیرخان جواب میداد؛
-برو کشکتو بساب حرومزاده عملی برادر دیگه چه …؟ همینجا فکتو میارم پایین تا یادت بمونه اسم زن مردمو تو دهنت قرقره نکنی!
دقیقاً آن شمیمی که در موردش میگفتند، من بودم؟!
سوم شخص:
با مشت امیرخان که به صورت رادان خورد، خون در دهانش جمع شد.
-بار آخرت بود اسم زن منو اوردی!
جلو رفت و به تلافی یک مشت محکم به زیر چانهی امیرخان زد.
-زن تو خواهر منه و چون فقط از روی سادگیش زن یه آدم زبون نفهمی مثل تو شده، نمیذارم آیندهشو خراب کنه!
هر دو مرد به شدت با مشت و لگد از یکدیگر پذیرایی میکردند و دیگر افراد با شوک شدگی کامل تماشایشان میکردند.
در یک لحظه بیآنکه بفهمند چه اتفاقی در حال وقوع است، همه چیز زیر و رو شده بود.
رادان با خشم فریاد میکشید که اجازه نمیدهد خواهرش پیش مردی همچون امیرخان بماند و امیرخان به معنای واقعی دیوانه و گیج شده بود.
چیزی از حرف های مرد نمیفهمید و اینکه رادان مدام اسم شمیم را به زبان میآورد، روانیاش کرده بود!
نه شایان و نه خدمتکارها جرات جلو رفتن نداشتند و دو مرد مثل شیرهای زخمی به هم چنگ و دندان نشان میدادند.
گندم یخ کرده بود و آذربانو مدام فریاد آرام باشید، سر میداد.
و اما شمیم، شمیم به معنای واقعی کلمه خشک شده بود.
هیچ جوره نمیتوانست فریادهای مرد غریبهای که تا به حال قدر ده جمله هم با او هم صحبت نشده بود و حال ادعای خواهر برادری داشت را هضم کند!
-تو هیچ کاره شمیم من نـیـسـتی!
-هســتــم!
-تو رو همینجا تو همین خونه چال میکنم تا دیگه بخاطر عوض کردن پارکت راجع به زن مردم توهم نزنی!
از آنجایی که امیرخان انتظار شنیدن همچین حرف هایی را نداشت، به کل تمرکزش را از دست داده بود و همین بیخبری، آتش بیشتری به خشم وجودش میزد.
رادان خشمگین رو به شمیم گفت:
-کنار اینا موندی؟ واقعاً؟ باید باور کنم همخون من تا این حد میتونه احمق باشه؟ تا حدی که پیش آدمایی بمونه که زندگی مادرشو تباه کردن و بعد بدون اینکه خجالت بکشن، دختر اون زنو به عنوان خدمتکارشون گرفتن! آره شمیم؟ آره؟ چطور میتونی با وجود اینکه دختر باکره مادرت بوده با این آدم ازدواج کنی!