دست های امیرخان از یقهی رادان پایین افتاد و یک قطره اشک درشت از چشم شمیم چکید.
و رادان بیاهمیت به جهنمی که به پا کرده بود، ادامه داد.
-تنها امیدم وقتی اومدم دنبالت این بود که از هیچی خبر نداشته باشی!
رگ گردن امیرخان داشت گلویش را پاره میکرد و چنان دست هایش را مشت کرده بود که تمام استخوان های ریز و درشتش تیر میکشیدند.
گوشهی ابرویش هم میسوخت و به احتمال زیاد شکسته بود.
اما نه درد خودش و نه صورت از ریخت افتادهای که برای رادان درست کرده بود، هیچ کدام ذرهای در آرام کردنش تاثیر نداشتند و هر لحظه که میگذشت، عصبانیتر میشد.
تا خواست دوباره غرش کند، صدای بلند مردی از آن طرف سالن به گوش رسید.
-نمیخوای چیزی بگی آذرسلطان؟ نمیخوای حرف بزنی تا بیشتر از این شاهد نابودی پسرت نشی؟ نمیخوای برای همه تعریف کنی چطور مادر این دخترو
به شمیمی که چیزی تا غش کردن فاصله نداشت، اشاره کرد.
-بی آبرو کردی؟ چطور رسواش کردی و چطور با پول نامزدشو، ابراهیم خان بزرگو خریدی! کاری کردی یه دختر بیگناه و جوون آیندهش
تباه شه. کاری کردی با مردی که بیست سال از خودش بزرگتره ازدواج کنه. اما این ها برات بس نبود. اِنقدر شیطان صفت بودی که دختر
اون زنرو مثل یه خدمتکار بیارزش تو خونت نگه داشتی و بخاطر هر لقمه نون سرش منت گذاشتی. در صورتی که تو باعث نابودی
مادرش بودی! هووم؟ نمیخوای چیزی بگی و پسرتو، همه رو از این شوک بیرون بیاری؟!
همه شوکه به مردی که قبلاً او را به عنوان عموی ساسانی ها میشناختند و حال در خانهی حاتم ها بود، خیره شدند.
مرد دست در جیب داشت و خونسرد و با لبخندی بزرگ، خیرهی آذربانوی وارفته بود.
گویا سال ها منتظر همچین روزی بوده تا غرور این زن را زیر پاهایش لِه کند و او را همانند یک انسان پست و حقیر نشان دهد!
البته نگاهش زیاد دوام نیاورد چرا که امیرخان به سمتش خیز برداشت و با گفتن:
-تو با کی داری اینجوری حرف میزنی؟ به کی داری اینجوری خیره خیره نگاه میکنی مردک؟!
او را محکم به عقب هول داد و قبل آنکه مشتش در صورت مرد بنشیند، شایان جلو آمد و درگیری دوباره به پا شد.
اینبار آذربانو هم نتوانست چیزی بگوید!
زن، رسوا شده در حالی که هرگز در تمام عمرش حتی فکرش هم نکرده بود که روزی تا این حقیر شود، آرام روی مبل وارفت.
هیچوقت پیش وجدان خود شرمنده نشده بود.
هرگاه که به گذشته نگاه میکرد خودش را کاملاً محق میدید اما نمیفهمید که چرا حالا همه چیز در وجودش سنگینی میکند.
امیرخان هم آنقدر عصبانی بود که به نظر میرسد توان از بین بردن یک گردان را دارد اما وقتی از گوشهی چشم متوجه بیرون رفتن شمیم شد، همه چیز از خاطرش رفت.
دستانش را پایین انداخت و بلند شمیم را صدا زد:
-کجا میری؟ شمیم؟!
شمیم بیاهمیت در خانه را باز کرد و امیرخان حس کرد نفسش در حال بند آمدن است.
آنچه از آن میترسید به سرش آمده بود؟!
شمیم، شمیمش از او رو برگردانده بود؟!
_♡_