رمان شالوده عشق پارت ۲۱۰

4.3
(40)

 

 

 

شمیم:

 

 

با تندترین سرعتی که در توانم بود از خانه بیرون زدم.

 

 

نفسم به سختی بالا می‌آمد و اشک حدقه‌ی چشمانم را پوشانده بود.

 

 

نمیشد… من انتظار این را نداشتم!

 

من هرگز خودم را برای شنیدن همچین چیزهایی آماده نکرده بودم!

 

اصلاً این چیزها سبک زندگی من نبود!

 

 

بالاحتم این آدم ها دیوانه شده بودند وگرنه ممکن نبود که زندگی همیشه ساده‌ی من تا این حد معمایی بوده باشد!

 

 

-شمیم وایسا

 

 

صدای امیرخان را می‌شنیدم اما نمی‌توانستم صبر کنم.

 

 

در فضای باز بودم اما حس می‌کردم هیچ اکسیژنی برای نفس کشیدن وجود ندارد.

 

 

بی‌تعادل پاهایم درهم پیچیده شد و زانویم محکم به لبه‌ی پله خورد و نفس مقطعم به کل قطع شد.

 

 

جیغی خفیف کشیدم و هق هقی که تا به حال به زور کنترلش کرده بودم، به بهانه‌ی درد خودنمایی کرد.

 

 

روی پله ها خم شدم و اجازه دادم اشک هایم بچکد.

 

 

-شمیم خانوم خوبید؟ شمیم خانوم؟!

 

 

با صدای جمال بیشتر سر پایین بردم و محکم لب گزیدم تا صدایم بلندتر نشود.

 

 

امکان نداشت حرف های آن مرد راست باشد مگر نه؟!

 

 

هر چقدر نگاه های گرم و مردانه رادان حاتم شیرین بود اما او نمی‌توانست برادر من باشد!

 

 

قصه‌ی تلخی که در مورد دختر باکره شنیده بودم هم نمی‌توانست مربوط به گذشته مادرم باشد!

 

 

من نمی‌توانستم حاصل آن ازدواج زوری و چندش آوری که زمزد برایم تعریف کرده بود، باشم!

 

 

من فقط شمیم بودم.

 

 

یک دختر ساده که مادرش اهل این شهر کوچک بود.

 

امکان نداشت آن زنی که هر بار عکسش را می‌دیدم دلم گرم میشد، آن چهره‌ی زیبا، آن لبخندهای شیرین متعلق به همان دختر باکره بدبخت بوده باشد!

 

 

 

پدرم هم… پدرم هم بزرگتر از مادرم بود خیلی زیاد بزرگتر بود اما… اما…

 

 

-شمیم؟!

 

 

با صدای امیرخان بیشتر تنم را به سمت نردبان کشیدم و نگاه دزدیدم.

 

 

-چی شده؟ خوردی زمین؟!

 

 

امیرخان مقابلم زانو زد و دست بزرگش را قاب صورتم کرد و مجبورم کرد نگاهش کنم.

 

 

تا دیدمش اشک هایم تندتر چکیدند و او بی‌حرف و در یک لحظه محکم مرا به سینه‌اش چسباند و در آغوش کشید.

 

 

روی پله نشست و تنم را روی پاهایش نشاند.

 

 

بی‌حرف دست بزرگش را پشت سرم گذاشت و کمرم را مالش داد.

 

 

هیچ نمی‌گفت و خدا را شکر که نمی‌گفت.

 

 

-شمیم؟ خوبی عزیزم؟!

 

 

با صدای رادان حاتم ناخودآگاه بیشتر خودم را به امیرخان چسباندم و دست او هم محکم‌تر کمرم را گرفت.

 

 

-شمیم؟

 

 

دلم نمی‌خواست هیچ چیز بشنوم.

 

و امیرخان طوری که انگار حرف دلم را بخواند، همانطور که در آغوشش بودم بلند شد و رو به جمال گفت:

 

 

-من دارم میرم آذربانو و گندمو بیار.

 

-چشم آقا

 

 

پیشانی‌ام را محکم به شانه‌ی امیرخان فشار می‌دادم و حتی درست حسابی نمی‌دانستم که چه حسی دارم و کاش هر چه زودتر می‌توانستم تنها شوم.

 

 

-صبر کن، بهت این اجازه رو نمیدم که خواهرمو مثل یه عروسک بغل کنی و هر جا که دلت خواست ببریش!

 

 

امیرخان مکث کرد و محکم پهلویم را چنگ زد.

 

 

سپس دقیقاً همانطور که رادان گفته بود مرا مثل یک عروسک در بغلش چرخاند و با صدایی که از خشم زیاد می‌لرزید، گفت:

 

-برو دعا کن این عروسکی که میگی بغلمه. وگرنه یه جوری از مردونگی ساقطت می‌کردم که تو تاریخ بنویسن بی‌ناموس. تو کی هستی که به من میگی می‌تونم زنمو ببرم یا نه؟!

 

 

-من…

 

 

امیرخان سریع در ماشین را باز کرد و کمکم کرد که روی صندلی دراز بکشم.

 

 

دستش را چنگ زدم.

 

 

-ح..حالم داره بهم می‌خوره ا..امیرخان می‌خوام از اینجا برم. اِنقدر دنباله دعوا نباش توروخدا!

 

 

با ناراحتی خیلی زیادی که در چشمانش خانه کرده بود، سر تکان داد و گونه‌ام را بوسید.

 

 

-دعوا نمی‌کنم الآن می‌ریم.

 

 

در ماشین را بست و مقابل رادان ایستاد.

 

 

با آنکه صدایش را فوق‌العاده پایین آورده بود اما جمله‌اش را شنیدم و بغض گلویم بیشتر شد.

 

 

-حتی اگه همه‌ی چرت و پرتاتم درست باشه و زن من باهات نسبت داشته باشه، بازم اِنقدر بیشعور هستی که چون خواستی منو عصبانی

 

کنی تو جمع بدون اینکه حتی فکر کنی این دختر چقدر شوکه میشه، چقدر داغون میشه، مثل یه حیوون که هیچی حالیش نیست همه

 

چی رو تو صورتش کوبیدی! کاری کردی حس کنه همه‌ی عمرش یه احمق بوده! پس الآن برای من سینه جلو نده مرتیکه حتی اگه تو

 

برادرشم باشی تا وقتی بهم ثابت نشده لیاقتشو داری، باید از رو نعشه من رد شی تا بتونی بهش نزدیک بشی! گرچه من هنوزم فکر

 

می‌کنم تو یه توهمی هستی که فقط پارکشو عوض کرده!

 

 

این بار رادان کاملاً سکوت کرد و لبخند تلخی روی لب هایم نشست.

 

 

امیرخان راست می‌گفت اما دقیقاً کِی دیگران به من و احساساتم فکر کرده بودند که این بار دومشان باشد…؟!

 

 

_♡____

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arian Yarahmai
10 ماه قبل

سلام،عالی بود ،ولی حیف مثل رمان قبلیتون پارت گزاری منظم نیست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x