رمان شالوده عشق پارت226

4.4
(52)

 

 

یک قطره اشک از بین مژه های ریمل خورده و سیاه دختر روی گونه هایش سُر خورد و به سختی سر تکان داد.

 

 

-نیومدم بیشتر عصبانیت کنم فقط خواستم بدونی تنها نیستی و یه نفر خیلی خوب می‌تونه درکت کنه. خیلی خوب می‌تونه بفهمه وقتی یکی رو دوست داری اما اون ردت می‌کنه چه درد وحشتناکی داره!

 

 

چشمانش گرد و فکش سخت شد.

 

 

-این مزخرفاتو از کجا درمیاری دقیقاً تو؟!

 

-فقط خواستم بگم…

 

 

دهان باز کرد و حرصی و بی‌رحمانه رو به دختری که هرگز نمی‌توانست حد و حدود خودش را بشناسد، غرید:

 

-نگو. این چرت و پرت ها رو به من نگو! من و زنم عاشق همیم. خیلی هم زیاد همدیگه‌رو دوست داریم و فکر نکن یه قهر باعث میدون دادنمون به شغال های دور و اطراف میشه!

 

 

لب های پانیذ کج شد و متفکر سر تکان داد.

 

 

-شغال هان؟ پس شغال! تو هیچ خبر داری این شغال چقدر عاشقته؟ چقدر دوست داره؟ نداری! نداری چون از اول درگیر اون دختر شدی.

 

هیچوقت نتونستی ببینی. نتونستی بفهمی چقدر می‌تونم خوشبختت کنم. می‌شدم همونی که تو بخوای. آرامشت می‌شدم. آسایشت

 

 

 

می‌شدم ولی تو جنگ های تموم نشدنیت با یه گربه وحشی رو به حال خوبی که می‌تونستی با من داشته باشی‌ ترجیح دادی!

 

ع

 

از شوک زیاد حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کرد.

 

 

این دختر از کِی اِنقدر بی‌عذت نفس شده بود؟!

 

 

از کِی اِنقدر بیچاره شده بود که بی‌توجه به ارزش وجودی‌اش مدام در تلاش بود خودش را به یک مرد متاهل تحمیل کند؟!

 

 

با تاخیر پلک زد و پانیذ طوری که انگار جداً نمی‌تواند متوجه تحقیر شدن شدید خودش شود، با گستاخی و احمقی تمام ادامه داد:

 

-اما این شغال اِنقدر بی‌مهری ازت دیده که فقط یه آرزو براش مونده!

 

-…

 

-نمی‌پرسی چی؟

 

 

متحیر و متاسف سر تکان داد.

 

-نمی‌پرسم… پاشو برو خونت تا بیشتر از این حالمو بهم نزدی!

 

-اما من بهت میگم چون بیشتر از این نمی‌تونم تو حسرت بسوزم. وقتی من برای پرسیدن حالت میام و تو منو مثله یه شغال می‌بینی،

وقتی همش می‌خوای رَدم کنی، منم دیگه نمی‌تونم اَلکی بجنگم پس بزار به آرزویی که سال ها تو حسرتش هستم برسم… حداقل این یکی‌رو برام زیادی نبین!

 

 

با یکدفعه نیم خیز شدن پانیذ و چسباندن لب هایش به لب های او خشک شد!

 

شاید حتی پنج ثانیه هم طول نکشید اما همین که شوکش رفت و خواست به شدت زن دیوانه را عقب بزند، در اتاق باز شد و با شمیم چشم در چشم شدند.

 

 

خدایا… قطعاً این لحظه می‌توانست لقب بزرگترین بدشانسی عمرش را به خود اختصاص دهد.

 

 

_♡____

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x