جز یک موضوع… موضوعی که علیرغم بیارتباط بودن با امیرخان، آشکار شدنش نزد او برایم ترسناک بود.
لب زد:
-فقط بهم بگو که با اجازه کی پاشدی رفتی درخواست کار دادی؟ از کی پرسیدی؟ کی بهت گفته میتونی بری؟!
-از… از کجا فهمیدی؟!
لپ تاپش را به عقب هول داد. بالاجبار جلو رفتم که حداقل متوجه شوم چه کسی آمارم را به او داده است.
با دیدن صفحهی سیاه سفید قلبم تیر کشید و پلک راستم پرید.
-تو… تو با چه اجازه ای رمز ایمیل منو برداشتی؟! واقعاً خجالت نکشیدی؟! چرا فکر میکنی حق داری که تا این حد تو زندگی من دخالت کنی؟!
-چی فکر کردی؟ یه دختر جوون و به حال خودش میزارم. فکر کردی بی سروصاحبی؟ یا فکر کردی من انقدر هالوم که…
با حرص جیغ زدم:
-سروصاحابم هر کی باشه شما نیستی. میشنوی چی میگم؟ سرو صاحاب من نه شمایی نه آذر بانو… من فقط پیشتون کار میکنم. زندگیم به خودم ربط داره!
با ناگهانی ایستادنش انگار دکمه خاموشم زده و دهانم خود به خود بسته شد.
-جدیداً زیاد این حرفو میزنی… خبریه؟ مدام جوش بینسبتیو میزنی. نسبت دوست داری؟ فقط با بودن اون کارت راه میوفته؟!
جلوتر آمد، عقبتر رفتم.
به سرعت دستش را بند کمرم کرد و تنم را جلو کشید.
سرش را پایین آورد و چشمان لعنتیش را قفل نگاهم کرد.
هرم نفس های گرمش کُشنده بود.
زمانی که بیصفتانه لب زد:
-یه کاری نکن یه دفعه به خودت بیای و ببینی یه نسبت خیلی نزدیک پیدا کردیم! نسبتی که دورِ تو بگیره و حتی اجازه نفس کشیدنتم وابسته به من بشه. پا نزار رو دمم… هارم نکن!
مُردم…
تند تند بغضم را قورت دادم تا جلوی مرد بیحیا و گستاخ رسواتر نشوم و او را قدرتمندتر از اینی که هست، نکنم.
-من… من یه انسانم. هیچوقت هم ماله کسی نمیشم و هر کس با هر سِمتی که بیاد تو زندگیم، حق نداره فکر کنه که صاحبمه. با هر سِمتی که میخواد باشه، باشه!
آنقدر نزدیک به خودش نگهم داشته بود که هنگام حرف زدن لب هایم خیلی نَرم به لبانش کِشیده میشد.
اما باید دلم را سبک میکردم.
-شمیم
-ولم کن… نمیخوام باهات حرف بزنم.
-گریه نکن!
-ولم کن میگم.
دستش که کمی شل شد، محکم تخت سینهاش کوبیدم و از اتاق بیرون زدم.
لحظهی آخر با پرویی تمام گفت:
-از طرفت ایمیل زدم گفتم که از کار کردن باهاشون پشیمون شدی. دفعه آخرتم باشه که بدونه اجازه من از این کارا کردی!
جگرم را آتش زد…
-شمیم؟
به سرعت نَم چشمانم را گرفتم و به طرف آذربانو چرخیدم.
-جانم؟
-چیزی شده؟ امیرخان چرا داد میزد؟
-چیز خاصی نبود… مثل همیشه!
-خیلیخب… فکر کردی برای امشب چی میخوای درست کنی؟ آراسته میخواد بیاد.
-هر چی میخواید بگید درست کنم.
-به نظرم تهچین خوبه خیلی وقته نذاشتیم. اونو درست کن یه کمم پیراشکی بپز، پانی بچم خیلی دوست داره. سوپم یادت نره. دستت درد نکنه.
-وظیفمه
-من میرم تو سالن پشتی لیلا قراره بیاد. حواست باشه اومد بفرستیش پیشم.
-چشم
به آشپزخانه رفتم و سعی کردم روی کارم تمرکز کنم.
همیشه میخواستم با درست و دقیق انجام دادن وظیفهام، حد و حدود و مرزها را هم برای خودم و هم برای خانی ها مشخص کنم.
ولی آن ها با آنکه انتظار کار کردن درست و دقیق و کامل از من داشتند، به هیچ وجه پایبند حد و حدود نبودند.
شاید هم حق داشتند. شاید اگر من هم سالیان سال سقف بالای سرم را با یک غریبه شریک میشدم، ناخودآگاه هم انتظارم بالا می رفت و هم دخالت هایم…!
خمیر پیراشکی را در آرد غلتاندم و قطره اشک درشتی که روی گونهام افتاد را با حرص پاک کردم.
مهم نبود که چقدر کارم را درست انجام دهم. مهم نبود که در هر شرایطی اعم از کسالت، مریضی و ناراحتی سعی کنم که بهترین غذاها را برایشان فراهم کنم، آن فاصلهای که من میخواستم هیچ زمان ایجاد نمیشد.
-شمیم جون میشه قبل از اینکه بشینی یه کم سس تند برام بیاری؟
-حتماً
سس را مقابله پانی روی میز گذاشتم و او با یک لبخند بزرگ که تمامه دندان های یخچالیاش را نشان میداد، خیلی مصنوعی تشکر کرد.
-خواهش میکنم.
صندلی را که بیرون کشیدم، دوباره گفت:
-آآآ ببخشید شمیم جان اما نمک یادت رفته، بیزحمت اونم بیار.
-الآن میارم.
-نمیخواد، بگیر بشین غذات یخ کرد.
آذربانو بهخاطر لحنِ جدی امیرخان مصلحتی خندید و بلند سیما را صدا زد.
-سیما یه نمکدون بیار لطفاً
سپس صدایش را پایین آورد. انگار سه تا صندلی تاثیری در نشیدن کلماتش دارد!
-یه وقت ناراحت نشیا پانیذجانم امیرخان یه کم حساسه. همیشه تاکید داره که یه وقت کاری نکنیم شمیم احساسه بدی پیدا کنه، بالاخره یتیمه و…
امیرخان محکم قاشقش را در بشقاب پرت کرد و همین حرکت برای ساکت و صاف نشستن همه کافی بود.
لب هایم را روی هم فشردم و بشقاب غذای دست نخوردهام را عقب راندم.
تا ایستادم امیرخان سر بلند کرد.
-کـجـا؟
-من اشتها ندارم نوش جون همگی.
آراسته خانوم؛
-چرا دختر؟ این همه زحمت کشیدی. حداقل بشین غذایی که خودت درست کردیو بخور.
-گرسنه نیستم ممنون.
بیتوجه به سنگینی نگاه امیرخان رو به آذربانو ادامه دادم:
-من تو اتاقمم آذربانو اگر کاری داشتید صدام کنید.
آذربانو قاشق پر از غذا را به دهان گذاشت و با لذت چشم بست.
-عالی شده. از دستت دررفت… باشه عزیزم برو استراحت کن.
نویسنده این رمان همونه ک اردیبهشت رو مینوشت واقعا رمان قشنگیه شالوده عشق ولی خیلی کمه هم پارت گذاریش کنده لطفا رو روز پارت بذارین🙏🏻♥
رمان قشنگی اما چرا پارت بعد نمیزارید؟
فردا پارت بعدی رو میزارم
قاصدکی پارت میخوامم 🥺🥺🥺 لفطااا 🥺
عالیه