رمان شالوده عشق پارت ۵

4.1
(21)

 

 

 

 

 

نفسم را بیرون داده و بلند شدم.

 

-شمیم؟ شمیم جونم؟

 

گندم در چوبی کلبه را نصفه و نیمه باز کرده و مثل یک بچه گربه از کناره‌ی در نگاهم می‌کرد.

 

-گندم!

 

-شمیم توروخدا باهام دعوا نکن. خب مگه چی می‌شه اگر با هم بریم بیایم؟!

 

-واقعاً از این‌که هی برات توضیح بدم خسته شدم. نمی‌فهمی شرایط من با تو فرق داره؟ من تا گلو مدیون امیرخان و مامانتم… چرا می‌خوای مدیون ترم کنی؟!

 

مثل همیشه با کوچک ترین تشر چشمان درشتش پر از اشک شد و با بغض سر پایین انداخت.

 

شاید امیرخان حق داشت. گندم هنوز زیادی درگیرودار دنیای بچگانه‌اش بود!

 

-ببخشید!

 

-…

 

-باهام میای مگه نه؟

 

-…

 

-شمیم جون گندم… اگر تو نیای ممکنه امیرخان حتی دانشگاه رفتنم کنسل کنه!

 

البته که می‌کرد…

 

-چه ربطی داره؟ این که اون دوست داره مدام حواسش به تو باشه دلیل نمیشه که…

 

-ربط داره. امیرخان در ظاهر همه چی رو برای من می‌گه، ولی جفتمونم می‌دونیم همونقدر که رو من حساسه رو توام هست… حتی شاید بیشتر!

 

تند پلک زدم و سریعاً واکنش نشون دادم.

 

 

 

 

 

-هیچیم اینطوری نیست چرت و پرت نگو!

 

-تو…

 

-دیگه این حرفارو نزن. هیچ‌وقت تکرارشون نکن. اگر به گوش کسی برسه اونوقت امیرخان می‌کشتت.

 

-اوووف… باشه باشه نمی‌گم. امیرخان و ولش کن. تو بگو ببینم منو بخشیدی؟

 

-….

 

-شمیم؟!

 

-نبخشم چیکار کنم؟ ول می‌کنی مگه؟ تا فردا صبح همینجا وایمیستی معذرت خواهی می‌کنی.

 

پر ذوق جلو آمد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.

 

-قول می‌دم دیگه اذیتت نکنم. الآنم اگر دیدی اینجوری شد همش تقصیر امیرخان بود.

 

جفتمان هم خوب می‌دانستیم که قولش حتی یک هفته هم تاریخ انقضا ندارد…!

 

ادامه داد…

 

-از پنجره دیدم اومدی اینجا خیلی ترسیدم. فکر کردم رفتی قهر!

 

-چه ربطی داره خونه‌ی من اینجاست.

 

-باز شروع نکنا…!

 

-باشه…چشم

 

-ولم کن خفم کردی.

 

یک بوسه‌ی صدادار به گونه‌ام زد و خندان عقب کشید.

 

 

 

 

 

-بریم خرید

 

-خرید برای چی؟

 

-برای دانشگاه دیگه…

 

رویه مبل را مرتب کردم و گفتم:

 

-فعلاً نمی‌شه امروز مهمون دارید، باید کلی غذا درست کنم.

 

-ای بابا باز کی قراره بیاد؟

 

-آراسته خانوم… خالت.

 

-اوووه حالا همچین گفتی مهمون گفتم کی هست. خاله که هر روز اینجاست

 

و بالاخره دخترشیرین مو طلایی توانست لبخند به لبم بیاورد.

 

-حالا هر چی… مامانتو که می‌شناسی.

 

-پس منم کمکت می‌کنم.

 

-گــنــدم

 

-به تو ربطی نداره شمیم خانوم خودم می‌خوام.

 

کلافه سر تکان دادم و همانطور که در خانه را می‌بستم، به ذوقش در مورد شروع جدیدمان گوش دادم.

 

خوشحال بودم اما از فکر این‌که هزینه هایم چقدر بیشتر خواهد شد، تن لرزه گرفته بودم.

 

هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای فریاد امیرخان در کل حیاط پیچید.

 

 

 

-شـمیم؟ شـمیم؟ این دختره کجاست؟ سوگل برو بگو همین الآن بیاد اتاقم… یالا.

 

صدای دویدن و سوگلی که با تن لرزان مقابل در خانه ایستاد، نفسم را تنگ کرد.

 

-وای خدا این چرا وحشی شد باز؟ کاری که نکردی ها؟ شمیم؟!

 

گندم با التماس نگاهم می‌کرد. می‌خواست خیالش را راحت کنم.

 

با وجود دست و پای یخ زده ام سر بالا گرفتم.

 

-کاری نکردم که به امیرخان مربوط باشه!

 

چشمان گندم با ترس گرد شد…

 

بی‌توجه به وای از ته دلی که گفت، به طرف سوگل راه افتادم.

 

-نمی‌بینی دارم بال بال می‌زنم؟

 

-چی شده؟ چی می‌گه؟

 

-والا اگر بدونم. چای خواست تا برایش بُردم، یهو نمی‌دونم چی دید تو لپ تاپش که شروع کرد به داد زدن!

 

امیرخان؛

-میـای یـا بیـام…؟!

 

-اوه اوه برو دیگه وگرنه پاچه منه بدبختم می‌گیره.

 

-باشه باشه رفتم.

 

در اتاق نیمه باز و امیر خان با صورتی خشمگین و دستی که زیر چانه اش زده بود، مثل یک شیر زخمی نگاهم می‌کرد.

 

-کارم داشتی؟

 

با حرص چشم تیز کرد و با اخم به لپ‌تاپ مقابلش اشاره کرد.

 

اوقاتی که با توپ و تشر کسی را صدا می‌زد، آنقدر ترس در دلت می‌نشست که به تمام اشتباهات کرده و نکرده ات فکر می‌کردی!

 

اما من کاری نکرده بودم.

این‌بار از هر اشتباهی مبرا بودم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
1 سال قبل

میشه پارت بعد بزارید

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x